جبهه_اقدام
داستان های اقدامی
قسمت سوم
مادر با صدای بلند سلام کرد و بچه ها را یکی یکی صدا زد...
امید و علی به سرعت از اتاقشون بیرون دویدند.
زهرا خشکش زده بود و داشت مادر را نگاه میکرد.
پدر جعبه شیرینی را از مادر گرفت و روی میز گذاشت.
مادر چادرش را به جارختی آویزان کرد و به طرف زهرا رفت و کیسه نایلونی که در دست داشت را به زهرا داد و گفت روزت مبارک عزیزم...
واااااااااای