منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

رمان نقاب ابلیس / بخش اول / روزهای با تو بودن / 2

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۰۵ ب.ظ

رمان روزهای با تو بودن از قسمت 21 تا قسمت 40

 

روزهای با تو بودن

قسمت بیست و یکم

خوبه نذاریم یه مدت با امیر بچرخه!

سیدحسین اخم می کند: "نه! این راهش نیست! باید خود مرتضی رو ایمن کنی، یه طوری که حرفای امیر روش تأثیر نذاره. و گر نه حالا امیر نه، یکی دیگه!"

چطوری؟

به یه بهونه ای بکشش از تلگرام بیرون. آروم آرومااا! کانالا و گروهای خوب رو تو سروش بهش معرفی کن و بگو حالا که دیگه مدرسه ها تعطیله، تلگرامو لازم نداری! بعدم ببینم! شماها چقدر کتاب میخونید؟

-من؟ کتاب؟

آب دهانم را قورت می دهم: "من... چیزه... خیلی نه! بیشتر کتابای شهدا اگه باشه میخونم... ولی مامان و خواهرم خیلی میخونن."

چشم های سیدحسین گرد می شود: "چی؟ یعنی کتابای دیگه نمیخونی؟ مگه میشه؟"

وقتی می بیند کمی خجالت کشیده ام لحنش را آرام می کند: "ببین! حضرت آقا خیلی توصیه میکنن کتاب بخونید. اونوقت تو چرا به توصیه شون عمل نمیکنی؟ البته همون کتابای شهدا هم خیلی خوبه. ولی باید کتابایی که آقا توصیه کردن رو حتما خونده باشی به عنوان یه بچه انقلابی. اصلا سعی کن مرتضی رو همراه خودت بیاری تو وادی کتاب خوندن. باهم شروع کنین، اینطوری مرتضی هم راحت تره. ولی با کتابای سنگین شروع نکنیااا! اصلا خودم کتاب میدم بهت."

دستم را می گیرد، از روی صندلی بلندم می کند و دنبال خودش می کشد بین قفسه ها.

آخر مغازه، قفسه ای ست برای کتابهای امانی.

آقا اینهمه دارن به جوونها توصیه می کنن کتاب بخونید! نباید بذاریم حرفشون رو زمین بمونه!

دستش را روی کتابها می کشد و لبهایش را کج می کند. یک دور عنوان ها را مرور می کند، گویی باخودش حرف می زند: "خب... برای خودت این خوبه تاریخ جنایات آمریکا و نوکراشه. دید دشمن شناسیت را بالا میبره. آهاان اینم خوبه درباره فرجام یهوده. خب دیگه چی بهت بدم. این جلد آبیه هم عاالیه عالی. اما برای آسید مرتضای گل."

بعد همینطور که با دقت کتاب ها را برانداز می کنه می پرسه: "چی دوست داره بخونه؟"

سرم را تکان می دهم که نمی دانم.

خودش جواب می دهد: "باید پلیسی دوست داشته باشه، نه؟"

دوتا کتاب که کنار هم بودن را بیرون میاره و میگه: "اینا هم برای آقا داداشت. البته اینا رمانن. پسرونه و باحال. نویسنده شونم یکیه. صبرکن... آهان پیداش کردم. این هم براش خیلی خوبه."

کتاب ها را یکی یکی از قفسه بیرون می کشد و روی دستم می گذارد. همه کتاب ها جلد شده اند و پشت و رویشان برچسب خورده.

می گوید: هر کتاب یه هفته دستت باشه هااا!

آرام اون کتاب جلد آبیه را از زیر کتاب ها بیرون می کشم و می پرسم: "نگفتی موضوعش چیه؟"

مهدویت و انتظار. ادامه نمیدم که مزه ش نره!

خیلی خوشحال بودم امشب دست پر میروم سراغ مرتضی؛ باید با هم یک یاعلی بگوییم برای عمل به توصیه حضرت آقا: کتابخوانی!

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت بیست و دوم

مسجدی که سیدحسین فرمانده بسیجش باشد، همانی می شود که آقا گفتند: "پایگاه."

برای همین است که بعد از ماه رمضان، سیدحسین به فکر کلاس برای نوجوانان افتاده.

از فرهنگی هنری بگیر تا ورزشی و الی ماشاءالله! کلاس های فتوشاپ، حفظ و روخوانی قرآن، خیاطی، آموزش دفاع شخصی، و... هم برای خواهران هم برادران.

من هم که از خدایم بود کمکش کنم، مریم را برای آموزش فتوشاپ معرفی کردم و مادر را برای کلاس های خیاطی و حفظ و روخوانی قرآن. فک و فامیل حسن هم وارد این عرصه شده اند.

چون امروز دانشگاه با استادم قرار داشتم و برای پایان نامه م می خواستم چند کتاب بگیرم، تا برسم خانه و مادر و مریم را بردارم ببرم مسجد کمی دیر می شود.

حسن در حیاط مسجد منتظرمان ایستاده و بعد سلام دست و پا شکسته ای، مادر و مریم را راهنمایی می کند به قسمت بالا.

قرار می گذاریم کلاسشان تمام شد بروند خانه و من بعد از نماز برگردم.

وقتی میروند، حسن گلایه می کند که: چقدر دیر کردین اخوی!

تقصیر من بود. استادم گوش مجانی گیر آورده بود هی حرف می زد منم چون به حرفاش احتیاج داشتم ساکت همه را ضبط کردم برای همین دیر شد شرمنده داداش.

عیبی نداره بریم زیر زمین که سید دست تنهاست.

سیدحسین خودش به اندازه پنج نفر کار می کند. پرده پرژکتور و بلندگوها را نصب کرده؛ الان هم مشغول چیدن صندلی هاست.

سلام می کنم و یک دسته از صندلی های روی هم چیده شده را برمی دارم که بچینم. حسن هم با یک دستمال نمدار مشغول گردگیری صندلی ها می شود.

سیدحسین در همان حال می گوید: "نیم ساعت دیگه برادرا میان. دوتا میز پینگ پونگ هم گرفتم که قراره تا قبل از غروب برسه. اگر من مشغول کلاس بودم شما تحویل بگیرید بذارید انتهای سالن؛ تلفن حسن را دادم بهشون."

حسن دست به کمر می ایستد و نگاهی به میکروفون و بلندگو می اندازد: "سید داداش این درست کار می کنه؟ والا ما هر چی میکروفون تو عمرمون دیدیم تو نقطه اوج سخنرانی سوت کشیده ها!"

نترس ان شالله کار می کنه.

می گویم: "کارم نکرد به حسن می گیم بیاد اینجا آهنگ پت و مت بزنه تا درستش کنیم!"

حسن شروع می کند، با دهانش آهنگ پت و مت را تقلید می کند؛ اینکار یکی از خوشمزگی هایش است. هروقت خرابکاری می شود، حسن در کمال بی خیالی اینکار را می کند.

سیدحسین می خندد و می پرسد: "راستی خوندین کتابا رو؟

بعععله... کتابی که در مورد جنایات آمریکاست رو خوندم تا الان. خیلی خوب بود؛ میدونی اینایی که هی میگن چرا مرگ بر آمریکا باید اینو بخونن. ولی وقتم کمه، کارای درس و پایان نامه م خیلی وقت می بره.

سیدحسین همانطور که آخرین دسته صندلی را بلند می کند می گوید: "می دونم، کار رو همه دارن. ولی دلیل نمیشه حتی نیم ساعتم به کتاب وقت ندیم. همون وقتی که برای گوشی و فضای مجازی می ذاریم رو، همه شم نه، نصفشو برای کتاب بذاریم حله! حضرت آقا گفتن کتاب باید مثل خوردن و خوابیدن، بیاد جزو کارای روزمره مردم.

جوابی نمی ماند برایم. راست می گوید؛ بالاخره زمان هایی درطول روز هست که بشود کتاب غیر درسی بخوانم و نمی خوانم.

سیدحسین دوباره می پرسد: "مرتضی چی؟ دوست داشت کتابا رو؟"

می خندم: "آره خیــــــــــلی! خیلی حال کرده بود، می گفت عین فیلم های پلیسی می مونه!"

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت بیست و سوم

عکس های جنایات آمریکا و اسرائیل یکی یکی روی پرده نشان داده می شوند و بعضی به قدری وحشیانه اند که صدای همه بلند میشود:

وااای...!

بی پدراااا...!

لعنتیااا...!

سیدحسین اما بی توجه صحبت می کند: "بعضیا میگن می شه با سلاح (نجس افزار) دشمن در زمین دشمن و با قواعد از قبل طراحی شده توسط دشمن علیه دشمن اقدام کرد، این نشون میده که آنها به دشمن اعتماد کردند و باور کردن که سرویس های جاسوسی_تروریستی دولت های صهیونیستی کاملا مجانی یه چنین فضایی را در اختیار آنها قرار داده که بتونند چنین مبارزه ای کنند!!! این نگاه خوشبینانه و بسیار نابخردانه، ناشی از همان تاثیرات دشمن بر افکار این اشخاصه و مهمتر اینکه اینها اصلا، نه دشمن را و نه اهداف و برنامه های او را نشناختند."

عکس های کشتار سرخ پوستان آمریکا توسط آمریکایی ها و جنایاتی که در هیروشیما و ناکازاکی انجام دادند از روی پرده یکی یکی می گذرد.

عکس های کشتار مردم در ویتنام افغانستان و عراق همچنان بر روی پرده رژه می روند.

سید هم بدون توجه به آخ و اوخ بچه ها پشت بلندگو بسیار آرام ادامه می دهد: "دشمنانی که در مسئله به اصطلاح کشف قاره ی آمریکا، میلیون ها نفر از بومی های آن منطقه را به بدترین شکل ممکن قتل عام و نسل کشی کردن؛ دشمنانی که در جنگ شمال و جنوب آمریکا چندین میلیون نفر از خودشونو کشتند و به خودشونم رحم نکردن، دشمنانی که جنگ هایی مثل جنگ انگلیس و فرانسه و بعد از آن در جنگ های جهانی، مجموعاً بیش از 100 میلیون نفر را کشتن، و جنایت هایی مثل جنایت هیروشیما و ناکازاکی، که در عرض چند صدم ثانیه 220 هزار نفر از ژاپنی های شینتو مذهب را پودر کردند و جنایت های متعدد در ویتنام، افغانستان و عراق، و خیلی از کشورهای دیگه انجام دادن. 100 سند جنایت فقط علیه کشور و مردم خودمون (به فرموده مقام معظم رهبری) وجود داره. آیا به نظرتون می شه تحت مدیریت همچین دشمنایی که هر روز در حال اجرای کارای شیطانی علیه بشریت هستن و فلسطین، لبنان، سوریه، یمن، لیبی، عراق، افغانستان، ایران و... همه جا، همه جا، همه جا را به خاک و خون کشیدن، فعالیت موثری تو زمین اینها با ابزار اینها و با قواعد اینها ترتیب داد...؟!

همزمان با این پرسش سید حسین، عکس های روی پرده تمام می شود. بچه ها همه در سکوت اند.

چشم های بعضی از بچه ها پر از اشک شده؛ از جمله خودم.

سید حسین با همان صدای گیرا ادامه می دهد: "این اعتماد کردن به دشمن و به سمت او متمایل شدن به قدری مهمه که خداوند متعال به پیامبر صلوات الله" ...

صدای صلوات داخل زیرزمین می پیچد: ...صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم.

خداوند به ایشون هشدار میده: وَلَوْلاَ أَن ثَبَّتْنَاکَ لَقَدْ کِدتَّ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ شَیْئًا قَلِیلًا / إِذًا لَّأَذَقْنَاکَ ضِعْفَ الْحَیَاةِ وَضِعْفَ الْمَمَاتِ ثُمَّ لاَ تَجِدُ لَکَ عَلَیْنَا نَصِیرًا1 و اگر لطف الهی نبود و انسانی همچون رسول گرامی اسلام (صلوات الله علیه و آله) نیز حتی اندکی به دشمنان متمایل می شدند عذاب در دنیا و آخرت آن هم با شدت هرچه تمام تر نصیب آن حضرت می شد.

سیدحسین سکوت می کند. و صورت تک تک بچه ها را از نظر می گذراند: "حالا ما در مقابل این آیات شریفه چه مسئولیتی داریم؟؟؟ آیا نباید دشمن و طرح و برنامه های او را با دقت بشناسیم؟؟؟!!! آیا باید به اواعتماد کنیم؟؟؟!!! آیا هر حضور و فعالیتی که با شعاری جهادگونه صورت پذیرد، حکم جهاد فی سبیل الله در این عرصه را خواهد داشت؟؟؟!!! یا اینکه باید اولا دشمن و طرح و برنامه های او را خوب بشناسیم، دوما روش ها و ابزارهای او را خوب بشناسیم... و از همه مهمتر باید با استراتژی مشخص و بهترین تاکتیک و تکنیک ممکن با او مبارزه کنیم."

قلبم تندتر میزد. این حرف ها کاملا درست است؛ ما با فعالیت در زمین دشمن به او اعتماد کرده بودیم. به زبان ساده تر: ما بازی خورده ایم. آنهم چه بازی جدی ای!

صدای بچه ها بلند می شود:

آقا ما اصلا اینا را نداریم...

آقا ما دیشب پاک کردیم...

سید چطوری واتس اپ و تلگرامو میشه پاک کرد... 

و...

صدای لرزش همراه حسن بلند می شود.

آرام میزند به آرنجم: "پاشو دنبالم بیا."

خودش بی سروصدا می رود و من هم دنبالش.

پشت تلفن آدرس می دهد: "آره آره همون خیابون را مستقیم بیا دو تا چهار راه رد کنی سمت چپت مسجد را میبینی دوتا جوون هم دم در ایستادن. سه تا صلوات بفرستی اومدم!"

میزا را تحویل می گیریم و وانتی هم پولش را از حسن می گیرد و می رود.

حسن می گوید: "سرشو بگیر ببریم."

آه از نهادم بلند می شود: "چی چی رو ببریم، جفتمون بیغواره میشیمااا!! اینا خیلی سنگینه. صبر کن برم کمک بیارم."

حسن که حسابی عرق کرده و نفس نفس می زند می گوید: "باشه بجنب."

 کلاس تمام شده و بچه ها دور سیدحسین را گرفته اند که سوال بپرسند.

جلو می روم و دست دوتا از بچه ها را می گیرم و می کشم دنبال خودم.

بیایین کمک.

متین و کامران هم که صدایم را شنیده اند، به طور خودجوش می آیند برای کمک.

دمشان گرم!

هنوز میزها را در زیرزمین مستقر نکرده ایم و مانده ایم کجا بگذاریمشان که یکی از بچه ها با دیدن میزها ذوق می کند: "سلامتی آقاسید صلوااات!"

احمد بنده خدا هم از شدت ذوق زدگی کمی قاطی کرده بلافاصله مشت ها را گره می کند: "اللااااااااه و اکبررررر!"

همه می زنند زیر خنده! وضعیتی شده که نگو! هرکسی هر چه فریاد دارد بر سر آمریکا می کشد! شعار و صلوات با هم قاطی شده:

مرگ بر اسرائیل! مرگ بر آمریکا!

ملت ما بیدار است/ از فتنه گر بیزار است!

وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد... 

خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی...

دو سه نفر هم صلوات قرآنی می فرستند.

اما یکی بین این همه مرا کشته که با حرارت می گوید: "بگو مرگ بر شاه!"

خلاصه همه در حین شعار دادن کمک می کنند میزها را انتهای سالن بگذاریم.

سید حسین معتقد است بچه ها باید از راه درست تخلیه انرژی شوند تا به سمت انحراف و دوستان ناباب کشیده نشوند. برای همین هر روز بعد از ظهر به بچه ها اجازه می دهد بیایند زیرزمین مسجد تا بازی کنند.

چهار تا فوتبال دستی هم گرفته که باید برایشان میز تدارک بدهد. به نجاری نزدیک مسجد سفارش داده تا چهار تا میز ساده ولی محکم بسازد.

ادامه دارد...

1-  آیات شریفه 74 و 75 سوره مبارکه اسراء

 

روزهای با تو بودن

بیست و چهارم

این هفته کمی دیرتر رسیده و چندان هم سرحال نیست.

آرام با بچه ها سلام و احوال پرسی کرد و الان هم بدون مقدمه و فقط با یک بسم الله شروع کرده: "کجا هستند اون افرادی که با شعارهای رنگارنگ و دهان پرکنی مانند استفاده از سلاح دشمن علیه او(!!!)، و یا تاثیرگذاری حداکثری در این به اصطلاح شبکه های اجتماعی... و از این دست توجیهات مسخره، حضور و فعالیت خودشون در این جنگ افزارها را توجیه می کنن و جوون های ما را اونجا نگه داشتن!!! بیان جلوی نابودی این بچه ها را بگیرن."

گویا دوباره درگیر یکی از همین نوجوان هایی شده که نتوانسته اند با چالش های سنشان کنار بیایند.

دلم برای سیدحسین می سوزد. کِی وقت می کند به خانواده و زندگی اش برسد؟!

با صدای بلندتری ادامه می دهد: "آیا زمانش نرسیده که از دشمنایی که به فرموده امام خمینی (سلام الله علیه)، چه بخوایم چه نخوایم به دنبال اینن که هویت دینى و شرافت مکتبى ما را لکه دار کنند اعلام انزجار عملی کنیم و امداد و تقویت گسترده خودمونو در عمل، از دشمنای اسلام و مسلمین برداریم...؟؟؟ تا کی می خوایم با این جمله که ما عاشق مبارزه با صهیونیسم هستیم یه کلاه بزرگ سر خودمون بذاریم و در عوض جوونا و نوجوون هامونو قربانی کنیم؟؟؟!!!"

حتما موضوع خیلی حاد و دردناک است که سید تقریبا داد می زند: "یه عده خام اندیش که نمی خوان این دشمنی رو ببینن چون منافعشون چشمشونو بسته، چطور میخوان برای ملت توضیح بدن...؟ دشمنایی که میلیون ها دلار برای ساخت این نجس افزارها و شبکه های ضداجتماعی هزینه کردن و صدها هزار دلار در طول روز و هفته و ماه و سال، خرج نگه داری، مدیریت و کنترل این شبکه ها می کنن چطور به ما چنین اجازه ای میدن که بتونیم علیه دشمن، تو خاکریز و سنگر دشمن و تو پازل از قبل طراحی شده دشمن، بر ضد اون و منافعش اقداماتی "موثر"، دقت کنید "موثر" انجام بدیم(!!!) و دشمنا و صاحبا و مالکای این جنگ افزارها هم با سعه صدر(!!!) به نظاره شکست خودشون بشینن و هیچ عکس العملی نشون ندن؟!!!"

بغض صدایش را خش زده. پیداست تا عمق وجودش از این درد می سوزد و می خواهد این آتش را بیرون بریزد

صهیونیسم جهانی کی و کجا زهر خودش را به جون جبهه جهانی مقاومت اسلامی نریخته؟؟ که اینها این طوری خودشونو به مدافع دشمن و عامل اعانه ظالم بدل کرده اند؟! باباااا دیگه باید چه اتفاقی بیوفته، که شما به دشمنی دشمن ایمان بیارین و ازش انتظار خیر و صلاح نداشته باشید؟!!!

روی صندلی می نشیند و با همان صدای اندوهگین ادامه می دهد: "برادران عزیز و انقلابی من، حواستون باشه و هشدار حضرت امام خامنه ای همیشه یادتون باشه که فرمودند: افراد را جذب کنند، دور هم جمع کنند؛ یک هدف جعلی و دروغین مطرح کنند و افراد مؤثّر را، افرادی که می توانند در جامعه اثرگذار باشند، بکشانند به آن سمت مورد نظر خودشانآن سمت مورد نظر چیست؟ آن عبارت است از تغییر باورها، تغییر آرمانها، تغییر نگاه‌ها، تغییر سبک زندگی؛ کاری کنند که این شخصی که مورد نفوذ قرار گرفته است، تحت تأثیر نفوذ قرار گرفته، همان چیزی را فکر کند که آن آمریکایی فکر می کند؛ یعنی کاری کنند که شما همان‌جوری نگاه کنی به مسئله که یک آمریکایی نگاه می کند -البتّه یک سیاستمدار آمریکایی، به مردم آمریکا کاری ندارد- همان‌جوری تشخیص بدهی که آن مأمور عالی‌رتبه‌ی سیا تشخیص می دهد؛ در نتیجه همان چیزی را بخواهی که او می خواهد. بنابراین خیال او آسوده است؛ بدون اینکه لازم باشد خودش را به خطر بیندازد و وارد عرصه بشود، شما برای او داری کار میکنی؛ هدف این است، هدف نفوذ این است؛ نفوذ جریانی، نفوذ شبکه‌ای، نفوذ گسترده؛ نه موردی."1

ادامه دارد...

1- 94/9/4

 

 

روزهای با تو بودن

بیست و پنجم

صدایش را بلند می کند: "بابا این تلگرام و اینستاگرام و واتس اپ همشون قتلگاهن! فکر می کنین فقط ماهواره وضع جامعه رو به اینجا رسونده؟ نهههه! الان لازم نیست ماهواره داشته باشی! اراده کنی تو این فضای افتضاحی که این پیام رسانا و شبکه ها دارن، هر چرت و پرتی که بخوای پیدا میکنی، خیلی بدتر از ماهواره! جوونای ما تو تلگرام دارن عمر و جوونی شونو به باد میدن، مسئولینم هیچ آبی ازشون گرم نمیشه مگر اینکه ما محکم مطالبه گری کنیم! بچه هااااا!! تو این منجلاب هیچ کار مفیدی نمیشه کرد! تا آلوده نشدید بیاید بیرون، دوستاتونم بیارید بیرون. چند تا بچه مذهبی از دست رفته باشن خوبه؟!! چند تا آبرو دار عکساشون لو رفته باشه خوبه؟!! چند تا دختر قاطی روابط ناجور شده باشن خوبه؟!! چند تا نوجوون گمراه و معتاد شده باشن خوبه؟!! چند نفر خودکشی کرده باشن خوبه؟!! چند تا ماجرای دیگه مثل قتل ستایش قریشی و آتنا اصلانی باید اتفاق بیفته تا بفهمیم اینجا قتلگاهه؟؟؟"

سکوت می کند تا نفس بگیرد. عرق روی پیشانی اش نشسته و رگ گردنش ورم کرده.

بچه ها هم لام تا کام حرف نمی زنند.

سیدحسین صدایش را صاف می کند و آرام می گوید: "هرکی تو این شبکه ها عضو باشه، چه بدونه، چه ندونه تو همه این حوادث شریکه، اگه میتونه روز قیامت جواب پس بده؟؟ بره با تلگرام و اینستاش حال کنه!!! والسلام!"

جو سنگینی حاکم شده و کسی تکان نمی خورد.

سیدحسین دستانش را روی میز گذاشته و پیشانی اش را بر دست هایش تکیه داده.

من و حسن می رویم کنارش.

صدای پچ پچ بچه ها کم کم بلند می شود. حسن سعی دارد جو را بشکند.

دست می زند سر شانه سیدحسین: "چی شده دوباره که اینقدر بهم ریختی؟ دوباره کی...؟

صندلی می گذارد که بنشینیم.

سیدحسین سرش را از روی دست هایش برمی دارد و با صدای گرفته می گوید: "ببخشید اینقدر تند حرف زدم. بخدا آدم آتیش می گیره."

 حسن یک لیوان آب دست سیدحسین می دهد: "بیا بخور بس که داد زدی صدات گرفت! آخه چقدر بگم اینقدر درگیرشون نشو برادر من! اینقدر تو خودت نریز! یکمم به من بسپار!"

سیدحسین یک جرعه بیشتر نمی خورد.

لیوان را روی میز می گذارد و می گوید: "پسره خلاق، باهوش، درسخون، پولدار، مامان و بابا فهمیده و آدم حسابی، بعد رفته جذب تبلیغات آتئیستا شده... همزمان عرفان حلقه هم رو مخش کار کرده... اینقدر روش اثر گذاشتن و خامش کردن که... لا اله الاالله..."

با دست صورتش را می پوشاند. انگار می خواهد گریه کند.

دوباره ضربان قلبم شدت می گیرد.

سیدحسین زمزمه می کند: "دعا کنید براش... خدا رحمش کرده، خودکشی ش ناموفق بوده... الان تو کماست..."

حسن که تا الان روی میز خم شده بود، تکیه می دهد به صندلی و با کف دست می زند به پیشانی اش: "یا حسیــــن!"

سیدحسین می گوید: "این کانالای ضاله، به مخاطبشون فرصت فکر کردن نمیدن. دائم مغزشونو از چرندیاتی که خیلی به نظر منطقی میاد پر می کنن. به این حالت میگن بمباران اطلاعاتی. مخاطب نمیتونه تحلیل کنه. فقط تاثیر می گیره. غالبا هم مخاطبا کم سن و سالن. اطلاعاتشون کمه، با یه شبهۀ ساده و کوچیک شک میکنن و از دست میرن. بعدم سریع از کل دنیا ناامید میشن و تموم! این بنده خدا که اینقدر تاثیر گرفته بود، مونده بودم چکارش کنم... چندبارم خواست خودکشی کنه، نذاشتم... ولی این دفعه خیلی جدی تر بود، مثل اینکه با یه دختره ارتباط داشته تو تلگرام، که دختره قالش گذاشته و اینم منفجر شده! دعا کنید براش...!"

دوست ندارم صورت سیدحسین را نگاه کنم.

حتما الان چشم هایش قرمز شده و محاسنش تر!

شاید هم خودم دوست ندارم صورت خیسم را ببیند...!

هنوز حالش بهتر نشده.دست هایش را گذاشته روی شقیقه هایش و آرام پیشانی اش را ماساژ می دهد.

نمی دانم چرا تا بحال به این فکر نکرده بودم که سیدحسین هم ممکن است ناراحت، خسته یا عصبانی شود! خوب بالاخره او هم آدم است! فرشته که نیست!

زمزمه هایی از گوشه ای از سالن می شنوم:

میخواستن درست استفاده کنن!

تقصیر خودشونه!

نمیشه که همه بیان بیرون!

 پس اینهمه بزرگان که اونجان چی!

و...!!!

سیدحسین هم قطعا صاحبان صدا را می شناسد، اما به روی خودش نمی آورد: "از جلسه بعد در مورد تلگرام صحبت می کنیم." 

 ادامه دارد..

 

روزهای با تو بودن

قسمت بیست وششم

دوربین را طوری تنظیم کرده ام که سید و پرده هر دو در تصویر باشند.

قرار شده خواهران هم بحث را دنبال کنند؛ بخاطر درخواست های خودشان.

برای همین برنامه کلاس ها تغییر کرد و حالا اولین جلسه ای ست که خواهران هم هستند.

حسن طبق معمول دو تا از چراغ ها را خاموش می کند که تصاویر ویدئوپرژکتور بهتر دیده شود.

تعداد بچه ها هر هفته بیشتر می شود. تقریبا تا انتهای سالن صندلی ها پر شده است.

سیدحسین با یک سوال بحثش را شروع می کند: "می دونید تلگرام در چه شرایطی اعلام حضور کرد؟؟

برای چند ثانیه به بچه ها نگاه می کند و دوباره سوالش را آرام تکرار می کند. گویا می خواهد افکار بچه را از جاهای مختلف وارد کلاس و بحث نماید.

 - در شرایطی که موج احساس عدم امنیت، نسبت به محصولات نرم افزاری صهیونیستی، در حوزه فضای مجازی هر روز بیشتر می شد و همه جا صحبت از این بود که این نرم افزارها با صراحت و با وقاحت هر چه تمام تر به تخلیه اطلاعاتی و جاسوسی از دولت ها و ملت ها مشغولند، به ناگاه برنامه پیام رسانی بر بستر تمامی سیستم عامل ها اعلام موجودیت کرد و شعار خودش را امنیت قرار داده و اینطور القاء می کرد که انگار دلش برای کاربران سوخته و خواسته نگرانی های کاربران فعال در شبکه های اجتماعی را بر طرف کند!!! اما آیا تلگرام به راستی امنه؟! چه خوب گفته اند که امن ترین مکان به نظر دشمن ما، نا امن ترین مکان برای ماست!!

عکس دو جوون روی پرده نمایش داده می شود.

نفر سمت چپ، مدیر پیام رسان تلگرام پاول دروفه و در کنارش برادرش نیکولای دروف. پاول دروف مدیر سابق شبکه اجتماعی (وی کی) یکی از بزرگترین شبکه های اجتماعی در روسیه بوده، که به زاکربرگ روسی و یا زاکربرگ دوم هم معروفه، جالب اینکه این شبکه ضد اجتماعی (تلگرام) جزء سایت های محبوب در سرزمین های اشغالی و در میان صهیونیست هاست. پاول در جریان کودتای آمریکایی اوکراین، به دستور سرویس امنیتی روسیه FSB برای مسدود کردن صفحات رهبران کودتای اوکراین در شبکه اجتماعی وی کی گوش نکرد، و تقاضای دادن اطلاعات لیدرهای کودتا به پوتین را رد کرد و عملاً باعث موفقیت کودتا شد و دولت روسیه هم با او برخورد کرد. در نهایت پاول هم، همراه با اعلام استعفاء خود سندی را دال بر فشار ولادیمیر پوتین و دستگاه امنیتی روسیه در (وی کی) منتشر کرد و پنهانی از روسیه فرار کرد و اعلام کرد هرگز به روسیه برنمی گرده. بعد هم به کمک دوست هم دانشگاهی خودش یعنی پسر "مایکل میری لاشویلی" که سهام دار وی کی هم بوده و همراه با سرمایه او و با کمک مالی شرکتی به نام "قلعه دیجیتال" که در آمریکا قرار داره دفتری در آلمان برای خودش درست کرد.

نفس تازه می کند و ادامه می دهد: "حالا این مایکل میری لاشویلی کیه؟"

عکس بزرگی از لاشویلی با لباس نظامی ارتش رژیم منحوس و نجس اسرائیل روی پرده ظاهر شد.

او یک میلیاردر یهودی_صهیونیست_روسی_گرجستانی تباره.

احمد مزه می پراند که: "اوووه چقدر طولانی شد؟"

همه بچه ها می خندند.

بد نیست، باید بچه ها کمی سرحال شوند.

سید حسین با لبخند می گوید: "یعنی مایکل میری لاشویلی یک میلیاردر یهودیه و از سرکرده های صهیونیست هاست و الان در تل آویو زندگی می کنه ولی اصلیتش مال گرجستان روسیه است. (زمانی که گرجستان جزو روسیه بوده) و یکی از بزرگترین تاجرای طلا و جواهر دنیاست و رهبر کنگره یهودیان روسیه هم هست. مایکل میری لاشویلی یه عنصر نظامی–امنیتی و سرمایه دار صهیونیستیه، که از فرماندهان ستاد کل ارتش رژیم صهیونیستی محسوب میشه؛ در صحنه های مختلف نظامی هم حضور پررنگی داره."

(فیلمی از مایکل میری لاشویلی روی پرده به نمایش درمی آید که او را درحال کمک و صحبت با سربازان صهیونیست نشان می دهد)

سید حسین ادامه می دهد: "او به عنوان مبلغ مذهبی افسران عالی رتبه نیروهای ویژه و به عنوان یک هادی عملیات در مناطق مختلف حضور پیدا می کنه. و بارها به صورت عمومی اعلام کرده که با دشمنان اسرائیل در هر جایی از جهان که باشند خواهد جنگید."

ادامه دارد....

 

روزهای با تو بودن

قسمت بیست و هفتم

پرده تاریک می شود.

سیدحسین می گوید: "حالا میخوام شخصیت واقعی پاول دروف را خوب بهتون نشون بدم تا کاملا متوجه بشید دارید پول تو جیب چه آدمی می ریزید!!!"

یه کلیپ روی پرده به نمایش در می آید.

سیدحسین درباره مذهب پاول دروف توضیح می دهد: "او به اعتراف خودش یک پاستافاریانیسته."

عکس ها خیلی جالبه. (هیولای اسپاگتی)

مبانی فکری و اعتقادی این فرقه شیطان پرستی بر اساس نفی خدای متعال و پیامبران الهیه و تمسخر تمام خلقت، خدا، دین و پیامبرانه و معتقدند که خدا شکل ماکارونیه و پیامبران الهی را هم دزدان دریایی معرفی میکنن و میگن که آنها از طرف خدا مأمور شدند که مردم را گول بزنند فریب بدن و سرکیسه کنند!!!

با خودم میگم مطمئناً هر عقل سلیمی می فهمه که پاول دروف، یه جوان دانشجوی شیطان پرست، که شبکه اجتماعی وی کی (VK) رو هم با سرمایه خانواده لاشویلی راه اندازی کرده نمی تونه به یکباره صاحب شرکتی به نام قلعه دیجیتال در آمریکا بشه پس قطعا او فقط یک مهره دست دوم و نمایشی روی صحنه بیشتر نیست.

به خودم میام میبینم سید هم داره با ادبیات دیگه همون فکری که من کردم را توضیح میده. خندم می گیره.

سیدحسین در ادمه می گوید: "داستان تخیلی و دروغین تلگرام روسی و یا امن بودن تلگرام صهیونیستی را هم احتمالا نوادگان ژول ورن نوشتن."

صدای خنده بچه ها بلند می شود.

اما سید بی توجه به خنده بچه ها محکم و آرام ادامه می دهد: "و ظاهرا به دنبال خام کردن مردمی هستند که تجربیات آنها بیش از هوش و ذکاوت اونهاست. کسایی که حتی کمترین شناخت ممکن را از تاریخ جهان دارن به خوبی می دونن که دشمنان اسلام، مسلمین و مستضعفین جهان جز به نابودی و حذف ملتی که به بردگی و استثمار آنها در نیومده راضی نمیشن. خب حالا چی شده که ما عزیز شدیم و چنین نرم افزارهایی که میلیون ها دلار هزینه ساخت و نگهداری آنهاست را در اختیار ما قرار دادن. اوونم مجاانی."

همه جا ساکت میشه.

احمد دوباره میگه: "از این زاویه بهش فکر نکرده بودیم." 

اصلا می دونید دیتا سنتر و سرور تلگرام کجاست؟!

عکس هایی از محل اصلی دیتا سنتر و سرور تلگرام روی پرده ظاهر می شود.

دیتا سنتر (Data Center) جنگ افزار اینترنتی تلگرام، متعلق به شرکت قلعه دیجیتال (Digital Fortress)، در غرب کشور آمریکا، شهرستان کینگ واشنگتن و منطقه تاکویلا (Tukwila) در نزدیکی سیاتل واقع شده. این دیتا سنتر یک مرکز فوق سری و امنیتی محسوب می شه. اما سرور سایت و نرم افزار تلگرام در لندن و در ساختمان central hall westminsters قرار گرفته که جزء مایملک خاندان پادشاهی انگلیس خبیثه و بخش فنی نرم افزار هم در خیابان 23-24 Great James St لندن واقع شده.

با اشاره دست سیدحسین، حس چراغ ها را روشن می کند.

سیدحسین خیلی نامحسوس برای چند ثانیه به صورت هایی که زمزمه های علاقه مندی به تلگرام را شنیده بود نگاه می کند؛ بعد با لحنی پرسشگرانه می گوید: "این عجیب نیست و شما را به فکر فرو نمی بره که چطور می شه ساکنان کاخ باکینگهام، یک نرم افزار به اصطلاح تعاملی، اینقدر براشون مهم و عزیز بشه که سرور آن را در محلی قرار بدن که متعلق به حکومت انگلستانه؟!

مریم چند سوال از طرف خواهران برایم می فرستد.

آرام می روم کنار سیدحسین و همراهم را می گذارم روبرویش.

ادامه دارد....

 

روزهای با تو بودن

قسمت بیست و هشتم

کلید را در قفل در می اندازم و بازش می کنم.

در به نرمی روی پاشنه می چرخد و آرام می بندمش.

از همان حیاط، بلند سلام می کنم. صدای جواب مادر از اتاق پذیرایی می آید.

مادر به طرز بی سابقه ای تحویلم می گیرد! خیلی مهربان تر و بیشتر از قبل.

اینجور مواقع احساس مسخره ای بهم می گوید باید یا فرش ها را بشویم، یا دیوارها را، یا کابینت ها!

مریم با اینکه همیشه در بدو ورودم، با یک کنایه به استقبالم می آید، امروز ساکت است و میزهای پذیرایی را دستمال می کشد.

 با همان وسواسِ خاص خودش. گویا خبری شده.

اما از مادر نمی پرسم. چون میدانم خودش می گوید.

وقتی دست و صورتم را می شویم و لباس هایم را عوض می کنم، مادر تصمیم می گیرد ماجرا را بگوید.

به این مهارتش غبطه می خورم. دقیقا می داند چه زمانی هرکدام از ما در شرایط پایدار روحی هستیم تا یک موضوع را مطرح کند.

مصطفی جان، مادر! امشب مهمون داریم. میتونی یکم تو مرتب کردن خونه کمکم کنی؟

می پرسم: "کی قراره بیاد؟"

مادر همانطور که میوه ها را داخل ظرف می چیند می گوید: "یه مهمونی خیلی خاصه و یه مهمون خاص.

خب کی قراره بیاد این آدم خاص کیه؟

به مریم رو می کنم که افتاده به جان قاب عکسِ دایی روی طاقچه و گردش را می گیرد.

می گویم: "این چش شده، چرا ناراحته حرف نمیزنه؟"

مادر ظرف میوه را می دهد دستم تا دهانم را ببندد که سوال نکنم.

اینو بذار رو میز اصلی بعد هم بیا بشقاب ها را ببر.

وظایف محوله را در سی ثانیه انجام می دهم و برمی گردم به آشپزخانه.

مامان مهمون کیه چرا نمیگین به من؟

مادر فقط لبخند تحویلم داد. از همان لبخندهایی که مضمونش این است که فعلا حرف نزن و کارت را بکن!

مریم دستمال گردگیری را داخل ماشین لباسشویی می اندازد و بدون اینکه به من نگاه کند، می رود به اتاقش.

متعجب به مامان می گویم: تا نگین چه خبر شده از اینجا بیرون نمیرم!

مادر در حالیکه قربون صدقه ی قد و بالای مریم جانش می رود می گوید: "هیچی مامان جان داره برای مریم خواستگار میاد."

 جمله مادر در ذهنم می پیچد و یک لحظه یخ می کنم.

روی میز آشپزخانه می نشینم و ابروهایم را می کشم توی هم: "بدون اجازه ی من؟! چرا نگفتین بهم؟"

مادر که فهمیده غیرتی شده ام، می خواهد آرامم کند.

نه پسرم جواب آخر را شما باید بدی تا مصطفی عزیزم تأیید نکنه مریم هیچ جا نمیره.

گرچه مشخص است که چندان آدم حساب نشده ام و نخواهم شد و فقط این جمله را گفته که دلم خوش شود، اما با این حرفش کمی آرام می شوم.

عصبانی و با همان ابروهای درهم کشیده می گویم: "حالا این بیقواره کی هست؟"

مادر همچنان آرام می گوید: "پسر شهیده. یه پسر فوق العاده خوب. شما هم میشناسیش."

با شتاب از جا بلند میشوم.

کی؟ من کیو میشناسم؟؟

مادر ظرف شیرینی را دستم می دهد: "یکی از بهترین دوستای خودت!" بعد هم از پشت هلم می دهد: "بذارش روی میز. بعدم یه جارو برقی بکش. آفرین پسر خوب!"

درحالی که سیم جاروبرقی را به پریز وصل می کنم، دوستانم را یکی یکی از فکرم می گذرانم و به هرکدام ایراد می گیرم. آخرین کسی که به ذهنم می آید سیدحسین است که فرزند شهید هم است اما ازدواج کرده.

قبل از اینکه گزینه بعدی به ذهنم بیاید مادر می گوید:  "اووووه چقدر فکر میکنی! زهرا خانم (مامان حسن) با دوتا دختراشون دارن میان."

چی؟ حسن؟

این را بلند گفته ام. خیلی بلند، طوری که مادر نهیبم می زند: "آره! چرا داد میزنی بچه؟"

مشغول جارو زدن می شوم. با اینکه حسن پسر بدی نیست، ولی از دستش لجم می گیرد. نمی دانم چرا؟!

 در ذهنم پرونده حسن را باز می کنم و ورق می زنم تا یک نقطه سیاه پیدا کنم. اما چیزی دست گیرم نمی شود. کمی بهم برخورده که به من نگفته اند. به طرز عجیبی دوست دارم سر به تن حسن نباشد! سعی می کنم به خودم بقبولانم که نباید اینقدر حساس باشم و اینها فقط احساسات برادرانه است که نباید بیش از حد قلیان کند! اما برای آرام کردن خودم، باید امشب حداقل چشمم به حسنِ بیچاره نیفتد!

وقتی زنگ در را می زنند، هم من و هم مرتضی آماده ایم که برویم مسجد. به مادر هم گفته ام و مادر هم که حالم را می دانست، مخالفتی نکرد. گر چه انگار دلش می خواهد باشم.

حسن پشت سر مادر و خواهرهایش، با گردن کج و چهره مظلوم وارد خانه می شود. از صورت خندان و شیطنت هایش خبری نیست. باورم نمی شود کت و شلوار پوشیده باشد؛ تاجایی که یادم است از کت و شلوار بیزار بود! یعنی من هم شب خواستگاری این شکلی می شوم؟! خدا نیاورد آن روز را!!

همزمان با ورود حسن، من و مرتضی خارج می شویم. چشم غره ای به حسن می روم که تمام ناسزاهایی که بلدم را منتقل کند.

حسن هم دقیقا می فهمد منظورم را.

ادامه دارد....

 

روزهای با تو بودن

قسمت بیست و نهم

مرتضی که حسابی با سیدحسین صمیمی شده، به گرمی سلام و علیک می کند و دست هم را می فشارند. می نشینیم کنار هم، در شبستان مسجد.

دست سید چند جلد کتاب بود. ظاهرا بچه های دیگه پس آورده بودند.

مرتضی کتابی که از سیدحسین امانت گرفته بود را پس می دهد.

سیدحسین می پرسد: خوب آقامرتضی! نوش جونت! حال کردی باهاش؟

خیلی! عالی بود! واقعا چقدر بده که ماها که بچه شیعه ایم قدر نهج البلاغه رو نمی دونیم، ولی یه کشیش مسیحی از روی نهج البلاغۀ ما توی کلیسا موعظه میکنه.

 سیدحسین با رضایت سر تکان می دهد: "حالا چی بدم بخونی؟"

به مجموعه کتاب هایی که در دستش هست اشاره می کند: "اینا را بدم بخونی؟

دوجلدشو خوندم. همین کتاب رویی رو دادم مامانم هم خوندن، خیلی دوستش داشتن و گریه کردن باهاش. آخه داستانش شبیه ماجرای داییمه

سیدحسین آهی می کشد: "خدا رحمت کنه همه شهدا رو."

خب پس من جلد سه و چهارش را بهت میدم

مرتضی انگار منتظر بوده سوالش را بپرسد: "فرق ما با اونا چیه آقاسید؟ مگه اونا جوون نبودن؟"

سیدحسین چشمهایش را تنگ می کند: "منظورتو نمیفهمم؟!"

یعنی ببینید! من الان 16سالمه. دوست دارم آزاد باشم، تفریح کنم، جوونی کنم... کلی سوال هم تو ذهنمه که براش دنبال جواب می گردم. خیلی از دوستام مثل منن. ولی شهدا هم همسن من بودن و اینجوری فکر نمیکردن! چرا؟

سیدحسین چند بار کتاب هایی که روبرویش بود را بالا پایین می کند و می گوید: "میدونی فرق ما چیه با شهدا؟"

صبر نمی کند و ادامه می دهد: "اونا هم، بحران و چالش و سوال داشتن. اونا هم، تفریح رو دوست داشتن. ولی فرقشون اینه که توی همین بحرانا و سوالا و علاقه ها متوقف نشدن. یعنی این چالش ها رو تبدیل کردن به فرصت. تونستن بفهمن جاشون دقیقا کجای دنیاست و چکار باید انجام بدن؟ اونا تفریحاشونم همین بود که سرجاشون باشن و وظیفه شونو انجام بدن."

از بین کتاب ها، کتابی با جلد کرم رنگ بیرون می کشد و به مرتضی نشان می دهد. روی جلد، عکس مردی ست با چشم های روشن، صورت استخوانی و محاسن خرمایی. آشناست... زیر عکس نوشته: «ادواردو».

این کتابو بخون. درباره شهید ادواردو آنیلیه. کسی که قشنگ ثابت کرد هدف زندگی، خیلی بالاتر از چیزاییه که ما می بینیم. فرقی هم نمیکنه کجا به دنیا اومده باشی.

مرتضی کتاب را می گیرد و می گوید: "رمانه؟

آره ولی چه رمانی! ماجراش واقعیه. داستان مستند ادواردو که چطور ساختنش. باید بخونی تا بفهمی چی میگم. خیلی عالیه.

مرتضی لبهایش را جمع کرده و دقیق شده به چهره سیدحسین.

بعد می پرسد: "اگه کسی از خدا ناامید باشه، چکارش باید کرد؟"

باید دلیلشو فهمید، فکر کرد... ولی همیشه باید یادش آورد که اگه خلق شده یعنی خدا حواسش بهش هست و اگه خدا دوستش نداشت خلقش نمی کرد.

به سرم می زند از سیدحسین بخواهم کتابی معرفی کند که به درد مریم بخورد.

اما قبل از آنکه از فکر و خیال بیرون بیایم و پیشنهادم را مطرح کنم، سیدحسین میفهمد گرفته ام. دست میزند سر شانه ام: "چی شده آسیدمصطفی؟ پلاسکوت آتیش گرفته؟!"

لبخندی تصنعی می زنم و می گویم: "نه بابا! خوبم!" 

سیدحسین چند بار دیگر با کف دست می کوبد به شانه ام: "آره! تو گفتی و منم باورم شد!"

صورتش را آورد نزدیک گوشم و گفت: "حسن برام گفت. مبارک باشه. می دونم ناراحتی، حقم داری. ولی نگران نباش، حسن بچه ی خیلی خوبیه."

کتابی از بین کتاب ها بیرون می آورد و می گوید: "خانمم هم اینو دادن برای همشیره تون! برای دختر خانم ها به درد میخوره!

روی جلد سفید کتاب، چند گل سر نقاشی شده.  

سیدحسین توضیح می دهد: "خانمم می خواستن خودشون بدن به حاج خانم، ولی نتونستن بیان. منم یه قسمتاییشو خوندم. در باره زندگی مدافعین حرمه. خانمم می گفت برای دختر خانمایی که میخوان ازدواج کنن خوبه. اتفاقا شما هم بخون که یاد بگیری چطور برادر زن بازی در بیاری!" 

کتاب را می گیرم و نگاهی به ساعت می اندازم. باید تا الان رفته باشند. به مرتضی اشاره می کنم که برویم.

از سیدحسین تشکر می کنم و راه می افتم سمت موتورم.

مرتضی هم پا به پای سیدحسین، آرام می آید و با هم حرف می زنند

وقتی می خواهد سوار موتور شود، سیدحسین چشمکی برای مرتضی می زند و می گوید: "بعدا بازم حرف می زنیم دربارش. فعلا یاعلی!" 

مرتضی خیلی سرحال شده با حرفا و کتاب های سیدحسین.

انزوا و گوشه گیری اش کمرنگ تر شده و حتی از حرف هایش فهمیده ام می خواهد به دوستانش هم کمک کند.

مادر هم که از سرحالی مرتضی خیلی خوشحال شده، هر روز با دیدن مرتضی به جان سیدحسین دعا می کند

ادامه دارد... 

 

روزهای با تو بودن

قسمت سی ام

حس کنجکاوی ام باعث می شود یکراست بروم به اتاق مریم.

مثل همیشه ناگهانی.

مریم هم مثل همیشه ازجا می پرد و این بار گوشی که توی دستش بود به زمین می افتد.

وقتی دیدم رنگش مثل گچ دیوار سفید شد، تصمیم گرفتم روی عادت به در زدن و اجازه گرفتن کار کنم!

بلافاصله معذرت خواهی می کنم ولی مریم فقط خیره شده به من.

خواهرجون ببخشید دیگه ناراحت نشو حالا بگو چه خبر؟

بازهم نگاهم می کند.

خواهری چی شد با حسن صحبت کردی؟ چطور بود؟ جواب رد دادی؟

نمی دانم چرا دلم می خواهد جواب رد داده باشد!؟

حسن که پسر بدی نیست. اتفاقا خیلی هم دوستش دارم. ولی همان احساساتی که ذکرش رفت، باعث شده حالم گرفته شود. باید روی خودخواهی هایم هم کار کنم. از یک حدی که بگذرد، دیگر اسمش نمی شود غیرت، می شود خودخواهی!

مریم نگاهم نمی کند، اما هنوز ساکت است. انگار با رفتارش می خواهد به من بفهماند حوصله ندارد.

مادر صدایم می زند و به آشپزخانه احضارم می کند و آرام می گوید: "مریم را فعلا کاری نداشته باش عزیزم. بذار فکراشو بکنه."

با همان حالت ناراضی می پرسم: "چه خبر؟ چطور بود؟"

زهرا خانم خیلی وقته مریم را برای پسرش نشون کرده. امشب هم حسن آقا و مریم با هم صحبت کردن، فک می کنم هر دو پسندیدند چون فقط میگه هر چی شما و پدر و مصطفی بگید...

ته دلم هم خوشحالم، هم غمگین. خوشبختی مریم خوشحالم می کند، اما دوست ندارم از خانه مان برود. اصلا اصل حرفم شاید همین باشد، نه اینکه به من نگفته اند ماجرا را.

شاید هم نگران یک عمر زندگی مریمم که از قدیم بزرگترها می گفتند: «الکی که نیست! بحث یه عمر زندگیه!» و من نمی دانستم آینده چیست؟ بیچاره مریم! حتما او که باید تصمیم اصلی را بگیرد بیشتر درگیر است با خودش.

فردا زهرا خانم زنگ میزنه تا جواب بگیره. مادر این را می گوید.

اخم هایم را درهم می کشم و می گویم: حالا چه عجله ایه.

مادر فقط لبخند میزند و چیزی نمیگوید.

واسطه آشنایی مادر با خانواده حسن، کلاس های خواهران مسجد بود. خیلی با هم صمیمی شده بودند. سیدحسین در واقع واسطه خیر شده!

می نشینم ترک موتور و یکبار دیگر کوچه ها را نگاه می کنم. آمده ام برای تحقیق. وظیفه محوله از سوی پدر است که خودم البته بسیار مشتاق بودم که انجامش بدهم.

الکی که نیست! نمی شود خواهرمان را بدهیم به یک پسر خیلی خوبِ بسیجی!!! باید تحقیق کنیم!!!

البته خانواده حسن، از تحقیق من سربلند بیرون آمده اند و الان می روم که نتایج را گزارش بدهم.

نتایج را برای مادر و مریم می گویم و به پدر هم از طریق تلفن اعلام می کنم. حالا هم گوش به زنگ تلفنم.

عصر صدای زنگ تلفن بلند می شود و از حالت سلام و علیک گرم مادر می فهمم زهرا خانم است.

مثل یوزپلنگ ایرانی از اتاق بیرون می آیم و می نشینم کنار مادر.

مریم اما توی اتاقش است، گرچه شک ندارم الان چسبیده به در و دارد سعی می کند محور گفت و گوهای مادر را بفهمد.

پدر هم با همان نگاه عمیق، خیره شده به مادر.

مادر بعد از مدتی گوش دادن می گوید: اشکالی نداره خیلی هم خوبه ولی اجازه بدید پدر مریم جون می خواد یه جلسه تنها با حسن آقا صحبت کنه، بعد ان شاءالله برای دادن جواب نهایی مزاحمتون میشم.

دم پدر گرم...

امیدوارم خوب حالش را جا بیاورد...

ادامه دارد...

 

 

روزهای با تو بودن

سی و یکم

نگاهم به سیدحسین است و فکرم کنار مرتضی. بعد از آخرین ملاقات با سید حالش خیلی بهتر شده.

مرتضی فقط یکی از آنهمه جوان و نوجوانیست که روی لبه تیغ راه رفته اند و می روند.

مرتضی توانست از بحران بیرون بیاید؛ اما خیلی از همسن و سال هایش...

هر هفته با مرتضی می آییم جلسه. با بچه های مسجد صمیمی شده و الان هم کنار احمد نشسته.

سیدحسین که شروع می کند، حواسم را می دهم به او. سیدحسین کاغذی را از جیبش درمی آورد و می گوید: قبل شروع بحث اول سوالات دوستان را جواب میدم بعد بقیه بحث را ادامه میدیم.

یکی از دوستان پرسیدند: اگه دشمن از اطلاعات ما استفاده میکنه، ما هم از برنامه های اونها استفاده می کنیم و از جهات مختلف، اعتقادی، سیاسی، اجتماعی و... بر علیه دشمن فعالیت می کنیم و سود می بریم.

سید حسین حالت خاصی به چهره اش می دهد و با لحن پرسشگرانه می پرسد: "شما مطمئنید دارید استفاده می کنید؟! به نظرتون مورد سوء استفاده قرار نگرفتید...؟؟؟!!! حتما منظورتون این نیست که بفرمائید دشمن اینقدر احمق شده که میلیون ها دلار هزینه ایجاد این چنین شبکه های ضد اجتماعی رو بکنه و بعدش صدها هزار دلار هزینه مدیریت و کنترل و نگه داری و حقوق کارکنانش را در طول روز و هفته و ماه و سال، داشته باشه که چی؟ صرفا یک فضایی درست کنه که شما و دیگران برید علیه ش فعالیت کنید؟!!!! و لابد منتظرید اونم به این وسیله شکست بخوره؟!!!"

شلیک خنده بچه ها در سالن می پیچد. بخصوص صدای خنده احمد که همیشه ردیف جلو می نشیند و خیلی بانمک می خندد.

سیدحسین خودش هم آرام می خندد. بعد اما جدی می شود: "چطور توقع دارید دشمنی که به بچه داخل رحم مادر رحم نمی کنه! به یک یوزر یا اکانت یا صفحه شما و کسانی که دارید علیه ش فعالیت های اجتماعی_سیاسی می کنید؛ رحم کنه؟! قطعاً اینا برای ما اهل دلسوزی نیستند!! چطور شما مشکلات و معضلاتی که در حوزه ترویج فساد و فحشا، عضو گیری گروهک های ضدانقلاب و تروریستی و ایجاد اختلاف در جامعه به وسیله شایعات و نشر اکاذیب، و هزاران جرم و جنایت دیگه ای که در طول مدتی که این جنگ افزار صهیونیستی به وجود آمده فراگیر شده را نمی بینید؟؟؟!!!! واقعا فکر می کنید شما هم دارید استفاده می کنید و سود می برید؟؟!!!"

نفس تازه می کند و انگار چیز تلخی را به یاد آورده باشد، می گوید: "یه موردش..."

یه موردش دختر یکی از کارکنان نیروهای مسلح بود که از طریق همین تلگرام، با یه پسر رابطه برقرار کرده بود اما بعد از مدتی عکسهاش لو رفته بود... پدر دختره از ترس آبروش خودکشی کرد... می فهمید یعنی چی؟ یکی از نیروهای ما بخاطر تلگرام از دستمون رفت! خدا میدونه چندبار این اتفاق افتاده؟ این یه راه نفوذه برای دشمنی که میخواد نیروهای امنیتی و نظامی و علمی رو از کار بندازه... دشمن اینطوری تا توی خونه نخبه ها میآد جلو و تیر خلاص میزنه! یا شروع به باجگیری میکنه و نیروها رو وادار به جاسوسی میکنه...

حالا ممکنه شما بگید ما که نخبه نیستیم؟ خب دشمن برای شما هم برنامه داره برادر من! هر ظرفیتی به نفع خودش توی شما پیدا کنه، با جاسوسی از اطلاعاتت سعی میکنه تو رو تبدیل کنه به برده خودش! ذهن نوجوونای ما رو طوری تو کانالای عرفان های کاذب و آتئیست ها شست و شو میدن که نتیجه ش میشه فحشا و تجاوز و خودکشی و قتل! جوون 17، 18 ساله مرتکب اینایی که گفتم میشه! چرا؟؟؟

بخاطر سمپاشی های دشمن که ما خودمونو درمعرضش قرار دادیم! ببینید اینهمه کانال و گروه مذهبی تو تلگرام ساختیم، کمتر شد این فسادها یا بیشتر شد؟!! نتیجه ای هم داد؟!!

به مرتضی دقیق شده ام که با دهان باز به حرف های سیدحسین گوش میکند و تکان نمی خورد.

من همیشه وسط سالن و گاهی هم انتهای سالن کنار دیوار می ایستم که کاملا به کلاس مسلط باشم.

همچنان نگران مرتضی هستم؛ البته کمتر از قبل.

ادامه دارد... 

 

روزهای با تو بودن

قسمت سی و دوم

سیدحسین با صدای محزون اما بلندی ادامه می دهد: "با این توصیف بازم فکر می کنید دارید سود می برید؟؟؟!!! با این همه آسیب هایی که بعضا حتی قابل گفتن هم نیستن!! فقط با فیلترینگ میشه این ابزار مجرمانه را متوقف کرد.

بد نیست بدونید که حضرت آقا مذاکره با آمریکا را به علت ضررهای بی شماری که داره و منفعت هایی که اصلاً نداره ممنوع اعلام کردند. که البته مسئولین توجهی نکردند در نتیجه افتضاح برجام به بار نشست.

ایشون تسلط و سیطره و اشراف کامل اطلاعاتی دشمنان اسلام و مسلمین را نیز ممنوع می دونن؛ مسئله ای که متأسفانه به وسیله حضور این جاسوس خانه های همیشه همراه، در فضای مجازی ما در حال وقوعه. پس باید، هم خودمون هشیار و بصیر باشیم و هم به بصیرت بخشی و بصیرت افزایی دیگران بپردازیم و این آیه را همیشه به یاد داشته باشیم که ان کید الشیطان کان ضعیفا..."

بعد در حالی که صداش را پایین می آورد با حالت تأثر می گوید: "اینجاست که باید وزارت ارتباطات و دستگاه های مسئول به این سوال مهم پاسخ بدن! که چطور با این کافران حربی که بر طبق نظر قرآن کریم باید با آنان اینگونه برخورد کرد" إِنَّمَا جَزَاء الَّذِینَ یُحَارِبُونَ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَیَسْعَوْنَ فِی الأَرْضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُواْ أَوْ یُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلافٍ أَوْ یُنفَوْاْ مِنَ الأَرْضِ ذَلِکَ لَهُمْ خِزْیٌ فِی الدُّنْیَا وَلَهُمْ فِی الآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ " وارد مذاکره و معامله می شوند انگار که این ملحدین و مشرکین دوستان آنها هستند!!!"

نزدیک اذان است. سید حرف هایش را تمام کرده ولی بچه ها همچنان نشسته اند و چشم از دهان سید برنمی دارند.

احمد که از همه جلوتر نشسته سوال می کند: "سیدجان ما که از پس دولت برنمی آییم پس چیکار کنیم؟؟"

این سوال من هم هست. بعد از ماجرای مرتضی از تلگرام متنفر شده ام ولی به خاطر پایان نامه ام هنوز نتوانسته ام پاکش کنم.

سیدحسین با مهربانی اما محکم می گوید: "باید از دولت، اجرای فرمان مقام معظم رهبری در مورد راه اندازی شبکه ملی اطلاعات را مطالبه کنیم.

سعی دارد بحث را جمع کند: "مشکل اصلی این نرم افزارها مثل تلگرام و اینستاگرام صهیونیستی فقط بحث محتوای ضداخلاقی و کانال های اینچنینی نیست، بلکه بحث ضدامنیتی بودن آنها و وابستگی به سرویس های جاسوسی تروریستی دولت های صهیونیستیه. و البته موضوع "مخابرات رمز" هم یه بحث کاملا جدی و مهم و غیرقابل چشم پوشیه. که دولت چین همون روزای اولی که تلگرام وارد فضای مجازی شد به خاطر همین موضوع تلگرام را فیلتر کرد.

قوه قضائیه و دستگاه های امنیتی ما موظفند با کسانی که در جایگاه حاکمیتی یا دولتی، از صدا و سیما گرفته تا بدنه ی دولت و وزارت ارتباطات و همه ی اونایی که یا مبلغ این نجس افزار صهیونیستی بودند یا با مدیران درجه دو این جنگ افزارها وارد مذاکره و معامله شدند، به سرعت و به شدت برخورد کنه.

اما متأسفانه دولت روحانی بیشتر به دنبال رفتارهای عوام فریبانه است و ذره ای دلسوز مردم نیست. و تأسف بارتر اینکه دستگاه های مسئول در این رابطه هم، به خوابی عمیق فرو رفتن و این کید شیطانی دشمن را نمی بینن ویا نمی خوان که ببینند!!!"

و در حالی که از جا بلند می شود و لپتابش را جمع می کند می گوید: "جالبه بدونید چند وقت پیش، بعد از آنکه که وزارت ارتباطات با افتخار اعلام کرد که ما با تلگرام وارد مذاکره شدیم، بعضیا دچار توهم شدند که این سرویس های جاسوسی که سر تا پا دشمن ما هستند دیگه دوست و برادر ما شدن و ما می تونیم هر خواسته ای را از این موسسه خیریه (!!!) داشته باشیم"

و با خنده ی تلخی ادامه داد: "و لابد فکر کردند که آنها هم با کمال میل دستورات اربابان صهیونیست خودشون را که از قبل صادر شده را کنار میذارن و به فرمان ما لبیک میگن!!!"

حسن از پشت سر جلو می آید و آرام درگوشم می گوید: "بریم وضو بگیریم اخوی؟"

نگاه تندی بهش می اندازم که خودش را عقب می کشد.

با اینکه دلم برایش می سوزد اما باید آدم شود! البته نمی دانم چرا بعد صحبتش با پدر، تا حدودی آدم شده و کمتر شوخی و شیطنت می کند. رفته در لاک خودش.

درحالی که سعی دارم ابهتم را حفظ کنم، محکم و جدی می گویم: "بریم!"

ادامه دارد... 

 

روزهای با تو بودن

قسمت سی و سوم

کلاس های سید حسین به علت تقاضای زیاد، در هفته دو روز شده؛ دوشنبه ها و پنج شنبه ها.

من حتما هر دو روز را شرکت می کنم و مرتضی هم حالا دیگر خودش متقاضی است و سعی دارد دوستش امیر را هم با خودش بیاورد.

دوربین ها را تنظیم کرده ام و بلندگو هم آماده است.

تیر ماه امسال هوا خیلی گرمتر از همیشه است و کولرها با تمام قدرت کار می کنند. به دلم شور افتاده؛ چرا سیدحسین دیر کرده؟

به مناسبت ایام شهادت امام جعفر صادق (علیه السلام) از کامران که صدای بسیار گرمی دارد می خواهم نوحه بخواند تا سیدحسین برسد.

همه در تاریکی مشغول سینه زنی هستیم و متوجه نمی شوم سیدحسین مدتی ست که رسیده و انتهای سالن سینه میزند.

به کامران می رسانم که تمام کند و چراغ ها را روشن می کنم.

بسم الله الرحمن الرحیم، اول از اینکه دیر رسیدم از همگی عذرخواهی می کنم و از برادرمون که با صدای گرمشون مجلس را نورانی کردن تشکر می کنم. خب کجا بودیم؟

درحالی که لپتاپش را باز می کند، علامت می دهد که نور را کم کنم.

یکی از سوالاتی که پرسیده بودن این بود: مگه تلگرام روسی نیست؟! بنده با وجود اینکه در جلسات قبل کامل با تصویر نشون دادم که تلگرام ربطی به روسیه نداره ولی باز هم خیلی خلاصه توضیح میدم و رد میشم.

تصویری از سایت تلگرام روی پرده ظاهر می شود که یک جمله آن را خط کشیده اند. Telegram is not connected to Russia – legally or physically. Telegram’s HQ is in berlin.

سایت رسمی تلگرام علنا اعلام کرده: تلگرام هیچگونه ارتباطی با روسیه ندارد! دیگه سند از این واضحتر؟!!

عکس دیگری از صفحه رسمی سایت تلگرام را باز می کند و زبانش را به فارسی تغییر می دهد.

خیلی جالبه به فارسی در شماره 6 کامل توضیح داده که تلگرام چه از نظر حقوقی و فیزیکی به روسیه وابسته نیست و دفتر مرکزی تلگرام در برلین واقع شده. اما نکته ای که بسیار مهمه و نشون میده این پیام رسان صهیونیستی خطرناکترین جنگ افزار اینترنتی موجوده؛ کلمه ایست که صاحبان تلگرام به آن اشاره کردند. اگر دقت کنید می بینید نوشته Telegram HQ کلمه HQ مخفف headquarters بوده که به معنای مرکز فرماندهی است!!!

سید حسین با صدای بلندی ادامه می دهد: "دوستان ببینید دشمنان صهیونیستی با چه نشونه های آشکاری به میدان جنگ اومدن؟!! یعنی خودشون دفتر رسمی این نرم افزار را "مقر فرماندهی" معرفی می کنند اما افسوس که امت حزب الله در غفلت بسر می برند."

عکس هایی از دفتر کار تلگرام نشان می دهد که همه زن و مرد با لباس های نظامی و درجه های مختلف در حال کار و فعالیت و مشورت هستند.

وقتی افراد مذهبی، انقلابی و ولایی به خاطر دلبستگی های مادی و لذت های زودگذر دنیوی سعی می کنند سرپوش روی حقیقت بذارن! باید مطمئن شد که جبهه ی خودی توسط دشمن مسموم شده و افرادی که نومن ببعض و نکفر ببعض هستند در واقع دارن به نوعی کمک دشمن می کنند. پاول دروف شیطان پرست همان کسی که مدیریت کودتای صهیونیستی اوکراین در فضای مجازی را به عهده داشته. اما امروز مأموریت این عنصر صهیونیست و عواملی که در داخل و خارج دارن فقط، ایران اسلامی ماست.

سیدحسین با شور و حرارت و با سوز عجیبی صحبت می کرد: "تلگرام صهیونیستی بجز اینکه به تنهایی باعث افزایش 40 درصدی جرائم در کشور شده، بسیاری از مفاسد و اختلالات اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و امنیتی ناشی از وجود این جنگ افزار صهیونیستیه. البته اینستاگرام در رتبه دوم قرار داره، در واقع تلگرام و اینستاگرام شدن یه مکان امن برای خائنینی که میخوان بوسیله آن به صورت غیرمستقیم علیه نظام مقدس اسلامی توطئه و فتنه کنن.

صداش را بلندتر می کنه: "دوستان هوشیار و بصیر باشید و بدونید اگر ما به وظیفه انقلابی خودمون برای فیلتر شدن این نجس افزارهای صهیونیستی، عمل نکنیم. قطعاً به عذاب و قهر الهی گرفتار خواهیم شد. پس صامد و مقاوم در مقابل نفوذی ها بایستیم و بدانیم خدا با ماست. وَاللَّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ."

 

ادامه دارد... 

 

روزهای با تو بودن

قسمت سی و چهارم

سروصدای بچه ها زیرزمین را برداشته؛ سیدحسین هم با بچه ها پینگ پنگ بازی می کند و حسن مشغول تعمیر پایه میز فوتبال دستی است.

چقدر مظلوم شده این حسن بنده خدا!

بچه هایی که تازه آمده اند از دیدن سیدحسین درحال بازی به شوق می آیند؛

انگار احساس نزدیکی بیشتری به او می کنند و شاید این، دلیل محبوبیت سیدحسین باشد. اینکه اجازه نمی دهد بین او و بچه ها فاصله بیفتد.

چنددقیقه به پنج، دست از بازی می کشد و بلندگو و پرژکتور را چک می کند.

بچه ها هم نفس نفس زنان یکی یکی می روند دست و صورتشان را می شویند و می آیند.

 پیامک می آید؛

مریم است: «داداشی میشه از آقاسید خواهش کنی در مورد خامنه ای دات ای ار که تو تلگرام کانال داره یه کم توضیح بدن؟

دادااااش! حسن آقا رو اذیت نکنیااا... خوااااهش... و شکلک لبخند می فرستد.

می نویسم: «باشه به سید میگم... اما درباره حسن قول نمیدم

شکلک عصبانیت می فرستد و می نویسد: «بدجنسی نکن دیگه مصطفی

لجم می گیرد. اصلا چه معنی دارد؟!

یادم می افتد همین هفته پیش رفتیم مشهد و زیرزمین حرم عقد کردند. با آن ادا اصول هایشان!

چقدر با مرتضی خندیدیم و با مزه پرانی هایمان صورتشان را سرخ کردیم! خب خنده هم داشت؛ شاید از نظر من.

حالا اگر ندیدید! این لفظ «حسن آقا» دو سه روز دیگر تغییر شکل می دهد به «حسن جان» و... بگذریم...!

با شیطنت می نویسم: «باشه، کاریش ندارم البته فعلا

مریم این بار فقط شکلک اخم می فرستد.

صدای سیدحسین یادم می آورد جلسه شروع شده:

بسم الله الرحمن الرحیم. چند دقیقه پیش یکی از دوستان پرسید پهنای باند چیه؟؟

میخوام براتون با یه مثال ساده پهنای باند را توضیح بدم: یه اتوبان را در نظر بگیرین، معمولاً هر اتوبان یا بزرگراه دارای چند خط (Line) یا بانده (Band)، که ظرفیت این بزرگراه را معین می‌کنه. مثلاً اگر بزرگراهی دو خطه باشه طبیعتاً به طور هم‌زمان و از یک نقطه از بزرگراه فقط دوتا ماشین امکان عبور دارند و اگر بزرگراهی چهار خطه داشته باشیم به طور هم‌زمان چهار تا ماشین امکان عبور از کنار همدیگه را دارن. خوب حالا کافی است در این مثال به جای ماشین، بیت‌(Bit) و به جای بزرگراه یا اتوبان، سیم یا فیبر نوری که در واقع محیط انتقال اطلاعات هستن، بگذارید. کاملا پهنای باند را متوجه میشید.

یه مثال دیگه که خیلی ساده تره، لوله‌های انتقال آب را در نظر بگیرین. هر چقدر قطر لوله آب بزرگ‌تر باشد، امکان انتقال آب بیشتری از یک نقطه به نقطه دیگر را داره. درست مثل پهنای باند، هر چه پهنای باند بیشتری داشته باشیم، امکان انتقال اطلاعات بیشتری از یک نقطه به نقطه دیگر را داریم. در واقع پهنای باند یا عرض باند به شما می‌گه به طور هم زمان چند بیت می‌تواند از کنار هم رد بشه، یا در طول محیط ارتباطی شما با شبکه جا‌به‌جا بشه.

متین که ردیف دوم نشسته می پرسد: آقاسید! این که میگن ما پهنای باند را از خارج می خریم یعنی چی؟ میشه یه کم توضیح بدین.

ادامه دارد... 

 

روزهای با تو بودن

قسمت سی و پنجم

ایران چون شبکه ملی اطلاعات نداره؛ پهنای باند به صورت کلی خریداری میشه. الان چند ساله که تا 190 گیگ در ثانیه از ترکیه و روسیه و دبی خریداری میشه البته با واسطه هایی که بحثش خیلی مفصله؛ اما برای شما همینقدر کافیه که بدونید خرید پهنای باند و افزایش اون باعث میشه که وابستگی ما به اینترنت آمریکایی هر روز بیشتر بشه در صورتی که ما با ایجاد شبکه ملی اطلاعات می تونیم اینترنتی سالم، سریع، امن و ارزان داشته باشیم. کم کم وابستگی به جزئی ترین حالت ممکن میرسه.

متین دوباره سوال می کند: "خب پس اگر اینترنتمون آمریکاییه دیگه چه فرقی میکنه که داخل تلگرام باشیم یا نه؟؟"

خب نه دیگه!! ببینید اگر دشمنان ما صرفا با کامپیوتر یا صرفا با ویندوز یا با هر سیستم عاملی یا صرفا با موبایل هوشمند دارای سیستم عامل و امکانات خاصی مثل اسکن عنبیه و اثر انگشت و... به اهداف خودشون می رسیدند دیگر در همون قسمت یا همونجا متوقف می شدند، دیگه نیازی به این همه هزینه نداشتند. اینها نشان میده که شبکه های ضد اجتماعی و ضد تعاملی صهیونیستی حقیقتاً خلاها و باگ های اطلاعاتی دشمن را به صورت کامل پر کرده و ما به عنوان کاربران در این شبکه ها مثل کارگر و عمله ای مجانی برای اونها هستیم. اما بحث ما اینه که تا جایی که می تونیم این تسلط دشمن را کم کنیم و از دشمن به شکلی نرم و غیر ارادی یا ارادی پیروی نکنیم

تصویری از امام خامنه ای روی پرده نمایش داده می شود. کنار عکس، متن حکم حرمت نرم افزارهای صهیونیستی نوشته شده

-ما به جای اینکه انرژی و وقت و امکانات و پول خودمون را صرف تقویت دشمنان اسلام کنیم باید به سمت مطالبه گری شبکه ملی اطلاعات از دولت بریم. وقتی حضرت آقا در مورد فضای مجازی میگن این فضا رها شده و غیرقابل کنترل و غیرمنضبطه پس طبیعتا شبکه های ضد اجتماعی و ضد تعاملی صهیونیستی که نمیشه هیچ حاکمیتی بر آنها اعمال کرد، فضایی غیر قابل تصور خواهد بود. این مسئله غیرقابل کنترل بودن یعنی چه من برم داخل این فضا و چه نرم، چه بخوام نظم بدم چه نخواهم یه تلاش بیهوده است. چون اساساً غیرقابل کنترله.

چون کنترل و فرمان هدایت این شبکه های ضد اجتماعی و ضد تعاملی در دستان سرویس های جاسوسی-تروریستی دولت های صهیونیستیه. پس باید تلاش کنیم میزان حوزه ی تاثیر و نفوذ و اشراف و تسلط و سیطره ی دشمن را کم و کمتر کنیم و در عین حال با مطالبه گری عزت مندانه و فعالانه، حاکمیت را در انجام وظایف خودش یعنی راه اندازی شبکه ملی اطلاعات کمک کنیم یا بهتره بگم وااااداااار کنیم و از طرف دیگه روشنگری و بصیرت بخشی عمومی و مبارزه با طرح و برنامه و روش ها و تاکتیک ها و ابزار دشمن را هم همزمان انجام بدیم.

متین می گوید: "اوووه چقدر کار باید انجام بدیم!!! نمیشه دولت خودش همه این کارا را بکنه؟ پس صدا و سیما چیکارس روشنگری مال صدا و سیماست نه ما!!"

ادامه دارد...

 

 

روزهای با تو بودن

قسمت سی و ششم

همهمه در جمع می افتد و از هر گوشه یه صدای اعتراض به دولت و قوه قضائیه شنیده می شود:

چرا دولت تا حالا برای پیشرفت و رفع اشکالات برنامه های ایرانی اقدام نکرده؟

حتما دست هایی پشت پرده هست که نمیذاره!

داداش میخوایی پرده را کنار بزنم!

قوه قضائیه هم که خوابه!

 - یکی نیست اینا را با لگد بیدارشون کنه!

 این جملات از حضرت آقا به صورت عکس نوشته روی پرده ظاهر می شود که: «در زمان پیامبر (صلوات الله علیه و آله) بیشترین مسائل در خصوص روشنگری، مربوط به منافقین بود و در زمان حضرت علی (علیه السلام) هم اصلی ترین چالش، مواجهه با افراد مدعی اسلام بود که به دلیل هواهای نفسانی در مسیر اشتباه، حرکت می کردند. معنی فتنه همین است و برای مقابله با این جریان گنداب فاسد که تلاش دارد با ابزارهای مختلف خود در افکار عمومی جهان رسوخ پیدا کند، تنها راه، روشنگری و بیان حقیقت است، که وظیفه ای سنگین بشمار می رود. دشمنان ملت ایران و نظام اسلامی همچون کف روی آب هستند که از بین خواهند رفت و آن چیزی که باقی می ماند اصل نظام اسلامی است.»1

سیدحسین فرصت می دهد تا بچه ها جملات حضرت آقا را کامل بخوانند.

بعد در حالی که همراهش را باز می کند و بلند می گوید: "خب حالا بریم سراغ جواب سوال دوم، چرا خود رهبری با توجه به صحبت های خودشون همچنان در تلگرام حضور دارند؟!!"

 سید حسین با چشم های گرد به همه نگاه می کند. صفحه گوشی را می بندد و می گوید: "کی گفته حضرت آقا تو تلگرام هستن؟!!"

 عکسی از سایت لیدر روی پرده می آید. تنها مرجع موثق انتشار اخبار رهبر انقلاب اسلامی، روابط عمومی دفتر ایشان می باشد.

عکس بعدی پشت سرش ظاهر می شود. از سایت لیدر سوال کردند: "حضور و فعالیت صفحه ای به نام خامنه ای دات آی آر در شبکه های ضداجتماعی صهیونیستی فیسبوک و توئیتر ... را جایز می دانید؟ جواب داده شده، "صفحه مذکور ارتباطی با دفتر ندارد."

برادران دقت کنید! به قول آقای قرائتی زیادی گوش بدید! سایت خامنه ای دات ای آر زیر مجموعه دفتر آقا نیست. زیر مجموعه موسسه انقلاب اسلامیه. دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آقا زیر مجموعه ی موسسه ی پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامیه. سایت دفتر مقام معظم رهبری فقط سایت لیدره.

خامنه ای دات آی آر با دفتر معظم له از نظر تشکیلاتی ارتباطی ندارن اما از نظر اطلاعاتی با هم ارتباط تنگاتنگی دارن یعنی تمام آنچه مربوط به حضرت آقاست را منتشر می کنه از بیانات گرفته تا تمام دیدارها و هر جا که ایشون تشریف میبرن همه را منتشر می کنه.

اما همیشه یادتون باشه ملاک و معیار ما فتوا و کلام خود مقام معظم رهبریست. ببینید رهبر ما امام خامنه ایست نه خامنه ای دات آی آر.

ما نباید احساسی عمل کنیم باید اعتقادی عمل کنیم. ایشون فرمودند، هر گونه تقویت دشمنان اسلام و مسلمین، که با حضور و فعالیت در این شبکه ها ضداجتماعی باشد حرامه و آن را اعانه به ظالم معرفی کردند و جالب اینکه این حکم، در خود سایت خامنه‌ای دات آی آر بصورت واضح موجوده

ادامه دارد..

1-  بیانات حضرت آیت الله خامنه ای در دیدار طلاب و اساتید حوزه های علمیه ۲۲ /آذر۱۳۸۸ 

 

روزهای با تو بودن

قسمت سی و هفتم

 همزمان با جمله آخر سید حسین این جمله حضرت آقا درشت روی پرده ظاهر می شود: «گفتند که کسانی به عنوان نماینده‌ی رهبری از زبان رهبری حرف میزنند. خب، من خودم هنوز که الحمّدلله زبانم از کار نیفتاده؛ حرف خود من که مقدّم به حرف آنها است. آنچه من میگویم، حرف من آن است؛ کسانی هم که حرف میزنند -نمایندگان رهبری و منصوبین رهبری و مانند اینها که تعداد زیادی‌اند- از قول رهبری نمی گویند؛ این را توّجه داشته باشید.»1

محسن که همیشه یه دفتر با خودش دارد و مرتب و منظم حرف های سید را می نویسد، سوال می کند: "سید جان پس اینکه میگن خود حضرت آقا در یه جلسه خصوصی به عده ای اجازه دادن برن تو تلگرام فعالیت کنند چیه؟!!"

سید حسین چند تا کلیک رو کیبورد لپتاپش میزند. این صحبت حضرت آقا که با خطی خوش نوشته، روی پرده نقش می بندد: «نکته‌ی اوّل اینکه آنچه بنده اینجا در این جلسه یا در جلسات عمومی میگویم، عیناً همان حرف هایی است که در جلسات خصوصی به مسئولین، به رئیس‌جمهور محترم و به دیگران میگویم. این خطّ تبلیغی‌ای که دیدیم و می‌بینیم دنبال میکنند که بعضی از خطّ قرمزهایی که رسماً اعلام میشود، در جلسات خصوصی از آنها صرف‌نظر میشود، حرف خلاف واقع و دروغی است. آنچه ما اینجا به شما میگوییم یا در جلسات عمومی میگوییم، عیناً همان حرفهایی است که به دوستان، به مسئولین، به هیئت مذاکره‌کننده، همانها را بیان میکنیم؛ حرفها یکی است.»2

محسن با سرعت آدرس صحبت حضرت آقا را می نویسد

این صحبتی که میگی هیچ جا ذکر نشده حتی در همون خامنه ای دا آی آر هم نیست حضرت آقا به هیچکس نگفتن برید در تلگرام فعالیت کنید. تازه اونجاهایی هم که این صحبت پخش شده کلمه تلگرام را داخل پرانتز نوشته اند؛ یعنی چی؟!! یعنی اینکه حضرت آقا به هیچ وجه نگفتن برید در این جاسوس خانه فعالیت کنید. چون ایشون خوب میدونن که فایده ای نداره بذارید براتون یه چیزی تعریف کنم که کاملا متوجه بشید.

حسن آرام و با احتیاط(!) از پشت سر درگوشم می گوید: "سید جان! سیدحسین امشب قبل از نماز میره خونه باید زینب کوچولو را ببرن دکتر حالش خوب نیست مریض شده گفتن ما بچه ها را تا نماز مغرب جمع و جور کنیم و مراقب باشیم."

آخیی!! باشه به مامان و مریم میگم که خودشون برن.

 با ترس و لرز و هزاربار رنگ به رنگ شدن می گوید: خب میدونی... چیزه... آخه منم نیستم با مریم خانوم قرار دارم...

چقدر جوگیرند اینها! دیشب بیرون بودند! حساب می کنم که اگر بزنم پس گردنش کمتر صدا ایجاد می شود یا اگر چهارتا استخوان را در دهانش خورد کنم؟ که یکباره متن پیامک مریم میاید جلوی چشمم:

"دادااااش! حسن را اذیت نکنیااا... خوااااهش..." 

ادامه دارد...

1-  بیانات امام خامنه ای ۹۴/۰۴/۲۰

2-  همان

 

روزهای با تو بودن

قسمت سی و هشتم

چشم غره ای به حسن میروم: باشه خوش بگذره... فقط بخدا بفهمم مثل دفعه قبل تکخوری کردی من میدونم و... استغفرالله!

با صدای سید حسین صورتم را به طرف سید برمی گردانم و از حسن خداحافظی می کنم.

بذارید یه خاطره از حضرت امام خمینی براتون بگم تا کامل متوجه بشید چرا میگم محاله خود حضرت آقا مستقیما بگن برید تو این نرم افزارهای صهیونیستی فعالیت کنید!

 اولا این همیشه یادتون باشه در اسلام، برای هدایت افراد هدف وسیله را توجیه نمی کند. قبل از پیروزی انقلاب زمانی که امام خمینی در نوفلوشاتو بودن، بی بی سی میآد محضر حضرت امام و میگه پیام های انقلاب ایران را به ما بدهید تا پخش کنیم. امام می فرمایند: شما خودتان مانع و دشمن این انقلاب هستید و بیرونشان می کنن. اینکار امام حکمت های زیادی داشت. یکی اینکه اولا دشمن بواسطه اینکه پیام ها را داشت می تونست نهضت را به انحراف بکشونه و بعد حتی اگر انقلاب پیروز هم میشد بازم می تونستن انگ انگلیسی بودن، به انقلاب و حضرت امام بزنن. و حتی هر سندی که می خواستن، می ساختن و میگفتن امام این ها را خودشون به ما گفتن و تنها بخاطر همین خطای راهبردی، آن اسناد جعلی را منتسب به گذشته امام و انقلاب و نهضت می کردند

آقا امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه 125 نهج البلاغه می فرمایند: ‏أَتَأمُرُونِّى‏ أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ... یعنی مولا هیچگاه برای رسیدن به پیروزی ظلمی را انجام نمی دهند. یعنی در حقیقت میخوان بگن، هدف وسیله را توجیه نمیکنه. ما هزاران راه نرفته برای هدایت مردم و هزاران راه نرفته برای ضربه زدن به دشمن و پایان بسیاری از مشکلات بصورت ریشه ای، داریم اما اونها را انجام نمیدیم و فقط می خواهیم بریم داخل تلگرام و اینطور نشان بدیم که میشه با ابزار دشمن و تحت حکومت دشمن، مردم را هدایت کرد، حالا به هر قیمتی که شده.

 در حالیکه به همه بچه ها نگاه می کند با صدای بلند می گوید: "برادر من! کار هدایت اگر کار آسانی بود اگر کاری بود که به هر وسیله ای می شد انجام داد؛ آقا رسول الله (صلوات الله علیه و آله) صدای بلند و رسای صلوات بچه ها نشان از سرحالی و دقت و توجه آنها بود.

 - اگر برای رسیدن به هدف می شد هر کاری کرد که آقا رسول الله مسجد ضرار را تخریب نمی کردن!! ما و شما و دیگران، از نظر استدلال و منطق و عقلانیت از حضرت رسول اکرم (صلوات الله علیه و آله) بالاتریم؟ و مثلا قدرت هدایت گری بیشتری داریم نستجیربالله...؟؟؟ با استدلال شما، آقا رسول الله (صلوات الله علیه و آله) با اون کلام نافذ الهی که داشتن نمی تونستن برن داخل مسجد و اهل مسجد را جمع کنن و یک کلاس توجیحی براشون بذارن و...تمام...؟!! یعنی با استفاده از مسجد خود اون منافقین مردم را هدایت کنن؟؟ نهههه!!! سیره ایشان تخررریب مسجد ضرار بود. تازه اونجا که مسجد بود باید تخریب میشد، فرمان الهی بود. اینجا که تلگرام و اینستاگرام صهیونیستیه و یک فحشاخانه ست. تازه بر فرض محال هم که هدف وسیله را توجیح کنه، این سقف دعوت مردم به بیرون آمدن از تلگرام کجاست...؟؟؟ کجا میگیم خب ما رفتیم هدایت کردیم و گفتیم و تمام شد، حالا اومدیم بیرون... چه مدت زمانی...؟؟؟!!! چرا هر کس وارد میشه دیگه خارج نمیشه همونجا میمونه و زندگی میکنه!!!

همه سکوت بودند و با دقت گوش می کردند. حتی اون کسانی که معتقد به فعالیت در تلگرام بودند و گاهی صدای غرغر کردنشان شنیده می شد الان سکوت بودند

ادامه دارد...   

 

روزهای با تو بودن

قسمت سی و نهم

سیدحسین نگاهی به ساعتش می اندازد و می گوید: امروز دیگه وقت ندارم زینب سادات ما حالش خوب نیست باید بریم دکتر، با اجازه همه برادرا. و بدون اینکه حتی لپتاپش را جمع کند. از جا بلند می شود بعد از خداحافظی دست و پا شکسته ای میرود.

پشت سرش می دوم که خداحافظی کنم. چشمکی میزند و می گوید: "مجردی دیگه! باید جور متأهل ها رو بکشی! مراقب بچه ها باش!"

حسن هم فقط زحمت جمع کردن لپتاپ را می کشد و با شوق و ذوق میرود.

بی مزۀ لوس! دلم می خواهد از همینجا که هستم، کفشم را محکم پرت کنم که صاف بخورد توی صورتش. بلکه از قیافه بیفتد و خواهر ما آنقدر برایش دل نسوزاند!

بچه ها دوباره می روند سراغ بازی و من هم همراشان مشغول می شوم.

همیشه وقتی ذهنم درگیر است به ورزش نیاز دارم. الان هم در فکر حرف های سیدحسینم: "چرا باید کاری کنیم که حضرت آقا خودشون بگن حرف من را از خودم بشنوید!!!"

این حرف خیلی معنی دارد. یعنی آنقدر از طرف آقا دروغ پخش کرده اند که ایشان باید واضح بگویند منکه خودم هستم؛ حرف من را از خودم بشنوید!!!

جایی خواندم که غربت، غیرت سوز میکند مرد را... 

ظاهرا با بچه ها بازی می کنم اما فکرم همه جا می چرخد. به آن جوان تازه وارد فکر می کنم. نگاهی به سالن می اندازم: "بععله! هیچ خبری نیست، رفته."

چند جلسه ای ست که یک جوان هم سن و سال من، در جلسات شرکت می کند. جوانی بسیار کم حرف که سر ساعت می آید و بعد از کلاس هم بلافاصله می رود. با هیچکس حرفی نمی زند و اصلا سراغ میز بازی ها هم نمی رود. سر کلاس هم فقط گوش می دهد؛ نه می نویسد نه ضبط می کند.

وقتی هم که موضوع را با سید در میان گذاشتم، فهمیدم خودش کاملا حواسش هست چون خیلی سریع گفت: اصلا بهش کاری نداشته باشید به وقتش میگم چیکار کنید.

کلاس های سیدحسین دوشنبه ها و پنج شنبه هاست. کلاس دوشنبه ها کمی خلوت تر است اما پنج شنبه ها گاهی تا روی پله ها هم می نشینند.

متین می پرسد: آسیدمصطفی به چی دارید فکر می کنید، کی رفته؟!

فهمیدم باز بلند فکر کردم.

چیزی نیست. متین بازیت عالیه هاااا من کم آوردم!

راکت را می دهم به احمد که منتظر نشسته و خودم انتهای سالن در گوشه ای که به همه جا مسلط باشم، می نشینم.

حرف های سید مثل پتک تو سرم صدا می کند. از تلگرام متنفر شده ام! خدایا چکار کنم! پایان نامه ام را چکار کنم!

مصطفی! مرگ یه بار شیون یه بار. مردونه تصمیم بگیر، خودت را از زیر بار ذلت بیرون بیار. پیش خداا گیریاااا!!

ادامه دارد...

روزهای با تو بودن

قسمت چهلم

در بدو ورود به حیاط مسجد، صدای بسم الله الرحمن الرحیم... سیدحسین را می شنوم.

احساس خیلی بهتری نسبت به جلسات قبل دارم.

امروز بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و وقتی داشتم از استادم خداحافظی می کردم گفتم: "استاد من دیگه تلگرام ندارم. من دیگه هر چی بخوام حضوری میام می گیرم؛ شما هم هر کاری داشتید یا سروش نصب کنید یا تلفن و پیامک بزنید بنده سه سوت در خدمتم."

خوشبختانه در این مدت که با سید حسین آشنا شده ام و صحبت هایش را به دوستانم منتقل می کنم؛ خیلی ها از تلگرام خارج شدند و تعدادی هم در کلاس های مسجد شرکت می کنند.

با سر و دست به سیدحسین سلام می کنم.

یکی از بچه ها مشغول تعریف خاطره مباحثه اش با استادش است. با آب و تاب و هیجان تعریف می کند و با اینکه اصل حرف هایش جای تأسف دارد، شوخی و خنده را چاشنی اش می کند.

بعد از او، یکی دیگر از بچه ها راه او را پیش می گیرد و از بحث هایی می گوید که با دوستانش داشته و تا ایستگاه بی آر تی و داخل بی آر تی ادامه داشته؛ تا جایی که صدای مسافران از بلند بلند بحث کردنشان درآمده بوده و هر کس تکه ای می انداخته!

و جالبتر اینکه موقع پیاده شدن دو آقای میانسال همراهش پیاده شدند و از او خواستند چند دقیقه در ایستگاه بنشیند و اصل بحث را توضیح بدهد.

ولی همین چند دقیقه کار را به تاریک شدن هوا می کشاند طوری که مادرش با نگرانی زنگ زده که کجایی پسر، دلم هزار راه رفت! او هم گفته سر خیابان در ایستگاه بی آر تی.

یک وقت می بیند مادرش ایستاده و از دور نگاهش می کندبالاخره تلفنش را به آن دو نفر باز نشسته می دهد تا بتواند خداحافظی کند.

ولی نکتۀ شیرینش اینکه همان شب تلگرام و اینستاگرام را از گوشی هر دو مرد به درخواست خودشان پاک کرده و به جای آنها، سروش و ویسگون را نصب کرده بوده...

بچه ها از بس خندیده اند، اشک هایشان روان گشته(!) و دل هایشان درد گرفته است! سیدحسین هم با نمک تر از بقیه می خندد.

آرام از پشت سر به حسن نزدیک می شوم و ناگهان دستم را محکم میزنم سر شانه اش.

دومتر از جا می پرد و با چشم هایی که از حدقه بیرون زده، نفس نفس زنان برمی گردد: "یا جده سادات (سلام الله علیها)!" 

می زنم زیر خنده. قیافه اش موقع ترسیدن خیلی بامزه می شود. خنک می شوم، طوری که انگار که در اوج گرما، درون وجودم کولرگازی روشن کرده باشند!

طفلک حسن، میداند زورش به من نمیرسد و الان هم وقت تلافی کردن نیست. برای همین بریده بریده می گوید: "سلام... آقاسید... ترسیدم... خوبید... شما...؟

بی صدا می خندم: "علیک سلام! بعلههههه! الان خوبتر هم شدم! شما گویا بهتری؟"

الحمدلله!

موضوع چیه امروز کلاس نداریم؟ 

ادامه دارد...

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی