منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

رمان نقاب ابلیس / بخش اول / روزهای با تو بودن / 1

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۵۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

رمان نقاب ابلیس / بخش اول / روزهای با تو بودن

رمان زیاد خوانده ایم درباره وقایع دانشگاه و کافی شاپ و...؛ اما این رمان متفاوت است.

بیایید یکبار هم بنشینیم پای حرف مذهبی ترها.

پای درد و دلهایشان، دغدغه هایشان، شوخی هایشان و حتی عاشق شدنشان...!

بیایید سری هم به دنیای دوست داشتنی شان بزنیم و چند روزی را با آنها بگذرانیم.

داستان، داستان جوانی هم سن و سال توست؛ شاید کمی بزرگتر یا کوچکتر. یکی از همان جوانهای امروزی؛ جوانی که میخواهد مرز بین دوست و دشمن را بشناسد؛ و ناگاه خود را در اردوگاه دشمن مییابد.

جوانند اما جنس انتخاب هایشان فرق میکند؛ از جنس مبارزه است. دهه هفتادی اند؛ اما دقیقا در میدان جنگی ایستاده اند، هزاربار سختتر از جنگ سخت. در جنگ سخت، ابلیس رو به رویت میایستد و شمشیر میکشد؛ اما در جنگ امروز، ابلیس نقاب فرشته بر چهره میزند و پنجه آهنینش را زیر دستکش مخملی پنهان میکند.

 

جوانهای این رمان، قرار است نقاب را از چهره ابلیس کنار بزنند...!

 

بسم رب الحسین علیه السلام

 

 

» به جای مقدمه «

این رمان به دلایلی دو بخش هست. بخش اول روزهای با تو بودن و بخش دوم بهشت جهنمی.

لطفا رمان رو زود قضاوت نکنید، ممکنه بعضی قسمتهاش یکم خسته کننده باشه اما محتوای خوبی داره و پیشنهاد میکنم حتی چند دور بخونیدش.

محتوای فصل اول، چکیده یه عالمه مقاله موثق و مستنده که توسط کارشناسان ارشد فضای مجازی نوشته شده وسپس همه این مقالات رو به زبان روان و ساده و خیلی خلاصه توی جریان رمان گذاشته شده. (صل مقالاتش موجوده توی سایت)

اما فصل دوم: )بهشت جهنمی(،بسیار جذابتر از فصل اوله.

فصل دوم نتیجه ساعتها مطالعه و تحقیق و مصاحبه (غیرمستقیمو مشاهده و انالیز اخبار و فیلم های دوربینای مداربسته و فیلم ها و پیام های منتشر شده توی فضای مجازیه که البته بهش رنگ داستانی دادیم و اسامی اشخاص و مکان ها واقعی نیستانتشار فصل دوم میتونه برامون گرون تموم بشه اما خودم رو در برابر امام زمان)روحی فداه(  و مردم و مخصوصا جوونای کشورم مسئول میدونمو برای همین بقیه همکارا حاضر نشدن نامشون منتشر بشه. )و نبایدم میشد(.

اینم بگم که انتشار این رمان، الان و توی دی ماه خالی از لطف نیستچرا؟ بعدا می فهمید...!

خلاصه که ازتون میخوام حتما حتما حتما رمان رو تا آخر بخونید و قضاوت نکنیدچون پای این رمان خیلی هزینه دادیم و واجبه که این مطالب رو بدونید...

ببخشید پرحرفی کردم!

دوستدار شما، فاطمه شکیبا

دی ماه 97

التماس دعا

بسم رب الحسین)ع(

این ناچیز، تقدیم به شهید محمدحسین حدادیان و شهید سجاد شاهسنایی، شهدای مظلوم

 

امنیت...!

 

روزهای با تو بودن از قسمت اول تا قسمت 20

 

روزهای با تو بودن

قسمت اول

 

دلم می خواهد جایی بروم که هیچکس نباشد. جایی که بتوانم ذهنم را آرام کنم و بفهمم کجای کارمان اشکال داشت، کدام پولمان حرام بود، کجا نیتمان ناخالص بود که اینطور شد؟ همان وقت که نتایج را اعلام کردند و همه پای تلویزیون ستاد، دو دستی زدیم توی سرمان، ذهنم پر از این سوال ها شد. بعد از آن به امید تجدید نظر شورای نگهبان، دائم پای شبکه خبر بودم اما خبری نشد؛ فقط سوال ها بیشتر از قبل آوار شد روی سرم.

الان یک هفته از انتخابات گذشته و من رفته ام در لاک خودم. شک کرده ام شاید؛ به همه چیزی که توی دو ماه اخیر برایش سر و دست شکاندم. نه فقط من، همه خانواده مان. من که دائم گوشی به دست، تلگرام را از پست های روشنگری و بصیرتی می ترکاندم، خواهرم مریم هم مسئول واتس اپ بود. مادرم هم که استاد ماست در این کار و یک تنه ده تا کانال تلگرامی را مدیریت می کرد و پدر که دائم اعلامیه ها و تبلیغات را می آورد خانه و خوراک تبلیغاتی می داد به ما. خلاصه خانه مان را کرده بودیم ستاد و امید داشتیم همانطور که در میدان امام و مصلای تهران و مشهد دیدیم، نامزدمان رای بیاورد و خستگی این چهارسال از تنمان برود؛ اما...

با مرور اینها می رسم به فضای سبز دانشگاه که چمن هایش را تازه کوتاه کرده اند. می نشینم روی نیمکت. موبایلم زنگ می خورد. با بی حوصلگی آن را از جیبم بیرون می کشم. عکس خندان حسن روی صفحه می آید، رد تماس می زنم. از همان یک هفته پیش جواب بچه ها را نمی دهم تا خودم را پیدا کنم. اما نمی دانم چرا برای حسن رد تماس زدم؟؟

حسن از بچه های گل ستاد بود که همانجا باهم آشنا شدیم. همسن و سال خودم و البته با یک تفاوت با ما: توی کَتش نمی رفت که در تلگرام تبلیغ کنیم و هر روز هم با یکی از بچه ها بحث می کرد و اصلا دور و بر تلگرام نمی پلکید. می گفت فقط سروش! و حاضر شده بود کاری که سه چهار نفر از بچه های ستاد در تلگرام می کردند را، یک تنه در سروش انجام بدهد.

تا کسی می گفت: «تلگرام...» حسن سریع می گفت: «نجس افزار صهیونیستی رو میگی دیگه؟!» و آهی جانسوز می کشید که: «ببینم با بازی تو زمین دشمن کجا رو می گیرید

خیلی دلم می خواست بدانم چرا انقدر علیه تلگرام موضع می گیرد و تاکید می کند که در تلگرام نباشیم، اما انقدر دوستش داشتم که دلم نمی آمد با او بحث کنم، و مخالفتش را، پای خیلی مذهبی بودنش می گذاشتم؛ چیزی که بعضی ها می گویند: خشکه مقدس! و در دلم می گفتم ان شالله کمی بعدتر می فهمد ما انقلابی ها باید در میدان فضای مجازی هم یکه تاز باشیم...

اما تا نتایج آرا اعلام شد، جمله حسن در ذهنم پیچید که: «ببینم با بازی تو زمین دشمن کجا رو می گیرید؟!» و الان هم با زنگ زدنش، دوباره همان جمله افتاد توی ذهنم... شاید در زمین دشمن بازی می کردیم که... صدای پیامک می آید؛ از حسن: "سید خیلی لوسی به خدا! انتخاباته دیگه! یکی می بره، یکی رای نمیاره! آقا گفتن پیروز مردمن. انقدر شل و ول نباش! به جای این لوس بازیا و قهر کردنا پاشو ببین کجای کار اشتباه بوده، از کجا خوردیم. زنگ زده بودم بگم امشب میای مسجد یا نه؟"

دغدغه ذهنی ام کم بود که حسن گل را به سبزه آراسته کرد. راستی کجای کارمان اشتباه بوده؟ اصلا ما کجای زمین دشمن بازی کردیم؟ ما که حواسمان بود پول های ستاد حلال باشد، مکان و ابزار و وسایل و حتی سطل زباله ستاد را حواسمان بود حق الناس نباشد. فقط یک ابزار بود که نمی دانم چرا هر موقع پایش وسط می آمد، حسن می گفت: «نذری تو ظرف نجس هم از نشونه های آخرالزمونه

 

ادامه دارد

 

روزهای با تو بودن

قسمت دوم

 

بالاخره تا کی باید در لاک خودم بمانم تا جواب بگیرم؟ سر کوچه مسجد که میرسم، گوشی در جیبم می لرزد. دوباره آن را در می آورم. اسم مریم روی صفحه افتاده. تماس را وصل میکنم.

جانم؟

علیک سلام داداش قهرو. کجا رفتی یهو؟

سلام. دارم میرم مسجد. چی شده؟

از صبح تا حالا دوستات ما رو کشتن بس که زنگ زدن سراغتو گرفتن. "سیدمصطفی کجاست؟ چکار میکنه؟ چرا نمیاد مسجد؟" مامانم دائم باید جواب بده که آقا سیدمون ضربه عاطفی خورده و غرق در تفکر شده! امشب برو مسجد ببین چکارت دارن؟

ببخشید آبجی جان! قول میدم آدم شم... فقط باید جواب سوالامو بگیرم... از مامانم معذرت بخوا. شرمنده.

به قول خودت دشمن ولایت شرمنده. کاری نداری؟

نه. فعلا. یا علی.

وقتی قطع می کنم، به در مسجد رسیده ام. به محض ورود، حسن می آید جلو و آغوشش را برایم باز می کند: "به! آقاسید! چه عجب! از اینورا!" و رو به جمعی که گوشه ای از حیاط دور هم جمع اند بلند می گوید: "بیاید اینم از سید مصطفی! چی می خواید دیگه؟!"

برخلاف انتظارم، جمع پنج-شش نفره شان با آمدنم به طرفم نمی آید و به جز دست تکان دادن متین، عکس العملی نمی بینم. حسن می خندد: "درگیر بحثن! سیدحسین یه تنه وایساده جلو پنج نفر. تو هم برو خودتو بنداز وسط، بحثشون جالبه!"

اسم سیدحسین برایم آشنا نیست. می پرسم: "سیدحسین؟"

پسرخالمه. یکم از خودم بزرگتره. بچه ماهیه... 

و دستم را می گیرد و می کشاند به طرف جمع. صدای بحث کردنشان بالا و بالاتر می رود. کلماتی مثل فضای مجازی، تلگرام، اینستاگرام، صهیونیستی، اعانه به ظالم و... بیشتر شنیده می شود؛ چیزی که کنجکاوم می کند تا دقیق تر بشنوم.

وقتی بهشان می رسم، بچه ها در حین گوش دادن دست می دهند. جوانی که به گمانم سیدحسین باشد، خیلی گیرا می گوید: "مبحث فضای مجازی یک امر حاکمیتی محسوب میشه و این احکام مطلقا در ید ولایته. ولی امر مسلمین، حضرت امام خامنه ای با صراحت گفتن: هرگونه عضویت و فعالیت در شبکه های اجتماعی که باعث تقویت دشمنان اسلام و مسلمین بشه جایز نیست..."

دوباره تمام حرف های حسن به ذهنم می آید؛ چیزی که ذهنم را خیلی وقت است مشغول کرده. پیگیرانه تر گوش می دهم تا بتوانم دنباله بحث را بگیرم. راستش شاید هم دلیلش چهره گیرا و صدای گرم سیدحسین باشد. جوانی است ورزیده، قد بلند با صورتی کشیده و ریش کوتاه، پیراهن سبز تیره و شلوار پارچه ای مشکی که بسیار محکم و آرام صحبت می کند. پیداست که به درستی حرفش اطمینان دارد.

یکی از بچه ها که از همه قد بلندتر است، با حالتی کاملا حق به جانب، می گوید: "خب سیدجان! در این شبکه های اجتماعی باید هوشمندانه فعالیت کنیم. در شبکه های خودی مثل سروش و بله و آی گپ که اتفاق خاصی نمی افته. ولی تو تلگرام و اینستا، با اون همه کانال و پست های فاسد، باید آدم بتونه در ضمن فعالیت، خودش را هم حفظ کنه. من میگم اگر سواد رسانه ای داشته باشیم می تونیم کاملا درست و بجا و مفید فعالیت کنیم."

دقیقا توجیه من هم همین است. خب چه اشکال دارد؟

سیدحسین که گویا ذهن مرا هم خوانده، به آرامی می گوید: "ببین اکبر جان! ما بچه مسلمونیم و خیلی خوب می دونیم که سواد رسانه ای و یا هیچ چیز دیگه ای نمی تونه حرام خدا را حلال کنه." و رو به بقیه جمع از جمله من نگاه می کند: "یعنی شما می خوای بگی با علم به سواد رسانه ای، اعمال حرام حلال میشه؟!! اصلا می دونی سواد رسانه ای چیه؟" کامران سریع جواب می دهد: "سیدجان سواد رسانه ای می تونه کمک کنه تا دید ما باز بشه و قدرت تحلیل پیدا کنیم و در فضای مجازی و رسانه ای درست فعالیت کنیم".

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت سوم

سیدحسین، صورت نجیبش با اون ریش کوتاه، خیلی با ابهت تر از بقیه است و به نظرم باید از ما بزرگتر باشد.

با خوش رویی خنده ای می کند و می گوید: "احسنت، حق پدرت رو بیامرزه. سواد رسانه ای اگر حقیقتا بتونه دید ما رو باز کنه، پس قطعا اجازه نمیده ما کاری در جهت تقویت دشمنان اسلام انجام بدیم."

صدایش را کمی آرام تر می کند: "اما دوستان! سواد رسانه ای تنها چیزی نیست که باعث باز شدن دید ما میشه. شما اگر سواد رسانه ای را یک رشته درسی دانشگاهی فرض کنید و (دستش را سر شانه جوانی می زند که سمت راستش ایستاده) کامران هم فوق دکترا و دانای کل سواد رسانه ای باشه، آیا بازم بهش این مجوز را میده که حرام الهی را حلال کنه؟!"

یکباره سکوت، آن جمع پر سر و صدا را می گیرد.

 فرصت برای سیدحسین مهیا می شود: "همین که شما در این شبکه های اجتماعی حضور دارید باعث تقویت دشمنان اسلامه، چه برسه به فعالیت در اونها!

البته افرادی که به صرف داشتن سواد رسانه ای جواز فعالیت در زمین دشمن را برای خودشون صادر می کنن، باید جواب بدن که در کجای فقه اسلامی، حکمی بر تقویت دشمنان اسلام وجود داره؟!!"

 صدایش کمی بالا می رود: "بچه ها اینا آیات قرآنه، خداوند می فرماید: مسلمانان نباید اجازه بدهند که کفار بر آنها مسلط بشن. البته آیات در این زمینه خیلی زیاده."

بعد با حالت شوخی می گوید: "بگین ببینم؟ شماها کاملا دین را قبول دارید؟ یا نومن ببعض و نکفر ببعض هستید؟!!"

 

یکی از بچه ها که معلوم بود سنش کمه و صورت شیطونی داشت پرسید: " یعنی چی آقاسید؟"

سید حسین صداش را کمی پایین آورد و با لبخند گفت: "یعنی یه عده از ما مسلمونا بعضی آیات قرآن را قبول داریم ولی بعضی از آیات را قبول نداریم.

یعنی یه عده هر آیه ای که به نفعشون باشه قبول می کنن و هر آیه ای که به نفعشون نباشه قبول نمی کنن؛ هر چقدر هم براشون دلیل بیارن بازم یه سوال یا یه شبهه از خودشون در میارن تا اون معنی و مفهوم آیه را به نفع خودشون تغییر بدن. که البته خداوند برای این افراد عذاب سختی وعده داده.

اون نوجوون که کنار سیدحسین ایستاده بود جواب داد: "نه آقا سید من اونطوری نیستم."

سید دولا شد سرنوجوون را بوسید و گفت میدونم قاسم جان.

بعد رو کرد به همه و با صدای بلندتری گفت: "سواد رسانه ای که شما آن را حد وسط و مرز قرار دادید اصلا اهمیتی در حوزه های بنیادین نداره که حالا بخواهید آن را ملاک قرار بدید."

صدای اذان مسجد، سیدحسین را از ادامه بحث منصرف می کند،

اما متین ول کن نیست: "سیدجان صبر کن، تمام حرفات قبول، ولی یه سوال مهم!"

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت چهارم

سید می گوید: "الان نماز دیر میشه بذارید برای بعد."

متین با سماجت راه می افتد دنبال سیدحسین.

من هم که مجذوب بحث آنان شده ام ناخودآگاه دنبالشان راه می افتم.

متین با شور و حرارت صحبت می کند: "تلگرام و کلا این شبکه ها امکان دسترسی آسونتری به اطلاعات را به ما داده، تبلیغ موثر و مکرر ارزش‌ها را راحتتر کرده و خیلی امکانات دیگه، و همین مسئله وظیفه حزب الله را در زمینۀ دعوت به حق و امر به معروف و نهی از منکر را بیشتر می کنه.

از طرفی پیام‌های انقلاب و به خصوص پیام های حضرت آقا، منتظر جهانی شدن هستن، که باید به گوش همه برسونیم و از طرف دیگه باید با تکنیک های مختلف، این فضا را به تسخیر خودمون در بیاریم.

در واقع می خوام اینو بپرسم که چطور میشه استفاده از تلگرام را به یه فرصت برای خودمون تبدیل کنیم؟؟"

سیدحسین که متوجه من شده به سمتم برمی گردد، اما نگاهش را از متین نمی گیرد: "متین جان یادم بنداز بعد نماز برای همتون توضیح بدم که چطور با استفاده از این شبکه های صهیونیستی نامه های به اون مهمی را شهید کردند رفت، این دردناک ترین حادثه تاریخ بود. کلی بیت المال مسلمین را هدر دادن که در نهایت چی بشه؟ که بگن ایرانی ها با تقلب و ربات به دنبال نشان دادن محبوبیت این هشتگ بودند؟؟ بعد هم با یک کلیک ربات ها و هشتگ ها همه نابود شدند!!!"

به خودم که می آیم، متوجه می شوم هر دو مرا نگاه می کنند.

سریع دستم را برای دست دادن به طرف سیدحسین دراز می کنم: "سلام! سیدمصطفی هستم، دوست حسن آقا!"

سیدحسین که متوجه غافلگیری و هول شدن من شده با لبخندی دستم را می فشارد.

نگاهش آنقدر نافذ و مهربان است که تا عمق جانم می نشیند.

بوی عطرش از این فاصله کاملا احساس می شود.

"مخلص شما سیدحسینم! حالام بریم برسیم به نماز." 

با سید و متین همراه شدم برای وضو، "آقا سید من هنوز برام کاملا جا نیوفتاده که چطوری داریم باعث تقویت دشمنان می شیم؟!!!" 

سید حسین ضمن وضو گرفتن با صدایی آرام اما سریع، برام توضیح داد: "قبل از هر بحثی یک مسئله ی خیلی مهم وجود داره، که متأسفانه ملت ما فراموش کردند؛ اگر این مطلب را باور کنیم ۹۰ درصد قضیه حل شده است. اینکه باور کنیم دشمن هرگز دشمنی با ما را کنار نمی گذاره و هرگز دوست ما نخواهد شد."

حضرت امام خمینی در یکی از سخنرانی هاشون خیلی واضح فرمودند: "دشمنان ما اگر روزی بخواهند ما را به رسمیت بشناسند در همان حدی قبول می کنند که آن‌ها آقا باشند ما نوکر، آن‌ها ابرقدرت باشند ما ضعیف؛ آن‌ها ولی و قیم باشند ما جیره خوار و حافظ منافع آنها؛ نه یک ایران با هویت ایرانی - اسلامی."۱

حضرت آقا هم تأکید کردند: "اگر راه امام را گم کنیم یا عمدا به کنار بگذاریم، ملت ایران سیلی خواهد خورد."۲

"الان جنگ ما جنگ عقیده است داداش من. ولی مردم ما متأسفانه باور ندارند که تمام طرح ها و برنامه های دشمن بر پایه نابودی اسلام و مسلمینه."

در حالی که داشتیم وارد صفوف نماز می شدیم ادامه داد: فعلا اینو داشته باش "که این نرم افزارها و شبکه های اجتماعی مثل تلگرام و اینستاگرام و فیسبوک و واتس اپ و وایبر ، همه توسط صهیونیست ها ساخته شده؛" تا بعد کامل برات توضیح بدم.

 با صدای الله اکبر امام جماعت، همهمه ها آرام شد.

الله اکبر... فکرم مشغول صحبت های امام خمینی بود تازه داشتم میفهمیدم چقدر عقبم و هیچی نمیدونم.

ادامه دارد...

۱پنجم ذی حجه ۱۴۰۸   ۲۹/۴/۶۷

صحیفه حضرت امام ج ۲۱ ص ۷۵ و ۷۶  ۲۰:۴۳

۲بیانات امام خامنه ای در مراسم بیست و ششمین سالگرد ارتحال امام خمینی در حرم مطهر.

 

 روزهای با تو بودن

قسمت پنجم

مادر بشقاب های روی هم گذاشته شده را دستم می دهد و چشمک می زند: "امشب مصطفی ظرفا رو می شوره!"

هرچه بکشم حقم است! یک هفته است رابطه ام را با دنیا قطع کردم و حالا خانواده مخصوصا والده و همشیره محترمه می خواهند تلافی اش را حسابی سرم دربیاورند!

ظرف ها را می گیرم و داخل سینک می گذارم. اسفنج را کف می زنم و کمی روی ظرف ها آب می ریزم که خیس بخورند.

مریم راست می گوید، آب بازی و ظرف شستن بهترین موقع برای فکر کردن است!

به حرف های سیدحسین فکر می کنم و علامت سؤالی که بزرگ و بزرگتر می شود.

مریم گوشی به دست وارد آشپزخانه می شود و به کابینت های کنار سینک تکیه می دهد.

در حالی که به جان قاشق و چنگال ها افتاده ام می گویم: "برو اونور خیس میشی الان!"

مریم بی توجه به حرفم غر می زند: "عه عه! کف نریز تو آبای پارچ! این آبا رو جمع کردیم به گلدونا بدیم! اسرافه! نگاه کن! دو روز کار نکشیدیم ازت!... درست بشور اینا که لک داره همش!... چرا پیش بند و دستکش نپوشیدی؟... شیر آبو ببند وقتی کار نداری!"

خیر مثل اینکه تمامی ندارد! من هم نامردی نمی کنم؛ سر شیر آب را کمی می چرخانم به طرفش و از این نعمت الهی بهره مندش می کنم!

جیغش بلند می شود: "عــــــــه! ماماااااان! مصطفی خیسم کرد!" و از تیررسم خارج می شود.

اما باز هم به غرزدن ادامه می دهد: "اگه سرما خوردم پول ویزیت دکترمو تو میدی! بی تربیت کارت داشتم خوب!"

سعی می کنم نخندم: "با دم شیر بازی نکن آبجی کوچیکه!"

"یه جوری میگه آبجی کوچیکه انگار چند سالمه؟! خوبه سه دقیقه ازت کوچیکترما! حالا اگه بذاری کارت داشتم!"

بعد دوباره سر جای قبلش می ایستد و می گوید: "امروز توی یکی از گروهای سروش تبلیغ کانال تلگراممون رو گذاشتم.

یه بنده خدایی سریع گفت: چرا تلگرام؟ گفتم چرا نه؟ اونم یه استدلال هایی آورد که تلگرام صهیونیستیه و اینا. به نظرت راست میگه؟"

جنسمان جور شد! هرجا می روم حرف از این تلگرام است!

اول کمی غیرتی می شوم: "طرف خانم بود یا آقا؟"

با بی حوصلگی می گوید: "تو گروه بودن اولا! دوما جنسیت هیچکدوممون معلوم نبود! سوما بحث علمی بود!"

بعد موبایلش را در می آورد و از روی گفت و گوها می خواند: ما در قرآن آیات زیادی داریم که می فرماید: زیر بار سلطه دشمن نروید.

اول، آیه نفی سبیل «و لن یجعل الله للکافرین علی المؤمنین سبیلاً؛ هرگز خداوند برای کافران نسبت به اهل ایمان راه تسلط را باز نگذاشته و باز نخواهد نمود»۱

 یعنی خداوند در قوانین و شریعت اسلام هیچ‌گونه راه نفوذ و تسلط کفار بر مسلمانان را باز نگذاشته و هر گونه راه تسلط کافران بر مسلمانان را بسته.

یعنی در هیچ شرایطى و هیچ فضایی، تسلط کفار بر مسلمانان جایز نیست، حتی در فضای مجازی.

دوم، حرمت اعانه به ظالمه، اکثر فقها تاکید دارند هر نوع کمک رساندن به دولت های ظالم یا افراد جنایتکار و ظالم، حرامه.

یعنی ما به هیچوجه اجازه نداریم کمک و مساعدتی با ظالمین و جنایتکاران داشته باشیم.

سوم، آیه دوم سوره مائده: وَلاَ تَعَاوَنُواْ عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَاتَّقُواْ اللّهَ إِنَّ اللّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ؛ در گناه و تجاوز همکاری نکنید و از خدا بترسید که او به سختی عقوبت می کند.

یعنی با گناهکاران و متجاوزان به جان و مال و ناموس مردم هرگز در هیچ اموری همکاری نکنید.

آیات در این زمینه خیلی زیاده. این مسئله آنقدر مهمه که حتی اگر در یک ساختمان یه کافر و یه مسلمان ساکن باشند، مسلمان باید طبقه بالاتر مستقر باشد.

ولی افسوس که مسلمونا قدر خودشون را نمی دونن.

مریم که یک نفس می خوانَد، یک لحظه سرش را بالا می آورد و می گوید: "آنقدر تند آیات رو پشت سر هم ردیف می کرد که مونده بودم.

فکر کنم حافظ قرآن بود یا از یه جایی کپی می کرد! خلاصه اینا رو که نوشت، براش نوشتم اینا چه ربطی به تلگرام داره؟ ما که استفاده خوب می کنیم!

ادامه دارد...

۱-سوره نساء، آیه ۱۴۱

 

روزهای با تو بودن

قسمت ششم

 اونم بعد یه مدت نوشت: حالا خودتون قضاوت کنین؛ فعالیت در این شبکه های به اصطلاح اجتماعی که توسط دشمنان صهیونیست ما درست شده؛ آیا همکاری با ظالمین و جنایتکاران نیست؟!!

آیا همکاری با متجاوزان به جان و ناموس این ملت نیست؟!!

آیا فعالیت در این نرم افزارهای ضداجتماعی باعث نمیشه که اونها تسلط کامل به تمام امور زندگی ما داشته باشند؟!!

یه دو دو تا چهارتای ساده است! چرا کشورهایی مثل چین و کره و... این جنگ افزارها را بستند؟؟ چرا اجازه فعالیت به اونها را در کشورشان ندادند؟؟؟

اونا نه مسلمان هستند و نه اعتقادات قوی ما را دارند اصلا خدا را قبول ندارن فقط خودشون برای خودشون مهم هستن، پس چرا تلگرام رو در چین فیلتر کردند؟؟

خیلی ساده است چون به ضررشونه. منافع کشورشون به خطر میوفتاد.

خیلی واضح و صریح اعلام کردند که - تلگرام -ابزاری - ضد - دولت - برای - مکالمات - رمز - نگاری - شده - بین - فعالین - حقوق - بشره. به همین سادگی!

تازه الانم نه! یکی دو سال پیش اعلام کردند. اونا که کمونیستن گفتن به ضرر ماست، ما که مسلمونیم و صریحا دستور دینمونه که نباید زیر یوغ دشمن بریم چرا باید این نجس افزارها همچنان تو فضای مجازی کشورمون باز باشه؟؟؟!!!"

مریم با خنده می گوید: "نجس افزار منظورشون تلگرام و اینستاگرامه هااااا" و بعد دوباره از روی موبایلش می خواند:

"آیا به همون دلایل کمونیستا، به ضرر ملت ما نیست؟!!

منافع کشورما را به خطر نمیندازه؟!!"

کلا ظرف شستن را رها کرده ام و به مریم گوش میکنم. مریم سرش را بالا می آورد و چشم غره می رود: "ظرفتو بشور تا بقیه شو بخونم! یک بشقاب برمی دارم و با اسفنج تمیزش می کنم. مریم تشر می زند که: "تمیز بشوریا!"

و ادامه می دهد: "همچنان می نوشت و می فرستاد":

اگر ملت ایران از همه اصول و موازین اسلامى و انقلابى خودش خارج بشه و خونه ی عزت و اعتبار پیامبر و ائمه معصومین - علیهم السلام - را با دستاى خودش نابود کنه. آن وقت، ممکنه جهانخواران اونها را به عنوان یک ملت ضعیف و فقیر و بى فرهنگ به رسمیت بشناسن، ولى در همان حدى که خودشون آقا باشن و ما نوکر، آنها ابرقدرت باشند ما ضعیف، آنها ولى و قیم ما باشن، ما جیره خوار و حافظ منافع آنها، اونها هرگز یک ایران با هویت اسلامى _ ایرانی را تحمل نمی کنند.

مریم نفس تازه می کند و می گوید: "خلاصه من حرفی نداشتم بزنم... چون هنوز برام اثبات نشده تلگرام روسی هست یا صهیونیستی؟ هرکسی ام یه چیز میگه!"

بشقاب ها را یکی یکی زیر آب می گیرم و دست می کشم،

یاد سیدحسین افتاده ام و حرفهایش را زمزمه می کنم: "سیدحسینم همینا رو میگفت!"

مریم با تعجب می پرسد: "چی؟"

آخرین بشقاب را در جاظرفی می گذارم، دست هایم را می شویم و به طرف مریم برمی گردم: "امشب تو مسجد با پسرخاله حسن آشنا شدم، سیدحسین. اونم معتقد بود تلگرام صهیونیستیه. بذار فردا برم کتابفروشیشون، بپرسم ازش. خیلی بچه باحالی بود."

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت هفتم

موتور را روی جک می زنم و درحالی که با چشمم خیابان را می کاوم، پیاده می شوم.

هوا نیمه ابری ست و فضای سبز آن طرف خیابان را تازه آب داده اند و بوی خاک و چمن همه جا پیچیده.

زیر لب زمزمه می کنم: "کتابفروشی کاظمی پور

 سردر مغازه ها را یکی یکی می خوانم تا پیدایش می کنم. کتابفروشی نسبتا بزرگیست که بیشتر قفسه هایش از پشت شیشه پیداست.

پشت شیشه مغازه، عنوان کتابفروشی کاظمی پور با نور نئون چشمک می زند. با چشمم دنبال پیشخوان می گردم.

سیدحسین پشت میزی چوبی مشغول صحافی ست و حسن درحال کمک به او.

طرفی دیگر هم مردی مسن تر درحال بستن چند کتاب داخل کاغذ کادوهایی با طرح نستعلیق است که به سن و سالش می خورد پدر سیدحسین باشد.

کمی این پا آن پا می کنم؛ نمی دانم چرا تردید افتاده به جانم اما وقتی حسن و سیدحسین را درحال دست تکان دادن می بینم، تمام تردیدهایم فرو می ریزد.

در شیشه ای مغازه را هل می دهم و پا به داخل می گذارم. حسن جلوی پیشخوان ایستاده و دستش را برای دست دادن جلو می آورد: "سلااااامٌ علیکم آسیدمصطفی!"

سیدحسین هم از پشت پیشخوان دستش را دراز می کند و می خندد: "سلام داداش، چه کار خوبی کردی اومدی، کمک لازم داشتیم!"

باد خنک کولر که با قدرت کار می کند و صدایش کتابفروشی را برداشته، حسابی سرحالم می کند.

برای من که انقدر گرمایی ام، بیرون رفتن ساعت ۱۱ظهر خردادماه دشوارترین کار است. اما انجام این کار شاق برای دیدن کسی مثل سیدحسین می ارزد!

دستی به پیشانی ام می کشم و قطرات عرق را پاک می کنم. صدایی از پشت سرم می گوید: "جوون! وانستا جلو باد کولر، عرق کردی، می چایی ها!"

برمی گردم به طرف صدا. همان مرد مسن با لبخند نگاهم می کند: "سلام آقاسید! خوش اومدی پسرم!" با خجالت دست می دهم.

سیدحسین می گوید: "عموجان محمود، مثل پدر برای من!"

به سیدحسین می گویم: "چقدر ازم تعریف کردی که منو میشناسن!"

عمومحمود به جای سیدحسین جواب می دهد: "محاله سید دوست جدید پیدا کنه و من نفهمم!"

حسن سینی دمنوش و شیرینی به دست سر می رسد و با خنده می گوید: "کدوم سید دقیقا؟ اینجا سید زیاد هست!"

بوی عطر خاصی همه جا پیچیده؛ چیزی شبیه بوی عود یا یک خوشبو کننده طبیعی. دکور مغازه ساده است و زیبا. آنقدر ساده که عکس امام خمینی و امام خامنه ای اولین چیزیست که به چشم می خورد.

روی پیشخوان هم البته، عکسی از امام خامنه ای ست که بیشتر به دل می نشیند. از آن عکس های بکر و خودمانی که لبخند آقا را بهتر نشان می دهد. آقا کتاب به دست، کنار قفسه و غرق در لبخند. زیر عکس هم با خط شکسته نوشته: مجنون خنده های تو ام، بیشتر بخند!

روی میز البته چند جلد قرآن زیبا و قدیمی، چسب و کاتر و وسایل صحافی و عکس دو شهید دست در گردن هم گذاشته شده، دیده می شود.

سیدحسین درحالی که یک حافظ را با مهارت تمام صحافی می کند، به من می گوید: "خوش اومدی داداش. خدا تو رو رسوند. تا شب باید سه تا کتاب دیگه را صحافی کنم."

سر تکان می دهم: "مغازه ی بسیار خوبی دارید، سرتون هم که خیلی شلوغه کمک لازم ندارین؟"

عمو محمود به گرمی لبخند می زند: "تا چقدر پای کار باشی عمو!"

در حالی که آستین لباسم را بالا می زنم با لبخند می گویم: "بچه می ترسونین عموجان؟!!!"

صدای حسن را از پشت سرم می شنوم که: "عجله نکن دادااااش کار خیلی داریم. فعلا دمنوشتو بخور."

رادیوی کوچکی که روی میز است و صدایش فقط به ما میرسد، گزارشی درباره حمله تروریستی داعش به مجلس و حرم امام را پخش می کند.

عمو محمود با تأسف سرش را تکان می دهد: "خدا ریشه شون رو بکنه... هم خودشون، هم اربابای صهیونیستشون!"

حسن هم با سر تایید می کند و می گوید: "کی باورش می شد تو امن ترین کشور منطقه هم، داعش جرات عرض اندام داشته باشه؟ حالا عملیاتشون خیلی کوچیک بوده و زود جمع شدن، ولی همینا چطوری دررفتن از زیر اطلاعات ایران؟"

ادامه دارد....

 

روزهای با تو بودن

قسمت هشتم

سیدحسین که هنوز مشغول صحافیست بدون اینکه سرش را بلند کند می گوید: "بهت قول میدم اینا تو تلگرام هماهنگ می شدن. برای همین تونستن در برن. تو تلگرام پیاما رمزگذاریه، اینا توش راحتن. حالام هر کی تو تلگرامه، توی جنایات داعش و خون ۱۷نفر ایرانی سهیمه!"

با تعجب نگاهش می کنم و می پرسم: "دستت درد نکنه آقاسید! یعنی چی که من تو جنایت این داعشیا سهیمم؟"

سیدحسین باز هم سرش را از روی حافظی که صحافی می کند، بر نمی دارد.

اما با همان لحن آرام همیشگی ادامه می دهد: "ببین داداشم! این پیام رسان ها و شبکه های اجتماعی همگیشون کاربر محورن. یعنی اینکه شبکه های اجتماعی، باید دو طرف گوینده و شنونده، یا خواننده و نویسنده داشته باشه تا پیام ها شکل بگیره و به همدیگه متصل بشه و شبکه اجتماعی را به وجود بیاره، پس اگر کاربرا نباشن این نرم افزارها و شبکه های اجتماعی هیچ هویتی ندارن.

خب، هر کاربر با عضویت در این شبکه ها یک واحد به تعداد اعضای اون اضافه می کنه. بعد با بالا رفتن تعداد اعضای اون نرم افزار یا سایت، کم کم اون سایت می تونه ادعا کنه که حوزه تاثیر فراوانی داره.

مثل فیسبوک، که مدیرش ادعا می کنه رئیس جمهور بزرگترین و پرجمعیت ترین کشور دنیاست و در کنار رهبرای کشورهای دیگه تو جلسات جهانی شرکت می کنه. چون کاربران و اعضای این شبکه اجتماعی در حال حاضر حدود دو میلیارد نفر هستن!!"

بخار از لیوان دمنوش هایمان بلند می شود و بلافاصله خودش را در هوا گم می کند.

حسن در تایید حرف سیدحسین می گوید: "درست مثل این بخارهایی که بلند میشه، بخار تا وقتی بخار هست که مولکول های آب کنار هم باشن. وگرنه بهش نمیگیم بخار!"

دمنوشم را که با هل معطر شده، با شاخه ای نبات هم میزنم تا خنک تر شود. درهمان حال می پرسم: "حالا صاحبای این شبکه ها، کی هستند؟ ما چطوری با این عضویت، بهشون کمک می کنیم؟؟!! ما که موقع عضویت پولی نمی دیم."

سیدحسین که از سوالم خوشش آمده ادامه می دهد: "تا اینجا اولین سود مشخص شد. ما با عضویت به اندازه خودمون برای این شبکه ها حوزه ی تاثیر می سازیم. یعنی مهمشون می کنیم."

سریع می گویم: "خب، بله این کاملا طبیعیه، جمعیت یکی از اصلی ترین مؤلفه های قدرت و پیشرفته."

و بدون مکث سوال می کنم: "خب مدیرای این شبکه ها چه کسایی هستن؟؟ مسلمونن؟!"

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت نهم

 با این حرفم چشم های سیدحسین کمی گرد می شود، بعد کمی صدایش را بلند می کند: "مسلمون؟؟ نهههه باابااا! مسلمون که نیستن هیچ، سرسختترین و بیرحمترین دشمن مسلمونا هم هستن، یه مشت یهودی خبیث!"

حسن هم لیوان دمنوش را روی لبش می گذارد و می گوید: "یا به قول سیدحسین یه مشت جوجه صهیونیست که از خودشون هیچ اختیاری ندارن و تحت کنترل اربابای صهیونستی هستند."

عموجان محمود هم که تا الان ساکت بوده با همان صدای آرام می گوید: "صهیونیست ها آقایی و سروری بر کل دنیا را می خوان و ایران تنها مزاحم اصلی اونهاست؛ در واقع تفکر شیعه بزرگترین و قوی ترین سد در برابر زیاده خواهی های اونهاست برای همین تمام هدف و تمرکزشون را رو ایران گذاشتن چون دیدن ایران داره انقلابش را صادر می کنه و اگر جلوش را نگیرن تمام دستاورداشون از بین میره. برای همین با هزینه های هنگفت و تشکیلات عظیمی این شبکه ها را به منظور جاسوسی دقیق از مسلمونا به خصوص ایرانیا ساختند تا اهداف خودشون را خیلی آرام و نرم پیاده کنند و کلا نوع نگاه و تفکر نسل جدید را تغییر بدن، نسل قدیمی هم که داره کم کم پیر میشه و از یادها میره."

سیدحسین هم که دیگر کار صحافی آن دیوان حافظ را تمام کرده، کتاب قطور دیگری را برای صحافی برمی دارد و می گوید: "اینستاگرام و فیس بوک، متعلق به یه بچه صهیونیسته به نام مارک زاکربرگه. این آقای زاکربرگ مدتی قبل هم نرم افزار واتس اپ رو به مبلغ نوزده و نیم میلیارد دلار خریداری کرده.

زاکربرگ، خودشو یه آتئیست میدونه؛ یعنی ضد خدا. اما روزنامه ی صهیونیستی اورشلیم پست و خیلی از خبرگزاری های خارجی دیگه، اونو تأثیرگذارترین صهیونیست جهان معرفی کردن و گفتن به سرعت در حال تبدیل شدن به ثروتمندترین فرد جهانه و چند سال پیش هم شیمون پرز نخست وزیر قبلی رژیم منحوس صهیونیستی اون را پسر خوب یهود خطاب کرده بود."

و نفسی تازه می کند: "در لیست تأثیرگذارترین صهیونیست های جهان، اولین نفر زاکربرگه بعد بنیامین نتانیاهو و نفر سوم قائم‌مقام زاکربرگه! یعنی خود اسرائیلی‌ها زاکربرگ را تاثیر گذارتر و صهیونیست تر از نخست‌وزیرشون می‌دونن! اینقدر این مسئله جاسوسی کردن از تمام دنیا براشون مهمه که اقرار کردن فیس‌بوک قدرتمندترین ابزار کنترل مردمه که تاکنون اختراع شده. برای سازمان سیا، فیس‌بوک به حقیقت پیوستن یه رویا بوده."

حسن هم همراهش را درمی آورد و در حال نشان دادن عکسی توضیح می دهد: "مارک زاکربرگ در هشتمین کنفرانس "AllThingsDigital" کاپشنش را از تنش بیرون میاره و وقتی با سوال متعجبانه مجریان از علائم و نقوش چاپ شده داخل لباسش، مواجه می شه می‌گه: "این لباس شرکت‌مونه و طرح مأموریت ما داخل آن چاپ شده. طرح کاپشن زاکربرگ که لباس رسمی شرکت و کارکنان اونه نشون میده که چطور باید اسرائیل کوچک تبدیل به اسرائیل بزرگ بشه. در واقع مربعی که ما همیشه در فیسبوک می بینیم یعنی اضافه کردن ما به عنوان یک دوست و حامی اسرائیل در فیس بوک."

«یعنی مردم ما واقعا حامی رژیم جنایتکار اسرائیل شدن؟؟!!» این جمله را بلند گفته ام و حسن جواب می دهد: "ظاهرا که همینطوره بدون اینکه بفهمیم اسممون تو لیست حامیان اسرائیله!!!"

هنوز جوابم را کامل نگرفته ام، می پرسم: "صاحب تلگرام کیه؟ تلگرام هم مال این جوجه صهیونیسته؟"

سیدحسین هم با همان خونسردی و در حالی که با کتاب و وسایل صحافی کشتی می گیرد می گوید: "یه آدم ضدخدا به نام پاول دروف که اصلیتش روسیه ولی از روسیه فرار کرده و تو آمریکا زندگی می کنه. اما دفتر تلگرام توی برلین آلمانه و یکی از سروراش در کاخ انگلستان بر روی یک سرور کاملا دولتی سواره..."

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت دهم

با یک نفس عمیق به حرفش ادامه می دهد: "پاول دروف طبق گفته خودش یک پاستافاریانیسته. این فرقه ی فاسد معتقدند که نعوذبالله خدا یه هیولای ماکارونیه! یعنی به طور دقیق میگن خدا یه هیولای اسپاگتی پرنده است! اعتقاد اینها بر نفی خداوند و تمسخر خداوند و انبیاء الهی استواره.

این فرقه منحرف و ضاله با توهین های بی شرمانه به پیامبران الهی، اونها رو دزدان دریایی معرفی می کنه که از طرف خدا مامور شدند که مردم را فریب بدن و سرکیسه کنند!!!"

حسن موبایلش را دستم می دهد تا زندگی نامه دروف را بخوانم:

"پاول دروف ۲ سال در دانشگاه نظامی سن پترزبورگ تحصیل کرده و در رشته تبلیغات و جنگ روانی فارغ التحصیل شده و حتی به درجه ستوانی هم رسیده بوده!" حسن سرش را بالا می آورد و با هیجان می گوید: "حاجی خیلی جالبه هاااا... فک کن سازنده ی یه نرم افزار که اتفاقا توی ایران خیلی طرفدار پیدا کرده و از اتفاق(!!!) در کشورهای دیگه اصلا مطرح نیست، متخصص جنگ روانیه!!! ستوانِ جنگ روانی!"

و بعد دوباره از روی صفحه موبایل می خواند: "اما چرا دستگاه امنیتی روسیه یا همان (FBS) او را یک عنصر خطرناک و تحت تعقیب اعلام کرده؟!! به نظر می آید بعد از جریان اسنودن که خودش یکی از کارگزاران آژانس جاسوسی_تروریستی امنیت ملی آمریکای جنایتکار بوده، و با فرار به روسیه و افشای طرح ها، برنامه ها و همچنین فعالیت های سرویس های جاسوسی-تروریستی دولت های صهیونیستی مانند آمریکا و انگلیس، آمریکا را در جنگ اطلاعاتی با روسیه دچار شکست می کنه، آمریکا هم مهره نفوذی خود یعنی پاول دروف را در جریان کودتای آمریکایی اوکراین، به عنوان یک شخصیت تاثیرگذار به یکباره مقابل روسیه و دستگاه امنیتی این کشور قرار می ده و بعد با کمک عناصر صهیونیستی چون میخائیل میری لاشویلی و پسرش او را به آمریکا منتقل می کنه تا انتقام ادوارد اسنودن را به نحوی از روسیه گرفته باشه".

حسن لیوان دمنوشش را که الان خالی شده روی میز می گذارد و با حالت شوخی- جدی می گوید: "ببین اومدیم یه دمنوش بخوریما! از بس درباره این صهیونیستای چندش حرف زدیم کوفتمون شد!"

"من برم گل گاو زبون دم کنم!"

عمومحمود می خندد و با چشم به لیوان من اشاره می کند: "بخور عمو سرد شد!"

و من که دارم در ذهنم تکرار می کنم: "این ها همه در مورد سازنده ی تلگرامی هست که من خیلی بهش وابسته شدم..." با لبخند جواب عمومحمود را می دهم و لیوان دمنوش را به لبانم نزدیک می کنم.

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت یازدهم

"واحد اندازه گیری و سوددهی در اینترنت کلیک و تاچه و شایدم شنیده باشید که میگن فلان سایت کلیک خورش بالاست.

چون این نرم افزارها کاربر محور هستن پس این کاربران هستن که دارن تولید محتوا می کنن و تولید محتوا هم یعنی فعالیت، که هرچی بیشتر باشه اون سایت فعال تره و هر چقدر یوزر ها یعنی کاربران بیشتر بشن و بیشتر فعالیت کنن مقدار بازدید و کاربر به تبعش زیادتر میشه و باعث میشه که آمار این سایت ها بالاتر و بالاتر بره.

وقتی آمار بالاتر رفت اینها شروع به جذب سرمایه می کنن."

مریم سوال می کند: "یعنی چی؟!!"

یعنی با گرفتن تبلیغات در سایت و درآمدزایی از این راه و فروش اطلاعات کاربران برای خودشون سرمایه درست می کنند.

مریم که دستش را زیر چانه اش زده و لم داده روی مبل می پرسد: "فروش اطلاعات کاربران؟!!"

بعــله! فروش اطلاعات کاربرانی مثل من و شما و همه ی کاربرای این پیام رسان ها و شبکه ها!

می خواستم هر چه سیدحسین گفته بود را بگذارم کف دست مریماما حالا مادر و پدر و مرتضی هم حواسشان هست به حرفهایماناین را از نگاه های گاه و بیگاه پدر و رفت و آمدهای مادر می فهمم

انرژی می گیرم و محکمتر می گویم: "و در نهایت، اطلاعات را آنالیز می کنن و به یک روانشناسی اجتماعی، روانشناسی اقتصادی، روانشناسی سیاسی و خلاصه نهاااایتا به یک مهندسی اجتماعی از جامعه هدف یعنی ایران اسلااامی می رسند و بعد نتایج این آنالیزها را به شرکت های مختلفی که همه از دشمنان ما هستند می فروشن."

مرتضی -برادر کوچکترم- که مثلا تا الان داشت در اتاقش درس می خواند از اتاق بیرون می آید: "داداشی! یه کلمه بگو جاسوسی مکارانه و مدرن، قال قضیه رو بکن."

و خودش را روی مبل رها می کند.

مریم طعنه می زند که: "تو درس می خوندی دیگه؟!! ماشالله بیشتر از ما درجریانه!"

مادر ظرف میوه را روی میز می گذارد.

مرتضی هم از خدا خواسته سیبی برمی دارد و گاز میزند.

در همان حال می گوید: "بخونم که چی بشه خواهر من؟ که پس فردا یه لیسانس و فوق لیسانس بگیرم، دو تا مقاله آی.اِس.آی بنویسم، دوتا اختراع بکنم و بهم مدرک و تقدیرنامه بدن، بعدم بشینم گوشه خونه و خوشحال باشم که نخبه مملکتم!!! و نهایتا از بیکاری بلندشم مسافر بزنم! تهشم بمیرم، رو قبرم بنویسن نخبۀ بیکارِ پول ندیدۀ آرزو به دل که کلی زجر کشید و درس خوند تا افتاد مرد!"

با بی حوصلگی می گویم: "وااااااای چقدر حرف میزنی! زدی کاسه کوزه بحثمونو با خاک یکسان کردی!"

مریم هم طعنه هایش تمامی ندارد: "آخه تو کجات به نخبه ها می خوره؟! تو همین که دیپلم بگیری ما باید گوسفند بکشیم!"

مرتضی با لحن کشدار و شاعرانه می گوید: "همه دانشمندان بزرگ در ابتدا میان هاله ای از مهجوریت بودند...!"

اجازه نمی دهم ادامه بدهد: "بیشین بینیم باباااا!"

مادر کنار مریم می نشیند و برای مرتضی چشم تنگ می کند: "کی این حرفا رو یادت داده بچه؟ بشین درستو بخون!"

رو به مریم و مرتضی می کنم و می گویم: "حالا اجازه می دید ادامه بدم؟"

مادر که بحث را حسابی دنبال کرده و مشتاق تر از بقیه است می گوید: "ادامه بده عزیزم!"

قبل از اینکه یادم بیاید کجای بحث بودم، پدر تلویزیون را خاموش می کند و روزنامه را روی میز می گذارد و نگاهم می کند.

این خصوصیت پدر را دوست دارم؛ کم حرف می زند اما حرف خوب می زند؛ چون دقیق گوش می دهد.

من هم با تمرکز توضیح می دهم: "چون اشخاص در یک جا به صورت ثابت حضور دارن مورد آزمایشی بسیار خوبی برای شناختن روحیات، عواطف، احساسات، اعتقادات، باورها، علایق و خیلی چیزای دیگه هستن. در حقیقت اونها مثل یک موش آزمایشگاهی با کاربران خودشون برخورد می کنن که برحسب این روانشناسی صورت گرفته اونها در مرحله بعد دست به مهندسی اجتماعی میزنن. یعنی میدونن که الان مثلاً از تجمیع این اطلاعات ظاهراً بی ارزش، ما یا فلان خانواده یا فلان گروه یا فلان شهر یا فلان استان، آمادگی پذیرش چه طرحی رو داریم.

مثلا الان با توجه به گرونی و بیکاری که داره بیداد می کنه و فشاری که روی مردمه، همه تو این شبکه ها دارن در مورد گرونی و اوضاع نابسامان کشور صحبت می کنن با انواع تحلیل ها، و از احوالات روزانه خودشون برای هم میگن.

خب الان کاملا صاحبان و مالکان این پیام رسان ها و شبکه ها از احوالات اجتماعی ما خبر دارند چون تمام این اطلاعات اول میره داخل سرورهای اصلی این شبکه ها ذخیره میشه بعد می رسه به دست طرف مقابل. این روند کاری تمام پیامرسان ها و شبکه های اجتماعیه."

ادامه دارد...

روزهای با تو بودن

قسمت دوازدهم

مریم دستش را از زیر چانه اش برمی دارد و روی مبل چهار زانو می نشیند: "خب نمیشه این سرورها را بیاریم تو ایران؟"

اولا: اونا چنین اجازه ای نمیدن.

 دوما: اگر هم سروری به ایران منتقل بشه بازم ما دسترسی به اطلاعات نداریم چون همه اطلاعات کد گذاری و رمزنگاری شده است. چند وقت پیش چندتا سی دی ان وارد ایران کردن که یه چند وقتی مسئولان و مردم رو تطمیع کنند! ولی اینها فقط باعث میشه سرعت این شبکه ها بیشتر بشه و اونها می تونن بهتر اطلاعات کاربران رو به دست بیارن یعنی عملا راه برای جاسوسی اونها باز میشه.

 سوما: بازم سرور اصلی اول پیام ها را می گیره و ذخیره می کنه و بعد به دست مخاطب ها می رسه.

چهارما: اینا مرض ندارن که، عاشق چشم و ابروی ما هم که نیستن، این همه هزینه کنن و چنین تشکیلات عظیمی را بسازن که مثلا من با عمه مرجان تو آمریکا، به سرعت برق بدون هیچ مشکلی با هم حرف بزنیم اونم کاملا مجانی؟؟؟!!! به نظر شما با عقل جور در میاد؟؟؟

پدر هم درحالی که با کنترل تلوزیون بازی می کند می گوید: "نه اصلا جور در نمیاد."

توی قرآن هم خدا فرموده: قطعا سرسخت ترین مردم را در دشمنی نسبت به اهل ایمان، یهودیان و مشرکان خواهی یافت"۱.

مادر هم حرف پدر را تایید می کند: "جودا جون به عزرائیل راحت تر میدن تا پول به آدما."

مادر دوباره می خواهد ادامه دهم. نفسی عمیق می کشم: "ما یه مطلب مهم را فراموش کردیم. اونم دشمنی دشمنه که تمومی نداره و تا وقتی زنده ست ادامه داره.

سید حسین یه مطلب جالبی را برام کامل توضیح داد، می گفت: دشمن در اون هشت سال دفاع مقدس خیلی تلاش کرد تا نظام اسلامی ایران را از بین ببره. تمام دنیا هم کمک کردن حتی همین روسیه که الان از در دوستی با ایران وارد شده، اما وقتی اونطور مفتضحانه تو جنگ شکست خوردند و به هیچکدوم از اهدافشون نرسیدند؛ فهمیدند با جنگ نظامی به هیچ وجه نمی تونن ما رو شکست بدن. از طرفی هم میدونن که تا وقتی ایران سرپا و قدرتمنده، یه قوت قلبی برای کشورهای مظلوم و مسلمان دیگه است و یه تشویقی برای مقاومت اونها و برای مستقل شدن و از زیر بار استعمار خارج شدنه. و این در هم شکستن مقاومت اونها براشون تا الان خیلی هزینه داشته."

مادر در حالی که پرتقال پوست کنده را به پدر می دهد می پرسد: "این آقا سید مگه چند سالشه؟"

دقیق نمی دونم ولی زمان جنگ یه پسر بچه بوده و همراه با مادر و پدرش سال ها در مناطق جنگی زندگی کرده آخه پدرش یه بسیجی بوده و اواخر جنگ تو عملیات کربلای ۹ طرفای قصرشیرین و سرپل ذهاب شهید شده و مادرش هم چند سال بعد در یه حادثه کشته میشه که سید توضیح نداد؛ منم نخواستم ناراحت بشه، سوال نکردم.

ناخودآگاه "آاااه" از قلب مادر بلند می شود. ادامه می دهم: "سید حسین با خانواده عموش زندگی می کنه چند سال پیش هم ازدواج کرده و الان یه دختر خیلی خوشگل داره، زینب سادات.

البته چند سال هم به دلایلی که نمیدونم، ترک تحصیل کرده بوده.

سید ازم دعوت کرده شب های جمعه برم مسجد محلشون. مسجد فعالی دارن."

حتما مادر هم یاد دایی مجید افتاده که اشک در چشمانش جمع شده.

دایی مجید من هم اوایل جنگ در یه پاتک دشمن اسیر  می شود و در حالی که زخمی بوده زیر شکنجه به شهادت می رسد، در حالی که فقط ۱۸ سال داشته.

ادامه دارد....  

۱مائده ۸۲

 

روزهای با تو بودن

قسمت سیزدهم

«سلام آقاسید! کم پیدایین! نمیای مسجد؟ یا دیگه کلاستون خورده ب سقف و زشته با ما بپرین؟»

پیام حسن است که به محض خروجم از جلسه امتحان فرستاده.

این بچه خودش درس ندارد؟!

راستش... دلم برای سیدحسین تنگ شده است. مخصوصا بعد از اینکه کمک کرد اکانت واتس اپ و اینستاگرامم را حذف کنم، باهم خیلی صمیمی تر شدیم.

با همین فکرهاست که عصر در برگشت از دانشگاه، راهم را کج می کنم به سمت مسجد صاحب الزمان(عج).

هنوز یکی دو ساعت به اذان مغرب مانده ولی محال است مسجدی که سیدحسین فرمانده بسیجش باشد، فقط به نماز بسنده کند.

وقتی وارد می شوم، حدود بیست نفر جوان و نوجوان را می بینم که در صحن نشسته اند و صحبت می کنند.

حسن از بین جمع برمی خیزد و بازهم طعنه بارم می کند: "بــــــــه آقاسید! چه عجب، یادی از فقرا کردی!" 

میتونی مدیریت کنی که تو هر پنج تا جمله ت، یکیش تیکه نباشه؟

خنده خنده گفت: "به جان تو، بحران آلودگی هوا رو می تونم مدیریت کنم ولی اینو نه!"

درحالی که بین جمع چشم می چرخانم که سیدحسین را پیدا کنم، می گویم: "مادرزادیه دیگه! اصلا تو به دنیا اومدی تیکه بار مردم کنی!"

استغفرالله... سید اولاد پیغمبرم هستی نمی تونم نگاه چپ بهت بندازم... زورم به تو و سیدحسین نمیرسه! آخه بچه انقدر مظلوم؟

پشت چشم برایش نازک می کنم: "آخی مظلووووووووم! جیگرم کباب شد!

حالا بگو ببینم سیدحسین کجاست؟"

می دونم البته برای دیدن من اومده بودی و روت نمیشه بگی، ولی باید بگم آقاسید طبقه بالا کلاس تکواندو داره، الان میاد.

صدای سیدحسین که می گوید: «سلاااام! خوش اومدی داداش!» به جدلمان خاتمه می دهد و باعث می شود برگردم.

سیدحسین آغوشش را برایم باز کرده. مثل همیشه! حلقه وار می نشینیم.

"سید جااان من همه را پاک کردم!" صدای جوانی ست تقریبا هم سن و سال من، با صورتی گرد و ریش های تنک و کم پشت.

سید لبخند شیرینی می زند و می گوید: "میشه برای بقیه بگی چه جوری اینکارو کردی؟"

جوان در حالی که با همراهش بازی می کند می گوید: "بعد از شنیدن حرفای شما، به یک دو راهی مهم رسیده بودم! تلگرام و واتس اپ را بی خیال شم یا نه؟ اینستاگرام و فیس بوک را چطور؟ مونده بودم که چطور می تونم از این شبکه ها دست بکشم در حالی که با کمترین هزینه، با کوتاه ترین زمان، منو به دنیایی وصل می کنه که پر از هیجانه، می تونم حرف هایم را بزنم، کلی گوش برای حرف هام وجود داره، از همه مهمتر حس می کردم فرصتی برای دفاع از اسلام و ترویج مبانی انقلاب و معرفی اهل بیت و امام زمان علیهم السلام به دیگرانه! و جایی که می تونم کلی دوست پیدا کنم!"

حسن با شیطنت ابرو بالا می دهد: "از اون دوستا؟ نگفته بودی شیطون!"

دو سه نفری می زنند زیر خنده. سیدحسین هم لبخندش را روی لبش نگه می دارد و به جوان اشاره می کند که ادامه دهد.

"بعضیا بهم می گفتن نمیشه تلگرام و واتس اپ را ترک کنی! چون باعث خوشحالی وهابیت میشه! ولی من تمام حرفای شما را با خودم تکرار کردم بعد تصمیمم خودم را گرفتم، بالاخره از تلگرام و واتس اپ و اینستاگرام و فیس بوک و... خارج شدم. و فعلا سروش و بله را نصب کردم."

سید حالت نشستنش را از دو زانو به چهار زانو تغییر می دهد: "انگیزه اصلیت چی بود؟"

جوان با شور و حرارت می گوید: "چون می خوام اگر نمی تونم با صهیونیستای کودک کش مستقیما بجنگم لااقل با هر اکانت و عضویت و با هربار استفاده از تلگرام و واتس اپ و اینستاگرام و فیس بوک اعتبار و سهام این شرکت ها را بالاتر نبرم. و از همه مهمتر دستور آقامون را اطاعت کردم.

ایشون فرمودن: به طور کلی استفاده از شبکه‌های اجتماعی و مانند آن اگر مستلزم مفسده (مانند ترویج فساد نشر اکاذیب و مطالب باطل) بوده و یا خوف ارتکاب گناه باشد و یا موجب تقویت دشمنان اسلام و مسلمین شود و یا خلاف قوانین و مقررات نظام جمهوری اسلامی باشد جایز نیست.

نوجوانی که از صدای دو رگه اش پیداست چهارده-پانزده سال دارد و پشت لبش تازه سبز شده می گوید: "آقا سید! چرا بعضی از حزب اللهی ها را هر چی بهشون می گیم که اینا نرم افزارهای صهیونیستیه؛ آدم را فقط نگاه می کنن و کله تکون میدن بعد هم میرن دنبال کارشون انگار نه انگار."

سید حسین کمی مکث می کند؛

انگار بخواهد اطلاعاتش را سازماندهی کند و به ترتیب ارائه دهد: "دشمن چند تا استراتژی داره یکیش استراتژی قورباغه پخته است."

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت چهاردهم

حالا چرا قورباغه پخته؟!!

این را من با خنده می گویم؛ درحالی که سعی دارم رابطه قورباغه را (آن هم از نوع پخته شده) با تلگرام صهیونیستی و استراتژی دشمن بفهمم!

سید حسین می گوید: "چون قورباغه چند ویژگی خاص داره! اولا قدرت جهش داره، دوما سبکه، سوما می تونه روی آب بایسته، چهارما دو زیسته، پنجما بدون اینکه حرکتی کنه می تونه حیوانات نزدیک خودش را بگیره، و از همه مهم تر اینکه، عصب ها یا سنسورهایی کف پای قورباغه وجود داره که قدرت زیادی برای پرش و فرود بهش میده و او را از بقیه حیوانات متفاوت میکنه، چون توانایی های خاصی داره که بقیه حیوانات ندارند، یعنی می تونه هم خودش رو نجات بده و هم می تونه به بقیه ضرر برسونه."

یعنی قورباغه مهمه؟! منظورم اینه توی این مثال، نقشش مثبت و مفیده؟

بله مصطفی جان. این توضیحات رو گفتم که بفهمیم قورباغه در این مثال یک گونه ی مهم و تواناست؛ یعنی میتونه موثر واقع بشه.

گاهی کسی در نگاه دشمن، آدم موثریه.

دقت کنید، نگاه دشمن مهمه نه تفکر و توهم ما...

پس قورباغه می تونه موثر باشه. قورباغه پاهاش حساسه. دشمن خیلی خوب می دونه که برای فلج کردن قورباغه باید پاشو درگیر کنه. دشمن خودشو معرفی نمی کنه، باید طوری بیاد که قورباعه نفهمه اون دشمنه. دشمن می دونه که اگر یک قورباغه را در ظرف آب داغی بندازه، به محض اینکه سنسورهای کف پای قورباغه، داغی آب رو حس کنه، فورا می پره بیرون. خب پس برای از بین بردن این قورباغه چکار باید بکنه؟

صورت بچه ها را یکی یکی از نظر می گذراند تا تأثیر حرف هایش را روی آنها ببیند.

بعد نفسش را بیرون می دهد و می گوید: "دشمن قورباغه رو در آب خنکی میذاره و اونو روی اجاق قرار میده و با شعله بسیار کم، آرام گرمش می کنه؛ به طوری که قورباغه اصلا متوجه گرم شدن آب نمیشه. آب کم کم گرم میشه و عصب ها و سنسورهای پای قورباغه آروم آروم به آب گرم عادت می کنه و حساسیتش رو از دست میده، در نهایت قورباغه دیگه نمی تونه بیرون بجهه و پخته میشه! دشمن به همین سادگی اون را به راحتی از بین می بره. یعنی دشمن اول حساسیت قورباغه رو از بین برد تا بتونه نابودش کنه."

حسن هم که مزه پرانی هایش تمامی ندارد و امروز هم به طرز عجیبی شاد و سرحال است، درحالی که سعی می کند جلوی خنده اش را بگیرد می گوید: "اِااای وااای یعنی صهیونیستها الان حزب الهی ها را قورباغه پخته کردن؟"

جمعیت از خنده به هوا می رود. سید صبر می کند تا همه خوب بخندند. اما رشته کلام از دست سیدحسین خارج نمی شود .

ادامه می دهد: "درسته حسن جان، دشمن با بچه حزب اللهی ها هم همین کار رو کرده. حساسیت های اونها رو از بین برده. کی میتونه بگه حساسیت زدایی کرده یعنی چی؟"

احمد یکی از نوجوانان می گوید: "یعنی ما الان به تلگرام عادت کردیم و دوسش داریم و عمرا نمی تونیم بیاییم بیرون، دیگه پخته شدیم."

دوباره همه می خندند اما کمتر از قبل.

تازه داشتم می فهمیدم اشکال از کجاست.

باورم نمی شد در طول این مدت که در ستاد با حسن مخالفت می کردیم کاملا حق با او بوده و ما آب در هاون می کوبیدیم.

تازه فهمیدم چرا با وجود آن همه کار خالصانه، نه نتیجه انتخابات به نفعمان شد و نه توانستیم کاری درست و حسابی در زمینه فرهنگ بکنیم.

صدای گرم و محکم سیدحسین رشته افکارم را پاره می کند: "یعنی دشمن محیطی فراهم می کنه که قورباغه در اون کاملا احساس راحتی میکنه. یعنی محیطی طبیعی و کاملا زندگی عادی و زیبا و شیرین!

برای بچه حزب اللهی ها هم، حتی نیاز به موثر بودن و ضربه زدن به دشمن را هم کاملا محیا کردن! به طوری که با رضایت خاطر دارن تو تلگرام و اینستاگرام و... با صهیونیست ها مبارزه می کنن و از خودشون بسیار راضی و خوشنودن.

"توهم موثر بودنهمون قابلمه ی آب خنکه که داره کم کم گرم میشه؛ اینطوری حساست زدایی انجام میشه.

اینطوریه که حزب اللهی ها نسبت به مسائل مهم بی تفاوت می شوند. الان می شنوند که این نرم افزارها صهیونیستی هستند، ولی میگن خب باشه. ما هم داریم باهاشون مبارزه می کنیم! اینکه ما قدرت را با استفاده از رسانه ی دشمن جستجو می کنیم! اینکه ما علناً و عملاً داریم به دشمن مشروعیت میدیم! اینکه خودمون را اینطور وابسته به دشمن می بینیم! اینکه فکر می کنیم اگر دشمن و رسانه اش نباشد ما دیگر نمی تونیم کاری انجام بدیم! اینکه فک کنیم اگر از تلگرام بیرون بیاییم دیگه فساد همه کشور را می گیره پس باااید اونجا بمونیم!!! اینها همه نشانه اینه که دشمن کاملا به هدفش نزدیک شده و حساسیت زدایی کرده و این نشانه ی ضعف ماست."

ادامه دارد...

 

 

 

روزهای با تو بودن

قسمت پانزدهم

سرم را پایین انداخته ام و کلمات سیدحسین را یکی یکی در ذهنم تحلیل می کنم.

مانده ام چطور جبران کنم؟

از سروصدایی که از بالا بلند شده می فهمم بچه های کلاس تکواندو دارند پایین می آیند.

سیدحسین برایشان دست تکان می دهد و می ایستد به ما اشاره می کند که صبر کنیم، بعد از کتابخانه یک جعبه شیرینی می آورد و بین بچه های کلاس و ما پخش می کند.

بچه هایی که کلاس تکواندو داشتند شیرینی هایشان را می خورند و می روند؛ البته تعدادی هم برای نماز می مانند.

سیدحسین دوباره در جمع ما می نشیند: خب بچه ها چیزی به اذان نمونده موافقین بقیه بحثمون باشه بعد از نماز؟

همه بلند می شوند که وضو بگیرند.

می ایستم و کمر راست می کنم، صدای زنگ همراهم بلند می شود. مادر است.

حسن می رود برای وضو و می گوید: "احضار شدی اخوی!"

مادر وقتی می فهمد با سیدحسینم خیالش راحت می شود.

تماس را که قطع می کنم دوباره می روم به افکار خودم؛ طوری که متوجه نمی شوم کی به وضوخانه رسیدم و مشغول بالا زدن آستین هایم شدم.

«آیا راه را درست اومدم؟ چرا ما از دشمن انتظار خیر داشتیم؟! آیا دشمن اگر ببینه ما اینقدر موثریم، اجازه فعالیت به ما را میده؟

مشتی آب به صورتم زدم. «مصطفی! تو با موندن تو این نجس افزارها همچنان زیر یوغ اسارت دشمنی؟! اگه راست میگی زحمت بکش بیا بیرون بیچاره! بیا مثل سیدحسین مستقیم با مردم صحبت کن و اونها را هم از این اسارت نجات بده و کمکشون کن که بیان بیرون. نه اینکه با حضور و فعالیت خودت به تقویت دشمنان اسلام و مسلمین مشغول باشی

دست هایم را می شویم. حواسم نیست که دارم بلند بلند فکر می کنم؛

این را وقتی می فهمم که متوجه می شوم حسن با یه لبخند داره عاقل اندر سفیه نگاهم می کند: "اینا بجای دعای وضوئه دیگه آقاسید؟!"

هاج و واج می ایستم. طول می کشد تا به خودم بیایم.

حسن می خندد: خب بیا بیرون، اینکه دیگه اینقدر دعوا نداره!

سیدحسین هم مسح پایش را می کشد و لبخند می زند، درحالی که داره صلوات می فرستد.

حسن جورابش را می پوشد و می گوید: "من نمی دونم چرا بعضی از بچه مذهبی ها بدون اینکه بفهمند با عملشون دارند صهیونیست ها را بزک میکنن و با فعالیت های خودشون نشون میدن که آمریکا اینقدرا هم بد نیستاااا! صهیونیست ها و انگلیسا خیلی هم بد نیستناااا! ببینید چه امکاناتی (تلگرام و اینستاگرام) در اختیار ما قرار دادند!!!"

سیدحسین هم از خداخواسته این آیه را می خواند: إِنَّمَا جَزَاء الَّذِینَ یُحَارِبُونَ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَیَسْعَوْنَ فِی الأَرْضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُواْ أَوْ یُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلافٍ أَوْ یُنفَوْاْ مِنَ الأَرْضِ ذَلِکَ لَهُمْ خِزْیٌ فِی الدُّنْیَا وَلَهُمْ فِی الآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ.

 و ادامه میده: "یعنی واقعا این مذهبی ها اینایی که قرآن می خونند فک نکردند که این دولت های صهیونیستی و این سرویس های جاسوسی تروریستی مصداق واقعی این آیه هستند؟!"

همان نوجوان که حالا می دانم اسمش احمد است می گوید: "آقاسید به صف اول نمی رسیداا!"

حسن هم با همان قیافه و لحن نمکی اش می گوید: "بدویید! سید اولاد پیغمبرید نمیشه روتون شمشیر کشید بخاطر صف اول!

و قدم ها را برای رسیدن به نماز تند می کند.

ادامه دارد...

 

 

روزهای با تو بودن

قسمت شانزدهم

چالش های یک نوجوان با خانواده، خودش و محیط اطرافش، یکی از سنت های همیشگی زندگی بوده؛ ولی هر نوجوانی فکر می کند او تنها کسی ست که این مشکل را دارد.

چالش ها بزرگ می نمایند، ولی بعدا می فهمد در برابر طوفان های زندگی، نسیمی بیش نبوده! چالش های نوجوانی درطول تاریخ همیشه وجود داشته اند ولی برای نوجوان امروز شاید نشود اسمش را نسیم گذاشت، باد است و گاهی گردباد.

این را وقتی فهمیدم که مرتضیِ 16ساله را پکر دیدم.

یک هفته ای می شود که گویا نگران چیزیست که نمی دانم.

مادر اینها را پای درس های زیادش می گذارد؛ اما می دانم ته دلش نگران است.

پدر هم نظارت غیر مستقیمش را بیشتر کرده؛ اما مرتضی نه دوستان ناجور دارد، نه جاهای بد می رود، نه با فضای مجازی میانه ای دارد.

کلا بچه ی حرف گوش کن و آرامیست و دنبال دردسر نمی گردد.

بدون در زدن وارد می شوم؛ آنقدر ناگهانی که مریم از جا می پرد و کتاب قطوری که دست گرفته از دستش می افتد. بعد هم اخم می کند که: "من نخوام سرزده بیای تو باید چکار کنم؟"

با خونسردی و بدون توجه به عصبانیتش می گویم: "دیوار اتاقتو خراب کن بشه جزو سالن!"

-هرهرهر! ممنون از راهکارتون... خوبه مشاور رییس جمهور نشدی!

قیافه رسمی و جدی می گیرم: "ای بی سوادِ بی شناسنامه! به ما انتقاد می کنی؟ برو به جهنم!"

مریم با خنده می گوید: "خب حالا واسه چی مزاحم وقت گرانبهای ما شدی؟"

در را پشت سرم می بندم، صندلی را از پشت میز تحریرش عقب می کشم و می نشینم.

با همان لحن معترض می گوید: "ببخشید بی اجازه اومدم تو اتاقتون و صندلی تونو ورداشتما!"

-اینا رو ول کن مریم! بذار اصل کارمو بگم! مرتضی رو چکارش کنیم؟

-یعنی چی که چکارش کنیم؟

-آبجی مارو باش! مگه نمی بینی چند وقته یه چیزیش هست؟

 با بی تفاوتی می گوید: "خب؟!"

-خب به جمالت! چشه این؟ تو نمی دونی؟

-اولا این به درخت میگن نه به داداششون. دوما یه چیزایی فهمیدم... شمام اگه حواست بود می فهمیدی که داره پالس می ندازه کمکم کنید...! ولی چون کلا بچه آرومیه سر و صدای کمک خواستنش نمیاد. انقدرم به روش نیار وقتی بلد نیستی کمکش کنی!"

-چشه خب؟ چه پالسی انداخته که اینطور میگی؟

-فقط می دونم این از یه جایی خط می گیره! یکی داره بهش القا می کنه که به پوچی رسیده... نمیدونم کی ولی هرکی هست شاید خودشم به کمک نیاز داشته باشه... مرتضی خودشو گم کرده و نمی دونه چطوری پیدا کنه. فعلا خطرناک نیست ولی باید قبل اینکه خطرناک شه به فکر بیفتیم.

تکیه می دهم به صندلی: "اووووه تو اینا رو از کجا یاد گرفتی؟"

-یکی از دوستام اینطوری شده بود... البته اون شوهر کرد خوب شد!

و با شیطنت می خندد.

می گویم: "خب، الان چکار کنیم با مرتضی؟"

 مریم متفکرانه به روبرو خیره می شود: "باید اول فهمید از کی خط می گیره؟ من خواهرشم و باهام تقریبا راحته، ولی بهتره یکی باشه که بتونه بره تو محیط پسرونه و بلد هم باشه چکار کنه!"

لبهایش را کج می کند: "که از تو که خیلی برنمیاد!"

در ذهنم جرقه ای می خورد:

سیدحسین! کسی که خیلی وقت است با نوجوان ها سر و کله میزند.

ادامه دارد....

روزهای با تو بودن

قسمت هفدهم

از وقتی سیدحسین شب های جمعه در مسجدشان جلسه پرسش و پاسخ گذاشته، مقید شده ام برنامه ام را طوری تنظیم کنم که هرجا هستم خودم را به جلسه اش برسانم.

اما این هفته انگار ترافیک نمی خواهد سبک شود تا من به موقع برسم!

کفش هایم را داخل جاکفشی می گذارم و وارد می شوم.

حدود بیست دقیقه از جلسه را از دست داده ام.

  - به قول قدیمی ها هیچ ارزونی بی حکمت نیست. "کریستوفر استارتینسکی" معاون رئیس سازمان سیا در مورد فیس بوک گفته: «برای سیا، این فیس‌بوک رویایی بود که به حقیقت پیوست»؛ می دونید چرا؟"

کمی مکث می کند تا همه خوب به جمله فکر کنند.

بعد خودش جواب می دهد: "معاون رئیس سازمان سیا خودش گفته: چون که در آن، کاربران نگرش‌های مذهبی، سیاسی، شماره تماس، آدرس، اطلاعات شخصی، صدها تصویر از خودشون، نام دوستانشون، و حتی جزئیات لحظه به لحظه فعالیت‌های خودشون را قرار می‌دهند." خود مارک زاکربرگ در مورد فیس‌بوک گفته: «فیس‌بوک قدرتمندترین ابزار کنترل مردم است که تا کنون اختراع شده». تازه اون زمان هنوز تلگرام و اینستاگرام درست نشده بود."

برای اینکه صحبت های سید قطع نشود خیلی آرام خودم را بین بچه ها جا می دهم و با سر سلام می کنم. سید هم با لبخند کمرنگی پاسخ می دهد.

متین می پرسد: "آقا سید! آخه بودن من یه نفر تو این شبکه های صهیونیستی چه تاثیری داره؟ من یک نفرم در مقابل این سیل جمعیتی که تو تلگرامه. بود و نبود من چه تأثیری داره؟!"

سید حسین با آن نگاه نافذ و دقیقش چند لحظه با لبخند به متین نگاه می کند: "از قرآن برات بگم ؟؟"

-بله حتمااا چی بهتر از قرآن.

سید حسین کمی جابجا می شود و می گوید: "بچه ها اصلا فک نکنید چون یک نفر هستید پس دیگه اثری ندارید. خداوند تو قرآن می فرماید: یومئذ یصدر الناس اشتاتا لیروا اعمالهم... فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره... ومن یعمل مثقال ذرة شرا یره."1

 قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.

شما فکر می کنید که کارتون در مقابل این جمعیت میلیونی که فقط از ایران در تلگرام هستند دیده نمی شه! اما خدا یه چیز دیگه میگه، نمی فرماید باشه اگه کم بود اگه ناچیز و بی تاثیر بود عیبی نداره؛ دیگه حالا یه ذره اش مهم نیست! برعکس می فرماید حتی ذره و مثقالش هم حساب و کتاب داره.

بعد دوباره به متین نگاه می کند: "زیارت عاشورا میخونی؟"

متین خیلی مظلومانه تأیید می کند.

-پس این قسمت که میگه اللهم العن العصابة التی جاهدت الحسین و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله اللهم العنهم جمیعا را حتما معنیش را می دونی؟

متین سر تکان می دهد.

سیدحسین هم می گوید: "تو این قسمت دعا، فقط کسانی که جنگ کردند لعنت نشدند، بلکه همه کسانی که همراهی کردند و پیمان بستند و پیروی کردند هم لعن شدند. حالا ولو یک نفر باشه. چون گفته: اللهم العنهم جمیعا... پس معلوم میشه تقویت دشمنان اسلام و مسلمین به صرف حضور هم حساب و کتاب داره؛ چه برسه به فعالیت در جنگ افزارهای اینترنتی-صهیونیستی مثل تلگرام و اینستاگرام و توئیتر، حالا توسط هر کسی باشه و به هر اندازه ای، شایعت و بایعت و تابعت هست."

انگار حزن عجیبی صدای سیدحسین را گرفته: "رفتار قرآنی با دشمن اینه که ما بچه مذهبی ها دست و پای این جنگ افزارهای اینترنتی_صهیونیستی را از فضای مجازی کشورمان و از زندگی خودمان قطع کنیم. نه اینکه بریم در زمین آنان پناهنده بشیم و خیال برمان داره که داریم چکاااار می کنیم.

مشکل امروز بچه های مذهبی ما، بینشی و اعتقادی است. دشمن را، نمی خواهند ببینندبا زبان می گویند ما عاشق مبارزه با صهیونیست ها هستیم! اما عملاً دارند با حضور و فعالیت خودشون تو این نرم افزارهای صهیونیستی آنها را در حوزه اقتصادی و اطلاعاتی تقویت می کنند.

می دونید مقام معظم رهبری امام خامنه ای در مورد نفوذ شبکه ای دشمن چی فرمودند؟ ایشون تأکید کردن که دشمن می خواد کاری کنه که ما مثل یک افسر اطلاعاتی آمریکا فکر کنیم.

-می دونید این حرف یعنی چی؟ یعنی هر کدوم از ما به نوعی حافظ منافع آمریکا بشیم. و این الان دقیقا داره اتفاق می افته. حتی بچه حزب اللهی ها و مذهبی ها هم دارند همین کار را انجام میدن."

ادامه دارد... 

1-  سوره مبارکه الزلزلة آیات شریفه 6 تا 8.

 

روزهای با تو بودن

قسمت هجدهم

یکی دیگر از بچه ها که دقیقا پشت سرم نشسته می پرسد: "پس وظیفه ما تو فضای مجازی چیه؟ این طور که شما می گید یعنی کلا بیایم بیرون دیگه؟"

سید حسین خنده با نمکی تحویلش می دهد: "نه امین جان! فضای مجازی صرفا این چند تا نرم افزار جاسوسی_صهیونیستی نیست. ولی خب، حتی تو پیام رسان های ایرانی هم نباید وقتمون را با چت کردن های بیهوده هدر بدیم."

امین جواب کامل تری می خواهد: "سید جان پس یعنی چه کارایی انجام بدیم؟"

-ما در فضای مجازی باید چند تا هنر را با هم داشته باشیم.

اول اینکه باید بسیار عالمانه عمل کنیم. یعنی اینکه بستر را بشناسیم، دوست و دشمن را بشناسیمهم باید هدف دشمن و ابزار دشمن را بشناسیم و هم هدف خودمون را کامل بشناسیم و بدونیم راه های رسیدن به اهداف دشمن و اهداف خودمون چیه.

دوم اینکه باید مبتکرانه عمل کنیم. یعنی کارایی که دیگران انجام دادند را، ما با همان روش انجام ندیمچرا که آن روش برای دشمن مشخص شده و دیگه فایده ای نداره و مؤثر نیست پس باید مبتکر باشیم.

کار ابتکاری، کاری است که خلاقیت در آن دیده میشه، نه یک کار قدیمی تکرار شده به عنوان مثال لایک کردن و کامنت گذاشتن که ابتکار محسوب نمیشه.

سوم اینکه باید هوشمندانه عمل کنیم. خب این یعنی چی؟"

بچه ها چند لحظه ساکت می شوند تا فکر کنند.

بعد از این طرف و آن طرف جواب می دهند: "با اسم و آدرس مستعار وارد بشیم."

-مرتب شماره هامون را عوض کنیم.

-باید طرح و نقشه داشته باشیم.

محسن هم که کنار من نشسته می گوید: "اول باید دنیای فضای مجازی را خوب بشناسیم بعد وارد عمل بشیم."

سید حسین که با دقت به حرف های بچه ها گوش می دهد می گوید: احسنت به همتون. ولی قبل از همه ی اینا باید صحنه را صحنه نبرد و جنگ ببینید نه صحنه تفریح و شادی و بازی. و همیشه یادتون باشه که دشمن جز به حذف فیزیکی و فکری ما راضی نمی شه. یعنی تا کاملا اعتقادات ما را نابود نکنه و هستی ما را به خطر نندازه راضی نمیشه. اگر با چنین دشمنی و در چنین فضایی، خود را درنظر بگیرید؛ مسلماً از انجام برخی امور پرهیز می کنید.

اول از همه، از بازی کردن و بازی خوردن در زمین دشمنی که با قواعد او طراحی شده پرهیز می کنید. البته این نظر من نیست این کلام امام خامنه ای ست. ایشون فرمودند: در زمین طراحی شده از سوی دشمن بازی نکنید چه ببرید چه ببازید به نفع اوست. می دونید این جمله یعنی چی؟

یعنی یه نیروی باهوش و زیرک، هیچ وقت خودش را دو دستی تقدیم دشمن نمی کنه. خیلی زیرکانه عمل می کنه. اجازه نمیده دشمن سوار او بشه. حتی اجازه نمیده که دشمن از حضورش هم، کسب مشروعیت کنه.

در ضمن، افراد دیگه را هم از چنگ دشمن رها و آزاد می کنه. نه اینکه هم خودش به چنگ دشمن بیفته و هم دیگران را در چنگال دشمن حفظ کنه!"

صدایی از عقب جمع می گوید: "اگر درست فهمیده باشم منظور شما اینه که نباید دچار تحلیل های غلطی بشیم که دشمن به ما القاء می کنه. و عزت مقابله با دشمن را با ذلت زیر سلطه ی او بودن، عوض نکنیم. منظور شما اینه که بودن و فعالیت کردن در نرم افزارهایی مثل تلگرام و اینستاگرام مساوی با زیر بار ذلت رفتنه؛ درسته؟"

سیدحسین بلند می گوید: احسنتم، شما استاد ما هستید. همه برمی گردند تا ببینند صدای کیست؟

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت نوزدهم

که می بینیم حاج آقا امام جماعت مسجد هستند.

ناخودآگاه همه عزم بلندشدن می کنند که حاج آقا مانع می شوند: "تکون نخورید و به بحثتون ادامه بدید هنوز تا اذان نیم ساعت سه ربع مونده." 

سیدحسین به حاج آقا لبخند می زند و رو به ما می کند: "پس باید هنر خودتون را به شکلی مبتکرانه برای جذب افراد بکار ببندید که دشمن را ناامید کنه نه اینکه دشمن نسبت به حضور شما در زمین خودش، احساس پیروزی هم داشته باشه. و در آخر باید بسیار فعال باشید. در جنگ اگر نیرویی تنبل و شل و ول باشه سریع از خط مقدم خارجش میکنن پس باید وقت بذارید و صحنه نبرد را با فعالیت های جهادی خودتون تغییر بدید به طوری که دشمن از وجود شما عاجز و مستأصل بشه و ضربه کاری بخوره و از فعالیت های شما در عذاب باشه.

پس حضور و فعالیت فرد مؤثر در فضای مجازی باعث تقویت دشمن که نمی شه هیچ، باعث نابودی او و برآب شدن نقشه های دشمن هم میشه. تأثیرگذاری موضوع بسیار مهمیه اما متأسفانه خیلی از افراد این تأثیر گذاری را با بازی در زمین دشمن عوضی گرفتن. وقتی کسی قبول می کنه که مثلاً فلان نرم افزار، صهیونیستیه، ولی با تصور مؤثر بودن در آن باقی می مونه؛ باید به این آیه شریفه جواب بده: "ولن ترضی عنک الیهود ولانصاری حتی تتبع ملتهم". شما که می دونید با چنین دشمنانی طرفید، پس چیکار کردید که دشمن به شما که "دشمنش" هستید اجازه داده که در سایتش، در نرم افزارش، حضور داشته باشید و تازه فعالیت های ضد اهداف او هم انجام بدید و منافعش را به خطر بندازید!؟

این جمله همیشه یادتون باشه: که سرویس های جاسوسی - تروریستی دولت های صهیونیستی با هیچ کس تعارف ندارند! و همیشه این سؤال را از خودتون بپرسید که دشمنانی که از خونخوارترین، بی رحم ترین، جلادترین و مستکبرترین افراد عالم هستند و جنایت های بی شماری را علیه بشریت و به خصوص مسلمونا انجام دادند، آیا به یوزر و اکانت و صفحه فرد "مؤثر" رحم می کنند؟!

باید فکر کنید. باید هوشیار باشید. باید عالم باشید. باید مبتکر باشید. و باید بسیاااار مؤثر باشید.

والسلام."

برای سلامتی امام زمان صلوات...

بچه ها درحالی که صلوات می فرستند می روند که وضو بگیرند و برای نماز آماده شوند.

دور سیدحسین که خلوت می شود، جلو میروم تا مشکل مرتضی را بپرسم. اما نمیدانم چطور شروع کنم.

سیدحسین که این پا و آن پا کردنم را می بیند، لبخند می زند و می گوید: "سید! نبینم پکر باشی!"

مهرم را روبرویم می گذارم و کنارش در صف جماعت می نشینم.

راستش... یه مشکلی هست... گفتم شاید بتونید کمکم کنید!

در خدمتم اخوی!

سید! اگه یه نوجوون به پوچی رسیده باشه باید چکارش کنیم؟!

سیدحسین میزند زیر خنده: "یعنی چی به پوچی رسیده باشه! به این راحتیا که نیست! درست توضیح بده ببینم! نکنه برگشتی به دوران نوجوانی؟!"

نه...

داداشم...

چند وقته خیلی منزوی شده!

سیدحسین با همان خونسردی همیشگی می گوید: "خب؟

خواهرم میگه مرتضی احساس پوچی می کنه و خودشو گم کرده...

میگه انگار از یکی داره تاثیر می گیره، نمیدونیم کی؟ ولی آخه مرتضی بچه بدی نیست، خیلی سربه زیره. حتی تو تلگرام و اینا هم زیاد نیست. سرش به درس و کتابشه. نمی دونم چیکار کنم، گفتم به شما زحمت بدم.

قدقامت الصلاه...

سیدحسین سرش را تکان می دهد و با تکیه به شانه من بلند می شود: "ما جمعه ها صبح با بچه ها میریم کوه، این جمعه مرتضی رو هم بیار." 

ادامه دارد....

 

روزهای با تو بودن

قسمت بیستم

مرتضی مثل همیشه ساکت است. شاید این بار دلیل سکوتش خستگی هم باشد.

با ده بیست نفر از نوجوان های همسنش و سیدحسین حسابی کوهنوردی کرده و باید هم خسته باشد.

ترک موتور نشسته و سرش را روی شانه ام گذاشته. بلند می پرسم: "چطور بود مرتضی؟"

خوب بود. کاش امیرم میومد.

امیر؟

اره؛ یکی از دوستامه. خیلی بچه خوبیه.

می رسیم به خانه و مرتضی آنقدر خسته است که می افتد روی تختش.

همان موقع از سیدحسین پیام می آید: "سلام برادر! امروز خیلی صفا کردیم با داداشت. بازم بیارش."

می نویسم: "خب... باهاش حرف زدی؟ به نتیجه ای هم رسیدی؟"

اووووه چقدر هولی تو! اگه وقت داری و مرتضی هم دور و برت نیست زنگ بزنم؟

خودم زنگ میزنم.

سیدحسین مثل همیشه سرحال و قبراق می گوید: "سلام آقاسید! احوال اخویتون خوبه؟

سلام... ممنون. آره خیلی خوش گذشته بوده بهش. دستت درد نکنه. باهاش حرف زدی؟ چی شد؟

ای بابا بازم این هول کرد. میگم اگه یکم صبر کنی.

نفس عمیقی می کشد و می گوید: "ببین، آسید مرتضای شما خیلی پسر خوب و با ادبیه. تربیت خوبی هم داشته. اما از حرفاش فهمیدم همونه که تو گفتی، خودشو گم کرده. حس می کنه هدف نداره... باید کمکش کنی خودشو، هدفشو پیدا کنه! همین!"

خب اصلا چرا اینجوری شده؟ مرتضی اتفاقا اهل نماز و مسجد و هیئته.

ببین... من حس کردم مرتضی حرفاش حرفای خودش نیست. یعنی انگار از یکی تاثیر می گیره. یکی بهش خط میده.

یعنی چی که خط میده؟

گفتی مرتضی دوستای بد نداره و خیلی ام اهل فضای مجازی نیست، درسته؟

آره. بعضی دوستاش مذهبی نیستن ولی بچه های خلافی هم نیستن. فضای مجازی هم فقط تلگرام داره که اونم برای درساش میخواد که با معلماشون در تماس باشه. ولی اخیرا که امتحانا تموم شده بیشتر میره سر تلگرام.

هووووم... بعد کسی نیست که مرتضی خیلی باهاش صمیمی باشه؟ دوست، معلم؟

دوست که... یکی از دوستای مدرسشه که بیشتر باهاش صمیمیه... البته پسره مذهبی نیستا، ولی اهل خلاف و اینا نیست. کس دیگه ای رو بعید میدونم... یعنی من نمیشناسم...

نمیدونی توی تلگرام توی چه کانالا و گروهایی عضوه؟

نه.

سعی کن باهاش دوست بشی. آقا بالاسر بازی در نیاریااا! تو همین دوستیا، سعی کن بفهمی تو چه کانالایی عضوه. باید فضای فکریشو بفهمی. ولی سوتی ندیااا، مصطفی!! نری بازجویی و جاسوس بازی دربیاری!! بذار خودش بهت بگه! نفهمم رفته باشی سر گوشیش!!

باشه بابااا! حواسم هست!

مریم در می زند و بدون اینکه منتظر اجازه من شود، میاد تو. سرش را تکان می دهد که یعنی: کیه؟

آرام می گویم: "سیدحسین."

او هم صدایش را پایین می آورد: "زود قطع کن، کارت دارم! بدو!" 

سیدحسین می فهمد: احضار شدی برادر! کاری نداری؟

نه... ممنون از کمکت.

راستی هفته بعدم بگو با همون دوستش بیاد.

چشم. بازم ممنون. یاعلی

یاعلی!

مریم حتی صبر نمی کند قطع کنم. سریع می گوید: "چی می گفتن؟

می گفت داره از یکی تأثیر می گیره. یا از تلگرامه، یا از دوستاش!

اره.. منم حس کرده بودم... از وقتی با این پسره، امیر بیشتر صمیمی شده اینجوری شده!

کارم داشتی مریم؟

مریم می نشیند روی تختم و می گوید: "تو میدونی تو تلگرام چکار می کنه مرتضی؟"

چشم هایم را تنگ می کنم و می گویم: "نه! مگه تو میدونی؟"

اره... یعنی حرفاش بوی چند تا کانال تلگرامی رو میده! کانالایی که دائم دارن یاس و ناامیدی تزریق می کنن تو مغز جوونای مردم!

چرخی روی صندلی می زنم. "پس حدس سیدحسین درست بود."

می پرسم: "آخه مرتضی که خودش دنبال اینا نمی گرده! یکی بهش معرفی کرده!"

سر تکان می دهد و لبهایش را جمع می کند: یکی دوتاشو بهم نشون داد، پستاشونو. امیر براش فوروارد کرده بود!" 

حالا چیا بود اینا؟

همین چیزایی که گفتم! القای ناامیدی و احساس بدبختی! کلا همه چیز بده! دنیا بده، آدماش همه بد و پست و نامردن، دولت و حکومت بده، همه جا پر بدبختی شده، مملکت افتضاحه، کسی منو دوست نداره، برای هیچکی مهم نیستم، خدا هم دوسم نداره، باید برم بمیرم تا راحت شم!

با چشمهایی که به گمانم به اندازه یک نعلبکی گرده شده می گویم: "همه اینا بود؟"

نفسش را از سینه بیرون می دهد و می گوید: "نه اینقدر مستقیم که من گفتم. ولی مضمونش ایناست! دین و اینا رو هم زیر سوال میبرن، البته غیر مستقیم. طفلی مرتضی هم آنقدر فشار درس روش بوده که اینا روش تاثیر گذاشته."

حسابی نگران شده ام، خیلی خیلی نگران تر از قبل.

می گویم: "یه وقت نره خودشو بکشه؟ معتاد نشه؟

مریم ابرو بالا می اندازد: "نچ! مرتضی یه امتیاز داره، اونم اینکه به دین متعهده و میدونه اینا حرومه. همین فضای دینی میتونه به دادش برسه، اگه ما هم کمکش کنیم!

ادامه دارد...

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی