منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

بصیرت نوجوان 12 ساله

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۴۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

داستانی کوتاه در مورد بصیرت یک نوجوان 12 ساله

علی اکبر نوجوان ۱۲ ساله ای بود که با پدر و مادرش در یکی از شهرستان های کوچک اطراف تهران زندگی می کردند.

پدر علی اکبر یک روحانی و امام جماعت مسجد محله شان بود. و مادرش خانم سیده ی بسیار مومنی بود. علی اکبر، پسری بسیار باهوش و شجاع، در کلاس چهارم درس می خواند.

علی اکبر در مدرسه کاملا مراقب بچه های کوچکتر بود تا کسی آنها را اذیت نکند. در دفتر مدرسه هر معلمی کمک لازم داشت علی اکبر را صدا می کرد.

در کلاس هم به بچه هایی که از نظر درسی عقب تر بودند کمک می کرد تا از کلاس عقب نمانند...

خلاصه علی اکبر در مدرسه به نوعی محبوب همه بچه ها و معلمین بود...

معلم کلاس چهارم آقای مالکی جوان مومن و انقلابی و حزب اللهی بود که بچه ها او را دوست داشتند...

اما امروز سر درس دینی اتفاق عجیبی افتاد، که علی اکبر را کاملا گیج کرده بود...

علی اکبر پسر بسیار باهوشی بود گاهی معلمان در برابر سوالات او کم می آوردند و چون جوابی نداشتند او را یا سرزنش می کردند و یا سکوت...

شب که پدر به منزل آمد در یک فرصت مناسب علی اکبر از پدرش سوال کرد: "بااباا... میشه کسی، هم خدا و پیامبر و ائمه را دوست داشته باشه هم کسانی را که دشمنان خدا را دوست دارند؟؟؟"

پدر با تعجب گفت: "خب معلومه که نه... اصلا امکان نداره..."

علی اکبر مدتی به پدر نگاه کرد و فکر می کرد که چطور سوال خودش را بپرسد...

پدر که پسرش را خوب می شناخت گفت: "بپرس پسرم. اگر جوابت را ندونم حتما تحقیق می کنم و جواب را برات پیدا می کنم."

علی اکبر شروع کرد به توضیح دادن و تمام ماجرا را تعریف کرد.

"بابا!! معلم ما آقای مالکی را که می شناسید، خیلی آقای خوبیه هم انقلابیه هم حزب اللهی... همیشه از خدا و اسلام و امامان برامون حرف می زنه و سوالات همه را خیلی خوب جواب میده...

ولی امروز یه اتفاق خیلی خاص افتاد... خیلی عجیب بود..."

پدر با اشتیاق به صحبتهای علی اکبر گوش میداد...

علی اکبر ادامه داد: "بابا امروز حسن یه سوالی پرسید که آقای مالکی یک دفعه برای چند دقیقه آدم دیگه ای شد که تا به حال ندیده بودیم..."

پدر گفت: "حسن چه سوالی پرسید؟"

علی اکبر توضیح داد: "امروز آقای مالکی در مورد یه مسئله سیاسی صحبت می کرد. از یه کسی که آدم خوبی هم نیست داشت تعریف می کرد و می گفت ما تمام پیروزی هامون را مدیون سیاست های این فرد هستیم...

و مرتب او را آیت الله خطاب می کرد.

حسن هم از جا بلند شد و گفت: آقا اجازه! دلیل پیروزی های ما در تمام مسائل سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، بین الملل و...فقط سیاست ها و راهنمایی های رهبر انقلاب امام خامنه ای و اتحاد و بصیرت مردم و خون شهداء بوده که باعث شد دشمن نتونه موفق بشه و نقشه هاش همه نقش بر آب بشه، نه ایشون و یا هر کس دیگه ای...

ظاهرا پدر حسن این مطالب را بهش گفته بوده و براش توضیح داده بوده...

وااای بابا... چشمتون روز بد نبینه...

نمی دونی آقای مالکی یکهو چقدر عصبانی شد...

اومد جلو و محکم از پشت زد تو سر حسن که اگر من نگرفته بودمش با سر خورده بود زمین...

بعد هم گفت تو را چه به اینکه در مورد آیت الله... صحبت کنی... قورباغه!!!

اما بلافاصله یه کمی بعد پشیمون شد...

بعد آروم شروع کرد به تعریف و تمجید کردن از این آدم..."

پدر که کاملا منظور علی اکبر را فهمیده بود گفت: "خب خب...!!!"

علی اکبر گفت: "خب آقای مالکی از این آدم خیلی با احساس خوب تعریف می کرد...

البته از کسان دیگه ای هم تعریف می کرد که شما قبلا بهم گفته بودین اونا همشون نوکر اجنبیا هستند و فقط ادای حزب اللهی بودن را در میارن.

بابا من نمیفهمم اقای مالکی آخر حزب اللهی هست یا نه؟؟؟"

پدر علی اکبر گفت: "پسرم طبق آیه قرآن، امکان نداره کسی که خدا و پیامبرش را حقیقتا دوست داره، آدمایی را که دوستدار دشمنان خدا هستند را هم دوست داشته باشه. این افراد نه انقلابی هستند نه حزب اللهی..."

علی اکبر با دهان باز همچنان به پدر نگاه میکرد...

پدر حدود یک ساعت برای علی اکبر صحبت کرد...

علی اکبر باورش نمی شد که آقای مالکی حزب اللهی نباشد...

گفت: "بابا ولی همه میگن آقای مالکی خیلی انقلابی و حزب اللهیه!!!"

پدر جواب داد: "پسرم متأسفانه خیلی از افراد خودشون هم نمی دونند که اعمال و رفتارشون رنگ و بوی نفاق داره...

توهم انقلابی بودن و توهم حزب اللهی بودن را دارند...

امیرمومنان علی (علیه السلام) به کوفیان سست عنصر و کم مایه که مدام در برابر رهبر راستین "حزب الله" نافرمانی می کردند، فرمودند: شگفتا، به خدا که هماهنگی این مردم، در باطل خویش و پراکندگی شما در حق، دل را می میراند و اندوه را تازه می گرداند، زشت بر شما باد و از اندوه بیرون نیایید که آماج تیر بلایید. بر شما غارت می برند و ننگی ندارید..."

 

یک هفته از این ماجرا گذشت...

روز سه شنبه هفته بعد کلاس چهارم زنگ دوم انشاء داشتند... موضوع آزاد بود...

آقای مالکی یکی یکی بچه ها را صدا می زد تا انشای خود را بخوانند؛ نوبت به علی اکبر رسید...

علی اکبر با قدمهای محکم پای تخته رفت و روبروی بچه ها ایستاد...

با صدای بلند و رسا شروع به خواندن کرد:

"موضوع: فرق بین منافق و حزب اللهی و انقلابی در چیست؟"

آقای مالکی زیر لب گفت: "احسنت... آفرین... انشات را بخون..."

علی اکبر با لحنی زیبا شروع کرد:

"بسم الله الرحمن الرحیم.

 لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشیرَتَهُمْ أُولئِکَ کَتَبَ فی‏ قُلُوبِهِمُ الْإیمانَ وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ... سوره مجادله آیه ۲۲

هیچ قومی را که ایمان به خدا و روز رستاخیز دارند نمی یابی که با دشمنان خدا و رسولش دوستی کنند، هر چند پدران یا فرزندان یا برادران یا خویشاوندانشان باشند آنان کسانی هستند که خدا ایمان را بر صفحه دلهایشان نوشته و با روحی از ناحیه خودش آنها را تقویت فرموده..."

آقای مالکی همچنان زیر لب علی اکبر را تحسین می کرد..

علی اکبر ادامه داد: "چگونه می توانیم انقلابی واقعی زندگی کنیم و انقلابی باقی بمانیم...

کسی که بخواهد انقلابی زندگی کند و انقلابی باقی بماند باید در درجه اول حزب اللهی باشد. یعنی یک مجاهد فی سبیل اللهِ واقعی، مخلص و با تقوا...

حزب الله در اولین مرحله باید مطیع رهبرش باشد و در برابر حرف رهبر حتی اظهار نظر هم نکند. یک فرد انقلابی هرگز گرفتار شهرت و ثروت نمی شود. چرا که در آن صورت از مسیر حزب الله خارج می شود.

 حزب اللهی واقعی اسیر هواهای نفسانی نمی شود قلبش تماما تحت اختیار خداست. در مقابل رفتارهای نادرست دیگران به سرعت عصبانی نمی شود. اهل دعوا، ستیزگی و تندی نیست. در مورد مسائل مختلف با دیگران مشورت می کند و به نظرات دیگران احترام می گذارد و در صورت اشتباه بودن نظرات افراد، مطلب را بسیار آرام و مهربان برایشان توضیح می دهد...

یک فرد انقلابی طبق آیه قرآن (فی قلوبهم مرض) نیست و هر چه بیشتر زمان بگذرد و پیرتر شود قلبش روشن تر می شود نه تاریکتر..."

آقای مالکی ته کلاس ایستاده بود و متعجب به علی اکبر نگاه می کرد.

"حزب اللهی واقعی عیوب دیگران را فاش نمی کند و هرگز تهمت و افترا به کسی نمی زند و دیگران را به راحتی قضاوت نمی کند و از نشستن در مجلس گناه دوری می کند. و در نهایت در برابر رهبری هرگز نمی ایستد و کاملا مطیع رهبر است. حتی اگر همه عالم در برابر رهبرش بایستند او همچنان پشت سر ولایت می ایستد و افرادی را که در برابر رهبر ایستاده اند را هرگز دوست ندارد و از آنان پیروی نمی کند."

صدای رسای علی اکبر مانند پتک بر سر آقای مالکی فرود می آمد...

"انقلابی و حزب اللهی واقعی، یعنی حضرت عباس (علیه السلام) بودن، مالک اشتر بودن، سلمان فارسی بودن، شهید فهمیده و شهید باکری و شهید همت بودن و احمد متوسلیان بودن، شهید حججی بودن...

نه اینکه هر کاری میل مبارک باشد انجام دهیم بعد ادعای اطاعت از رهبری هم داشته باشیم.

امروزه متأسفانه افراد زیادی با داشتن این صفات همچنان خود را انقلابی و حزب اللهی معرفی می کنند."

آقای مالکی دیگه زیر لب علی اکبر را تحسین که نمی کرد هیچ، بلکه بسیار عصبی از این طرف به آن طرف کلاس می رفت و تسبیحش را در دستش می چرخاند....

علی اکبر بدون توجه به رفتارهای عصبی آقای مالکی، همچنان بلند و محکم ادامه داد:

"آنان که با داشتن این صفات همچنان خود را انقلابی معرفی می کنند بدانند، منافقانی هستند که خود خبر ندارند!!!

قلبشان تاریک است و به زودی در امتحانات الهی رفوزه خواهند شد. و جایگاه بدی در انتظار آنان خواهد بود و در نهایت مصداق این آیه از قران کریم هستند:

إِنَّ الْمُنَافِقِینَ فِی الدَّرْکِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَلَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصِیرًا... البته منافقان را در جهنم پست‌ترین جایگاه است و برای آنان هرگز یاری نخواهی یافت." سوره نساء آیه ۱۴۵

 

انشاء علی اکبر تمام شد. دفتر را بست و منتظر ایستاد.

عده ای از بچه ها ناخودآگاه شروع به دست زدن کردند و کم کم همه ی کلاس برای او دست زدند و تشویقش کردند.

اقای مالکی بسیار عصبانی بود، اما وقتی تشویق بچه ها را دید سعی کرد خود را کاملا آرام نشان دهد. آرام نزدیک شد و دفتر را از علی اکبر گرفت و باز کرد و در حالی که با خودکار عدد ۱۲ را با فشار زیاد _که جای خودکار بر روی کاغذ پاره شد_ می نوشت، گفت:

"این که تو نوشتی به درد بابات می خوره! این انشاء نبود..."

علی اکبر که کاملا متوجه رفتارهای نادرست آقای معلم بود کاملا آرام، بدون هیچگونه اعتراضی، در نهایت احترام به آقای مالکی نزدیک شد، دفتر خود را گرفت و تشکر کرد...

شب که پدر به خانه آمد علی اکبر انشای خود را به پدر نشان داد و ماجرا را کامل برای پدر و مادر تعریف کرد.

مادر علی اکبر را در آغوش کشید و او را غرق بوسه کرد پدر هم پیشانی علی اکبر را بوسید و سر او را به سینه چسباند و در گوشش گفت:

"پسرم انقلابی بودن و انقلابی ماندن. آسون نیست باید خیلی قوی باشی..."

و البته یک ماه بعد پدر مدرسه او را عوض کرد...

 

اما تا اااابد بر سینه تاریخ حک شد..

که علی اکبرهای ۱۲ ساله، ۱۰ سال بعد در کسوت جوانانی بسیجی و سپاهی در حالی که برای مقابله با فتنه گران سال ۸۸ وارد میدان شده بودند؛ به جرم فدایی رهبر بودن، چگونه توسط آشوبگران خبیث و فتنه گر، بی رحمانه مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و سپس زنده زنده داخل سطل زباله سوزانده شدند و به شهادت رسیدند...

و در طرف دیگر نام آقای مالکی و مالکی های دنیاپرست و منافق، به عنوان فتته گرانی با ظاهری مذهبی، اما قاتل جوانان پاک و معصوم برای همیشه در تاریخ ماند...

 

آری این آینده ی کسانی است که توهم انقلابی بودن دارند اما در برابر اوامر رهبری تسلیم نیستند و برای رسیدن به اهداف خود _و آنچه که فکر می کنند درست است_ حاضرند حتی صحبت های ایشان را هم تحریف کنند تا آنچه را که در نظر دارند راحت تر انجام دهند...

هشیااااار باااشید...

شیطااان هر لحظه در کمین مؤمنین است...

 منبع

۱فَیَا عَجَباً عَجَباً، وَ اَللَّهِ یُمِیتُ اَلْقَلْبَ وَ یَجْلِبُ الْهَمَّ مِنَ اِجْتِمَاعِ هَؤُلاَءِ اَلْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِکُمْ عَنْ حَقِّکُمْ فَقُبْحاً لَکُمْ وَ تَرَحاً حِینَ صِرْتُمْ غَرَضاً یُرْمَى یُغَارُ عَلَیْکُمْ وَ لاَ تُغِیرُونَنهج البلاغه خطبه ۲۷

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی