منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان نقاب ابلیس» ثبت شده است

رمان بهشت جهنمی از قسمت 26 تا آخر

 

 

بهشت جهنمی قسمت بیست و ششم

 (حسن)

- هنوز معلوم نشده هدفشون چی بوده و چرا اینکارو کردن؟

پدر مریم می پرسد. از صدای گرفته اش پیداست این دو سه روز چقدر خودخوری کرده.

مرتضی سینی چای را از آشپزخانه میگیرد و جلویمان میگذارد. او هم عصبانی ست؛ حق هم دارد. شتاب زده میگوید: "لابد کار همون هیئت محسن شهیده! یا کار اون بهاییا! شک نکنین!"

عباس لبخند ریزی میزند؛ شاید به خامی مرتضی. پدر دوباره می پرسد: "شما که این مدت پیگیر بودید بگید اینا کی بودن؟"

عباس نفسی تازه میکند: "مطمئن باشید از اون هیئت نبودن؛ اونا انقدر احمق نیستن که اینجوری خودشونو خراب کنن. من از روند تحقیقات نیروی انتظامی خبر ندارم.

پدر دلش نمی آید بیشتر از این عباس را اذیت کند. عباس نجیبانه می پرسد: "مصطفی حالش خوبه؟ میشه ببینمش؟"

- توی اتاقشه... بعیده خواب باشه. بفرمایید...

مرتضی راهنمای عباس میشود و من هم پشت سرشان راه می افتم. عباس یا الله گویان وارد اتاق میشود. مصطفی خوابیده روی تخت و کتابی دستش گرفته؛ اما به محض دیدن ما لبخند میزند و نیم خیز میشود: "سلام..."

صورتش از درد جمع میشود و عباس اجازه نمیدهد بلند شود. با دیدن عباس، گل از گل مصطفی می شکفد. عباس می نشیند و احوال پرسی میکند؛ مرتضی میرود که پذیرایی کند.

اولین سوال مصطفی، همان است که پدرش پرسید. اما جواب عباس فرق میکند. صدایش را کمی پایین میاورد: "اینطور که اون پسره، همون که با کمک تو گرفتنش، اعتراف کرده، اینا نه بهایین، نه فرقه شیرازی! اینا ری استارتی اند..."

انگار که برقم گرفته باشد: "اینا یهو از کجا اومدن؟"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۳۳
خنثی گر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خلاصه ای از بخش اول رمان نقاب ابلیس؛ داستان روزهای با تو بودن...

مسجد صاحب الزمان در یکی از مناطق قدیمی تهران مسجدی بسیار فعال است...

این مسجد به همت حاج آقای محمدی روحانی مسجد و سید حسین کاظمی پور فرمانده بسیجی، به یک پایگاه فعال تبدیل شده است...

از کلاسهای دفاع شخصی و آموزش های رزمی گرفته تا کلاس های پرسش و پاسخ و بحث و روشنگری در مورد فضای مجازی و انواع کلاس های مختلف برای خواهران...

حسن صبوری پسرخاله ی سیدحسین یکی از دوستان خود، به نام سید مصطفی باقری را جذب مسجد می کند... و باعث می شود تا خانواده سید مصطفی و حسن وارد فعالیت های مسجد شوند...

در نهایت خانم صبوری مریم، خواهر سید مصطفی را برای حسن خواستگاری کرده و خانم باقری هم الهام، خواهر حسن را برای مصطفی خواستگاری میکند...

سید حسین نیز برای انجام ماموریتی به سوریه می رود و سید مصطفی را جانشین خود در مسجد قرار می دهد ... اما با رفتن سید حسین جلسات و هیئت هایی در محله شکل میگیرد که صحبتها و تبلیغاتشان کاملا مشکوک است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۲۸
خنثی گر

رمان روزهای با تو بودن از قسمت 41 تا آخر

 

 

روزهای با تو بودن

قسمت چهل و یکم

حسن که حالا کمی نفسش بالا آمده و گویا حالش از گریه گذشته ست و بی صدا به آن می خندد، می گوید: "سید می خواست بازخورد کلاساشو ارزیابی کنه گفته خاطرات مباحثاتتون را برام بنویسین بعضیا گفتن ما وقت نداریم کلاس های تابستونی زیاد داریم؛ اجازه هست همینجا بگیم او هم اجازه داد بقیه ش هم همینه که میبینی!"

با چشم دنبال همان جوان ساکت می گردم. ردیف دوم نشسته و لبخند میزند. چه پیشرفت بزرگی! از ته سالن رسیده به ردیف دوم!

 خنده ها و مزه پرانی ها که تمام می شود، سیدحسین نگاهی به بقیه می اندازد که ببیند کس دیگری هست یا نه. اتفاقی از همان جوان ساکت می پرسد: شما هم مباحثاتی داشتید؟

البته من سیدحسین را می شناسم؛ میدانم که برخلاف تصور، سوالش به هیچ وجه اتفاقی نیست و می خواهد جوان ساکت را هم بیاورد وسط گود.

جوان -که حالا میدانیم اسمش سامیار است- می گوید: "من یک بار با دوستان و خانواده بحث کردم به من گفتن تو فرهنگ استفاده از تلگرام را نداری هر تکنولوژی فرهنگ خودش را داره مردم ما فرهنگ استفاده از تلگرام را ندارن برای همینه که این همه اتفاقات بد میوفته. منم دیگه حرفی نزدم."

سیدحسین با چشم های گرد شده از سامیار می پرسد: میشه شما نحوه استفاده از سم در غذا را برام توضیح بدید؟

سامیار مات و مبهوت نگاه می کند و سیدحسین خودش جواب می دهد: "آهااان پس شما فرهنگ استفاده از سم کشنده را در غذا نمی دونید ولی ما می دونیم!"

بعد از چند ثانیه سکوت، اینطور ادامه می دهد: "این حرفا همش توجیه برای موندن در تلگرام.

صهیونیستی بودن، همان سم کشنده است دیگه فرهنگ استفاده و نحوه مصرف دیگه چیه؟؟ الان بنده که مدعی حزب اللهی هستم دیگه نحوه استفاده از تلگرام را بلدم! یعنی دیگه باعث تقویت دشمنان اسلام و مسلمین نمیشم؟؟؟!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۰۹
خنثی گر

رمان روزهای با تو بودن از قسمت 21 تا قسمت 40

 

روزهای با تو بودن

قسمت بیست و یکم

خوبه نذاریم یه مدت با امیر بچرخه!

سیدحسین اخم می کند: "نه! این راهش نیست! باید خود مرتضی رو ایمن کنی، یه طوری که حرفای امیر روش تأثیر نذاره. و گر نه حالا امیر نه، یکی دیگه!"

چطوری؟

به یه بهونه ای بکشش از تلگرام بیرون. آروم آرومااا! کانالا و گروهای خوب رو تو سروش بهش معرفی کن و بگو حالا که دیگه مدرسه ها تعطیله، تلگرامو لازم نداری! بعدم ببینم! شماها چقدر کتاب میخونید؟

-من؟ کتاب؟

آب دهانم را قورت می دهم: "من... چیزه... خیلی نه! بیشتر کتابای شهدا اگه باشه میخونم... ولی مامان و خواهرم خیلی میخونن."

چشم های سیدحسین گرد می شود: "چی؟ یعنی کتابای دیگه نمیخونی؟ مگه میشه؟"

وقتی می بیند کمی خجالت کشیده ام لحنش را آرام می کند: "ببین! حضرت آقا خیلی توصیه میکنن کتاب بخونید. اونوقت تو چرا به توصیه شون عمل نمیکنی؟ البته همون کتابای شهدا هم خیلی خوبه. ولی باید کتابایی که آقا توصیه کردن رو حتما خونده باشی به عنوان یه بچه انقلابی. اصلا سعی کن مرتضی رو همراه خودت بیاری تو وادی کتاب خوندن. باهم شروع کنین، اینطوری مرتضی هم راحت تره. ولی با کتابای سنگین شروع نکنیااا! اصلا خودم کتاب میدم بهت."

دستم را می گیرد، از روی صندلی بلندم می کند و دنبال خودش می کشد بین قفسه ها.

آخر مغازه، قفسه ای ست برای کتابهای امانی.

آقا اینهمه دارن به جوونها توصیه می کنن کتاب بخونید! نباید بذاریم حرفشون رو زمین بمونه!

دستش را روی کتابها می کشد و لبهایش را کج می کند. یک دور عنوان ها را مرور می کند، گویی باخودش حرف می زند: "خب... برای خودت این خوبه تاریخ جنایات آمریکا و نوکراشه. دید دشمن شناسیت را بالا میبره. آهاان اینم خوبه درباره فرجام یهوده. خب دیگه چی بهت بدم. این جلد آبیه هم عاالیه عالی. اما برای آسید مرتضای گل."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۰۵
خنثی گر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

رمان نقاب ابلیس / بخش اول / روزهای با تو بودن

رمان زیاد خوانده ایم درباره وقایع دانشگاه و کافی شاپ و...؛ اما این رمان متفاوت است.

بیایید یکبار هم بنشینیم پای حرف مذهبی ترها.

پای درد و دلهایشان، دغدغه هایشان، شوخی هایشان و حتی عاشق شدنشان...!

بیایید سری هم به دنیای دوست داشتنی شان بزنیم و چند روزی را با آنها بگذرانیم.

داستان، داستان جوانی هم سن و سال توست؛ شاید کمی بزرگتر یا کوچکتر. یکی از همان جوانهای امروزی؛ جوانی که میخواهد مرز بین دوست و دشمن را بشناسد؛ و ناگاه خود را در اردوگاه دشمن مییابد.

جوانند اما جنس انتخاب هایشان فرق میکند؛ از جنس مبارزه است. دهه هفتادی اند؛ اما دقیقا در میدان جنگی ایستاده اند، هزاربار سختتر از جنگ سخت. در جنگ سخت، ابلیس رو به رویت میایستد و شمشیر میکشد؛ اما در جنگ امروز، ابلیس نقاب فرشته بر چهره میزند و پنجه آهنینش را زیر دستکش مخملی پنهان میکند.

 

جوانهای این رمان، قرار است نقاب را از چهره ابلیس کنار بزنند...!

 

بسم رب الحسین علیه السلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۵۹
خنثی گر