منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

رمان نقاب ابلیس / بخش اول / روزهای با تو بودن /3

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۰۹ ب.ظ

رمان روزهای با تو بودن از قسمت 41 تا آخر

 

 

روزهای با تو بودن

قسمت چهل و یکم

حسن که حالا کمی نفسش بالا آمده و گویا حالش از گریه گذشته ست و بی صدا به آن می خندد، می گوید: "سید می خواست بازخورد کلاساشو ارزیابی کنه گفته خاطرات مباحثاتتون را برام بنویسین بعضیا گفتن ما وقت نداریم کلاس های تابستونی زیاد داریم؛ اجازه هست همینجا بگیم او هم اجازه داد بقیه ش هم همینه که میبینی!"

با چشم دنبال همان جوان ساکت می گردم. ردیف دوم نشسته و لبخند میزند. چه پیشرفت بزرگی! از ته سالن رسیده به ردیف دوم!

 خنده ها و مزه پرانی ها که تمام می شود، سیدحسین نگاهی به بقیه می اندازد که ببیند کس دیگری هست یا نه. اتفاقی از همان جوان ساکت می پرسد: شما هم مباحثاتی داشتید؟

البته من سیدحسین را می شناسم؛ میدانم که برخلاف تصور، سوالش به هیچ وجه اتفاقی نیست و می خواهد جوان ساکت را هم بیاورد وسط گود.

جوان -که حالا میدانیم اسمش سامیار است- می گوید: "من یک بار با دوستان و خانواده بحث کردم به من گفتن تو فرهنگ استفاده از تلگرام را نداری هر تکنولوژی فرهنگ خودش را داره مردم ما فرهنگ استفاده از تلگرام را ندارن برای همینه که این همه اتفاقات بد میوفته. منم دیگه حرفی نزدم."

سیدحسین با چشم های گرد شده از سامیار می پرسد: میشه شما نحوه استفاده از سم در غذا را برام توضیح بدید؟

سامیار مات و مبهوت نگاه می کند و سیدحسین خودش جواب می دهد: "آهااان پس شما فرهنگ استفاده از سم کشنده را در غذا نمی دونید ولی ما می دونیم!"

بعد از چند ثانیه سکوت، اینطور ادامه می دهد: "این حرفا همش توجیه برای موندن در تلگرام.

صهیونیستی بودن، همان سم کشنده است دیگه فرهنگ استفاده و نحوه مصرف دیگه چیه؟؟ الان بنده که مدعی حزب اللهی هستم دیگه نحوه استفاده از تلگرام را بلدم! یعنی دیگه باعث تقویت دشمنان اسلام و مسلمین نمیشم؟؟؟!!! نخیر جانم! کاملا هم باعث تقویت میشم. چون علماً بلافاصله بعد از ثبت نام در هر نرم افزاری باعث بالا رفتن آمار اعضای آن میشیم که شروع سودرسانی محسوب میشه چه فعالیت بکنیم چه نکنیم.

آخه به من میگن مگه خودت تو همین گوگل مطلب سرچ نمی کنی و ازش استفاده نمی کنی؟ یعنی گوگل صهیونیستی نیست؟ یا خیلی دیگه از لوازم زندگی ماها حتی بعضی از خوردنی ها مال صهیونیست هاست، بعد چطور فقط تلگرام سود رسانی می شود و حرامه؟!!

سیدحسین لبخند معنی داری میزند که پیداست از غیر مستقیم به حرف آوردن سامیار خوشحال است.

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت چهل و دوم

امااااا مطلبی که مورد توجه قرار نگرفته اینکه، اگر دشمنان اسلام و مسلمین با گوگل به همه خواسته های مالی و اطلاعاتی خودشون می رسیدن، مسلما موبایل را نمی ساختن اندروید را نمی ساختن و بعد این نرم افزارها و پیام رسان ها را طراحی نمی کردن و نمی ساختن. اگر ما با گوگل تا مچ پا در باتلاق فرو میریم قرار نیست با عضویت و فعالیت در این شبکه ها و نجس افزارهای صهیونیستی با اراده شخصی خودمون، سرمون را هم داخل باتلاق فرو ببریم!!!

ما باید سعی کنیم همین پای خودمون را هم از باتلاق بیرون بکشیم نه اینکه سرمان را هم در آن فرو ببریم. ما هر مقدار که از میزان نفوذ و تاثیر و اشراف و تسلط و حاکمیت دشمن بر خودمان را کم کنیم یه قدم مبارک برداشتیم.

سامیار که تازه دارد یخش باز می شود آرام می گوید: آقا سید چون الان مثلا پارسی جو اصلا قابلیت گوگل را نداره اصلا نصب نمیکنن!! یا همین نرم افزار سروش را میگن سرعتش پایینه امکاناتش مثل تلگرام نیست میگن یه نرم افزار مثل تلگرام درست کنید اونوقت ما میاییم بیرون.

سیدحسین باز هم می خندد: "لابد دنیا قبل از تلگرام و گوگل صهیونیستی اصلا دنیا نبود؟؟؟!!!

درحالی که لپتاپش را برای پیداکردن چیزی زیر و رو میکند جدی و قاطع می پرسد: شما تابع امام خمینی هستید یا نه؟؟؟ امام خمینی فرمودند: "ما اگر امر دایر بشود به اینکه برگردیم به حال سابق بشریت، و با الاغ از این طرف به آن طرف برویم و آزادی‌مان را حفظ بکنیم، یا خیر، بنده آقای کارتر و امثال او از ابرقدرت ها باشیم و زندگانی های فلان و کذا داشته باشیم، ما آن را ترجیح می‌دهیم، ملت ما آن را ترجیح دارد می‌دهد. ملت ما شهادت را دارد ترجیح می‌دهد، و می‌گوید که ما می‌خواهیم شهید بشویم."

امام می فرماید ما حاضریم به عقب برگردیم اما بنده و غلام کارتر و ابرقدرت ها نباشیم.1

احمد که از این جملات به وجد آمده، بلند تکبیر می گوید و بقیه را با خودش همراه می کند

سید حسین مستقیم تو چشم های سامیار نگاه می کند و می گوید: ازشون سوال کن آیا میشه به صرف اینکه الان نرم افزاری مثل تلگرام نداریم از ظالمین حمایت کنیم؟!! سوال کن کدام مرجع و عالم دینی اعانه به ظالم و تعاونوا علی الاثم والعدوان را حلال و جایز یا مستحب و واجب دونسته؟!!

بعد در حالی که به تمام بچه ها نگاه می کرد گفت: "ماجرای صفوان جمال را شنیدید؟"

همه تقریبا گفتند: "نهههه"

ادامه دارد...

1-  (صحیفه امام خمینی جلد 12 صفحه 378

 

روزهای با تو بودن

قسمت چهل و سوم

سید حسین خیلی ساده، روان و با محبت برای سامیار توضیح می داد.

صفوان مردی بود که -به اصطلاح امروزیا- یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که در آن زمان بیشتر شتر بود، و به قدری باکلاس، متشخص و وسائلش زیاد بود یعنی شتراش با کیفیت، سرحال، قوی و قبراق بودند که گاهی دستگاه خلافت هارون الرشید، از شترهای او برای حمل و نقل بارها استفاده می کرد. یه روز هارون برای سفر مکه، لوازم حمل و نقل او را خواست. قرار دادی هم با او بست برای کرایه لوازم.

صفوان بعد از مدتی یه روز که در حضور امام کاظم علیه السلام بود، حضرت از او سوال کردند: صفوان چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر (هارون الرشید) کرایه دادی؟ _آخه صفوان شیعه و از یاران امام بود_ صفوان جواب داد: من که به او کرایه دادم، برای سفر معصیت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم و الا کرایه نمی دادم. حضرت فرمودند: پولت را گرفتی یا نه؟ گفت: نهه، هنوز نگرفتم. حضرت فرمودند: به دل خودت یک مراجعه ای بکن، الآن که شترهات را به او کرایه دادی، آیا ته دلت دوست داری که لا اقل هارون این قدر زنده بمونه که برگرده و کرایه تو را بده؟

 صفوان گفت: بله، منتظرم برگرده تا پول من را بده. حضرت فرمودند: تو همین مقدار که راضی به بقای ظالم هستی گناه استهارون یک وقت خبردار شد که صفوان تمام کاروان و وسائلش را یکجا فروخته استدستور داد او را بیاورید. او را حاضر کردن. هارون پرسید: قضیه فروختن کاروانت چیه؟ گفت من پیر شدم، دیگر این کار از من ساخته نیست، فکر کردم اگر کار هم می خواهم بکنم یه کار ساده ای باشه. هارون گفت: راستش را بگو، چرا فروختی؟ گفت: راستش همینه. گفت: نه، من می دونم قضیه چیه. موسی بن جعفر (علیه اسلام) به تو گفته شترهات را به من کرایه نده، و به تو گفته این کار، خلاف شرعه. انکار هم نکن، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادی که ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور می دادم همین جا اعدامت کنند.

سید حسین با شور و حرارت توضیح می داد: این موضوعِ کمک به ظالم خیلی مهمه دوستان. شما به همین میزان که دوست دارید از این نرم افزارها استفاده کنید و دوست دارید که این نرم افزارها همچنان پایدار باشند و بساطشون پهن باشه. به همین میزان دارید کار خلاف شرع انجام میدید.

سامیار حرفی نمی زد و فقط به سید نگاه می کرد.

هیچکس از اینکه مورد سوء استفاده قرار بگیره خوشحال نمی شه چه مذهبی باشه چه غیر مذهبی!!! صهیونیست ها با ایجاد شبکه های ضد اجتماعی_جاسوسی نه تنها سود کلان اقتصادی بدست میآرن که سیطره و تسلط همه جانبه خودشون را هم گسترده تر می کنن. قطعا هیچ مسلمونی، چه شیعه چه سنی چه انقلابی ولایی و چه غیر انقلابی، راضی به تقویت این دشمنانی که در طول تاریخ این سرزمین، از هیچ جرم و جنایتی علیه مردمانش کوتاهی نکردن، نیست.

ادامه دارد...

 

روزهای با توبودن

قسمت چهل و چهار

صدای سید حسین کم کم بلند تر می شود.
میدونید صهیونیست ها هر ساله مصادف با 13 فروردین برای کشتن 500 هزار ایرانی جشن و پایکوبی گسترده و بزرگی می گیرن؟!!! به طوری که تو خیابوناشون دسته جمعی به رقص و پایکوبی مشغول میشن!! ناو آمریکایی وینسنس که یادتونه؟ زدن هواپیمای مسافربری ما رو در سال 67 رو خلیج فارس انداختن و بیش از 200 نفر را کشتن؛ بعدشم فرمانده ناو از دست رئیس جمهور آمریکا به خاطر همین کشتارش مدال شجاعت گرفت؟!!!
سیدحسین در حین صحبت کردن با دقت به کسانی که گاهی با فیلتر تلگرام مخالفت می کردند نگاه می کرد و عکس العمل آنها را زیر نظر داشت.
لااقل بیاییم اگر مسلمان نیستیم، ایرانی باشیم. به قول آقا اباعبدالله (علیه السلام) «اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید».
سیدحسین سکوت می کند.
سامیار با همان لحن آرام و مظلوم می گوید: "خب آقاسید بعضیاشون میگن ما در حال مبارزه ایم."
سید که برای بار چندم داشت این سوال را جواب میداد با لحنی پرسشگرانه از سامیار سوال کرد: لابد فک میکنن دارن از سلاح دشمن علیه خودش استفاده میکنن؟؟!!
بعععله.
خب ازشون سوال کن چرا مدیریت این سلاح و ماشه ش دستشون نیست؟ اگر راست میگن هر صفحه ای که داره فحشا و فساد را منتشر می کنه ببندند! مگه نمیگن با سلاح دشمن علیه دشمن، خب بسم الله؛ شلیک کنند!! چرا هزار جور  جرم و جنایت و فحشا و فساد داره روز به روز بیشتر میشه و هیچکس هم کاری نمیکنه؟!! نههه برادر من! اتفااااقاً نفع دشمن در اینه که ما اونجا بمونیم. دشمن، بوسیله حضور ما از این راه، هم مشروعیت برای خودش درست میکنه و هم خودش را در همه ابعاد تقویت میکنهبنابراین باااید برای ناامید کردن دشمنان، بالاخص صهیونیست ها، از نرم افزارهای صهیونیستی (وایبر، واتس اپ، اینستاگرام، توئیتر ،فیس بوک و تلگرام) که قطعا باعث تقویت اونها میشه، خارج بشیم.
سید حسین با قاطعیت و خیلی محکم ادامه می دهد: دوستان! تلگرام، اینستاگرام، واتس اپ، فیسبوک، توئیتر همشون نجس افزارها و جنگ افزارهای اینترنتی_صهیونیستی هستن. حضور و فعالیت ما در این نرم افزارهای صهیونیستی باعث تقویت دشمنان اسلام و مسلمین و تمام بشریت میشه. عزیزان من! هوشیار باشین، ما حتی اگر مذهبی هم نباشیم حتی اگر به حکومت اسلامی و نظام ولایی آن اعتقاد نداشته باشیم در هر صورت یک انسان که هستیم. راه مبارزه با این شیاطین (صهیونیسم جهانی) در فضای مجازی کم کردن وابستگی به آنهاست، کم کردن ضریب نفوذ آنهاست، کم کردن میزان اشراف و حوزه رصد حداکثری آنها بر ما و از بین بردن سلطه و تسلط همه جانبه آنهاست. بیایید با حذف اکانت این شبکه های ضد اجتماعی و ضد تعاملی این هدف رو عملی سازیم.
سید حسین آنچنان با شور و حرارت صحبت می کرد که متوجه نشد به اذان مغرب نزدیک شده ایم. روی کاغذ نوشتم "سید جان اذان شد" دادم دست یکی از بچه ها که برساند به دست سیدحسین.
سید در حالی که همچنان محکم می گفت: وَلَنْ یَجْعَلَ اللَّهُ لِلْکَافِرِینَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلًا.
کاغذ را گرفت و خواند و ادامه داد: خدا که گفته، برای کافرین هرگز راه تسلط قرار نداده. پس چرا این ها مسلط می شوند. چون مسلمین یا غیر مسلمین خودشون راه را برای تسلط اونها باز گذاشتند! چون خودشون دارن خود را داخل باتلاق میندازن و خودشون را تسلیم میکنن. چون خودشون به دشمن چراغ سبز نشون میدن. خودشون میگن آقای دشمن بیا سوارمون شو...!!! خودشون عزت را به ذلت و خواری و حقارت همراه با لذت های پوچ و فانی معامله میکنن...!!!
والسلام...
ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

 قسمت چهل و پنجم

 موتور را روی جک میزنم و پیاده می شوم. پنج دقیقه ای دیر رسیده ام.

می دانستم سیدحسین ذاتا انسان آنتایمی ست اما مطمئن بودم بقیه بچه ها دیرتر می آیند و برای همین، با آرامش راه افتادم.

سیدحسین گوشه ای دست در جیب قدم میزند. حسابی رفته توی فکر؛ طوری که وقتی سلام می کنم ازجا می پرد. اما خیلی زود می خندد و دست می دهد: "به! آسیدمصطفی!"

کسی از بچه ها نیومده؟

نه! امروز قرارمون فرق داره. حسن که فعلا دستش بنده.

سرم را تکان می دهم و طعنه میزنم: "خیـــــــــــلییییی!"

بقیه بچه ها هم نمیان، فرداست قرارمون. امروز فقط علی و نیما و سامیار میان.

وقتی قیافه متعجبم را می بیند توضیح می دهد: "برای حل همون مشکل که گفته بودی. گفتم خودمون باشیم بهتره."

 

سریع یاد هفته قبل می افتم که خیلی اتفاقی جای خط هایی نسبتا موازی را روی مچ سامیار دیدم. یعنی وقتی در وضوخانه، سعی می کرد دور از چشم بچه ها آتل را از دستش باز کند، حواسش نبود که من آنجا هستم و وقتی فهمید هم به روی خودش نیاورد و دستش را پنهان کرد. خط های قرمزرنگ، جای تیغ بودند به گمانم. همانجا بود که چراغ قرمز آژیر مغزم روشن شد و به سیدحسین گفتم. سیدحسین هم البته چیزهایی می دانست، اما باورش نمی شد سامیار...

سیدحسین همیشه حواسش هست به جمع بچه ها؛ اگر کسی را ببیند که تازه وارد است، سعی می کند با او صمیمی شود و بکشاندش به هیئت و مسجد. روی تک تک افراد با توجه به اخلاقیات هر کسی برنامه دارد. مثلا فلانی خوردنی دوست دارد، فلانی اهل فوتبال است، آن یکی زیاد سینما می رود. روی همین حساب ها جمع های دوستانه و سالم درست می کند که بچه ها خوش بگذرانند و در حین همین خوشی ها، کم کم جذب هیئت و مسجد شوند. سیدحسین معتقد است بچه ها باید در جامعه ای که پر از جذابیت های کاذب و وسوسۀ شیطان است، لذت حلال را بچشند که سمت گناه نروند. می گوید لازم نیست ما برای جذب جوانان، گناه را- ولو کمی- در جمعمان راه بدهیم و از اصولمان عقب بکشیم. فطرت جوان دنبال نشاط همیشگی می گردد که در جمع های ایمانیِ شاد پیدا می شود.

چندوقتی هم هست که بیشتر از همه روی سامیار تمرکز کرده. این وسط از علی هم کمک می گیرد. علی چون همسن سامیار است، راحتتر باهم ارتباط می گیرند. خود علی هم بچه خوب و سربه راهی ست، از آن بچه مثبت های ریشو که پیراهنشان را روی شلوارشان می اندازند و سنگ های کف خیابان را می شمارند! البته نه اینکه خشک باشدها، نسخه دوم سیدحسین خودمان است!

از سیدحسین می پرسم: "حالا نیما کیه این وسط؟ نمیشناسمش؟"

دوست سامیاره. بچه خوبیه. امروز خودشون گفتن براشون حرف بزنم. معلومه خیلی مستأصلن که میخوان نصیحت بشنون!

علی را می بینم که می آید طرفمان. از همان دور دست تکان می دهد و سلام می کند. علی تقریبا هم قد من است، منظورم این بود که بلند است؛ البته تعریف از خود نباشد!! چفیه انداخته دور گردنش و شلوار و گرمکن ورزشی سورمه ای پوشیده. درکل، تیپش بد نیست.

به گرمی با هم سلام و علیک می کنیم و منتظر می ایستیم تا سامیار و نیما هم برسند. بعـــله! مثل اینکه پیدایشان شد. با پانزده دقیقه تأخیر، حضرات تشریف آوردند!

دست می دهیم و راه می افتیم. کار هرهفته مان است؛ ساعت سه صبح، کوه. هوا گرگ و میش است. نماز را همان بالا قرار است بخوانیم. ده دقیقه اول کسی حرف نمیزند، اما کم کم یخ سامیار می شکند.

 

ادامه دارد...

 

 روزهای با تو بودن

 قسمت چهل و ششم

 - یه چیزی بگین آقاسید.

سیدحسین لبخند میزند: "چی بگم مثلا؟ درباره چی؟"

این خراش های روی دست من! نمیخواین دلیلشو بپرسین؟

سیدحسین کارش را بلد است. سر تکان می دهد و با بی تفاوتی شانه بالا می اندازد: "مگه من فضولم که آمار دست مردمو بگیرم؟!"

جدی میگم سید! میخوام امروز حرفمو بزنم. جلوی شما، سیدمصطفی، علی؛ نیما هم که میدونه قضیه رو...

سیدحسین به چشمان سامیار نگاه نمی کند. انگار دوست ندارد همه چیز همینجا فاش شود. اما حالا که سامیار خودش راضی ست، با سکوتش اجازه می دهد سامیار هر چه می خواهد بگوید.

 

تجربه دست انداختن و چت کردن و قرار گذاشتن با دخترا رو زیاد داشتم. ولی با هیچکدوم دوست نمی شدم. خوش بودم؛ دلم نمی خواست خوشیم رو با گرفتار یه دختر شدن تموم کنم! یه بار دختره اومده بود زار میزد، التماس می کرد باهم مچ بشیم. ولی به هیچکدوم محل نمی ذاشتم. نابود میشدناااا. ولی خوب! من دلم نمی خواست!

علی بنده خدا دارد سرخ و سفید می شود و آرام آرام استغفار قورت می دهد و به روی خودش نمی آورد. بیچاره! آخر بچه آنقدر خویشتن دار و مظلوم؟!

شاخ اینستا بودمااا. با خیلی از دخترا همونجا آشنا می شدم. قرار می ذاشتیم... پارکی، شهربازی جایی باهم می رفتیم و تمام! مثل دوستای کاملا معمولی! ولی تو یکی از همون قرارا، یه دختره اومد...

حرفش را می خورد، شاید هم بغض اجازه اش نداد ادامه دهد.

نیما زیر لب می گوید: "مهناز!"

علی کوه و ابر و آسمان را نگاه می کند که نفهمیم حالش را! سیدحسین جلوتر و تقریبا همپای سامیار می آید و من با کمی فاصله، همراه علی و نیما هم با فاصله از هر دو کمی جلوتر از همه حرکت می کند.

سیدحسین هم نگاهش را از سامیار می دزدد.

برام با همه فرق داشت، با خودم گفتم وضع مالیم که بد نیست، عین بچه آدم میرم خواستگاری و تمام! اما دیدم... دیدم دخترۀ بیشعور...

دوباره ساکت می شود و از نیما کمک می خواهد. نیما هم کمک می دهد: "مهناز با همه فرق داشت. لباس پوشیدنش مثل بقیه نبود و وانمود می کرد به غیر از سامیار با هیچکس دیگه نیست به طوری که فکر می کردیم دختر خیلی محجوبیه، خیلی هم به سامیار ابراز محبت می کرد. اما یهو عکساش تو اینستا لو رفت، وااااای وحشتناک بود. سامیار هم عکسای دختره رو که دید شوکه شد، رگشو زد... سامیار می خواستش، ولی برای دختره، سامیار مثل بقیه پسرایی بود که چند روز باهاشون بود و بعد خلاص! دست هرچی داف بود رو از پشت بسته بود."

سامیار سعی دارد گریه نکند. دلم آتش گرفته؛ نه بخاطر این تراژدی تلخ و عشق پاک و فنا شده سامیار؛ اصلا چرا باید بچه هایمان به همین زودی درگیر روابطی شوند که به اینجا برساندشان؟

سامیار گله مندانه و بغض آلود می غرد: "چیکار کنم سید؟ به کی بگم دردمو؟ کی رو دارم الان؟ خدا کجاست که به دادم برسه؟ اینهمه هیئت رفتی و بچه مسجدی هستی و حالیته این چیزا، ما بد، تو خوب! تو بگو وقتی داشتم زار و ضجه میزدم، کجا بود قرآن و خدا و پیغمبر که به دادم برسن؟ دعای مادرم کجا بود؟ نکنه دروغه اینا؟ چرا امام حسینت برام یه کاری نمیکنه که حالم خوب شه؟"

تو دلم گفتم، بیچاره خبر نداری که الانم خدا و امام حسین علیه السلام کمکت کردن و گرنه الان عکس های تو با اون دختره همه جا بود دیگه نمی تونستی سرت را بلند کنی

سیدحسین به محض شنیدن نام اباعبدالله (علیه السلام) لحظه ای می ایستد؛ انگار تکان خورده باشد. تا می آید حرفی بزند، نیما هم سر درد و دلش باز می شود؛ چیزی شبیه به انفجار که حکایت از تجربه های مشابه دارد: "اصلا چرا امام حسینی که آنقدر براش تو سر و سینه تون میزنین نمیاد بزنه به کمر ما؟ چرا وقتی من شب عاشورا میرم حسین پارتی، خدا سنگم نمی کنه؟"

صدای اذانِ همراه من، ساکتشان می کند. علی هم بیچاره انگار می خواهد همینجا مثل بچه ها بنشیند و گریه کند...!

 

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

 قسمت چهل و هفتم

سیدحسین بطری آبی درمی آورد و با همان آب کم، وضو می گیریم.

زیرانداز را علی پهن می کند و سیدحسین جلو می ایستد به نماز. فقط نیماست که ایستاده و نگاهمان می کند.

نماز زیر آسمان، بالای کوه، روبروی افق، انقدر زیباست که دوست نداری تمام شود. چون با چشمان خودت می بینی دنیا هم باتو نماز می خواند.

نماز که تمام می شود، شروع می کنیم به تسبیحات گفتن؛ اما نیما به سیدحسین مجال نمی دهد. با لحنی جسورانه می گوید: "چرا نماز میخونی؟"

سامیار چشم غره می رود که: "همه که مثل تو کافر نیستن."

سیدحسین با نگاه مهربانی به سامیار ساکتش می کند.

انتظار دارم سیدحسین بنشیند درباره آثار روحی نماز حرف بزند، روایات را برای نیما بخواند یا مثال بزند که مثلا مثل غذا خوردن است که به آن نیاز داریم و... اما سیدحسین بعد از کمی مکث، با سادگی تمام می گوید: "چون دستور خداست!"

چون دستور خداست... به همین راحتی!

احساس می کنم چقدر خودمان را معطل کرده بودیم که بنشینیم برای نماز و روزه و حجاب و... آثار روحی و جسمی و اجتماعی بشماریم که جوانان قبول کنند دین را بپذیرند! شکی در این نیست که احکام دین، جسم و روح و اجتماع را سالم نگه می دارد؛ اما ما که تمام حکمت ها را نمی دانیم، اگر ندانیم پس نباید عمل کنیم؟! اگر هدف خودمان باشیم، پس رضای خدا و قصد قربت معنا ندارد! سیدحسین منظورش همین بود؛ دستور خدا چون و چرا ندارد!

نیما هم از سادگی جواب سیدحسین تعجب کرده، چندثانیه ای به سیدحسین نگاه می کند که مشغول گفتن تسبیحات است.

بعد می پرسد: "خدا چرا اینقدر بد تا میکنه با بنده هاش؟ نرو، نخور، نکن، نپوش، بمیر! حلال است، حرام است، که چی؟"

سیدحسین با همان سادگی قبلش می گوید: "تو بیشتر می فهمی یا خدا؟ اگه فکر می کنی بیشتر می فهمی بسم الله! یه قانون جدید بنویس که همه رو خوشبخت کنه! فقط خیلی ها اینکارو کردن، ولی آخرش گفتن عجب غلطی کردمااا...!

سیدحسین امروز انگار می خواهد در اوج سادگی و صراحت حرف بزند. نیما سوالی دیگر می پرسد: "چرا خدا انتظار داره به حرفش گوش بدیم، در حالی که اینقدر بلا سرمون میاره؟ دائم بدبختی و بیچارگی؛ لابد از اون بالا هم داره می خنده بهمون!"

سیدحسین اذکار آخر تسبیحاتش را می گوید و جواب می دهد: "همش برای آدم شدن ماست، وگرنه خدا که محتاج ما نیست! اگرم بدبختی و بلا هست بازم برای آدم شدنه! بلکه اون وسط، یادت بیفته خدا اون بالاها نیست، کنارته! درضمن خدا میدونه داره چکار میکنه، مثل ما نیست که تا جلوی دماغمونو می بینیم. بعدم وجدانا اگه همین مشکلات نبود و همه چی خوب بود، خیلی بی مزه نمیشد زندگی؟"

نیما دیگر جواب نمی دهد. سیدحسین رو به ما می گوید: "زیارت عاشورا بخونیم؟"

بجز نیما که حواسش به ما نیست و آنطرفتر روی سنگی نشسته، همه موافقند.

علی زیارت را می خواند. صدای قشنگی دارد؛ مخصوصا صدایی که با بغض آمیخته شود.

زیارت عاشورا، یک سلام و چندخط روضه کوتاه، بغضی که راه نفسمان را گرفته بود را می شکند و آراممان می کند.

چشم های نیما هم خیس است. آنقدر دور نیست که صدایمان را نشنود.

السلام علیک یا اباعبدالله، و علی الارواح التی حلت بفنائک...

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

 قسمت چهل و هشتم

دوباره راه می افتیم. سامیار آرام شده.

حرف هایی که میزد درباره خدا و قرآن و امام حسین (علیه السلام)، از سر لجبازی نبود؛ بخاطر استیصال بود. وگرنه سامیار ما که اهل این حرف ها نیست!

اما نیما باز هم با طعنه می گوید: "ما رو آوردی کوه برای گریه زاری دیگه آقاسید؟"

علی که حالش بهتر است، با اشاره سیدحسین وارد میدان می شود: "خب مگه بده؟ حال آدم که خوب نیست، گاهی گریه حالشو خوب میکنه!"

یعنی شما مذهبیا همیشه حالتون داغونه که دائم دارید روضه می گیرید و سینه میزنید و گریه می کنید؟

علی هم مثل سیدحسین می خندد: "نه! اولا کی گفته ما دائم تو روضه و هیئتیم؟ همیشه که گریه نمی کنیم، جشنم داریم! دوما خب بالاخره آدمیم دیگه، غم داریم، مشکل داریم، ولی وقتی بجای غصه خوردن برای مشکلات کوچیک خودمون برای مصیبت اباعبدالله گریه می کنیم، با عنایت آقا حالمون بهتر هم میشه! اصلا یه نشاط خاصی به آدم دست میده بعد این گریه و خوردن چای روضه! یه چیزیه هااااا!"

احساس می کنم بیش از حد نقش هویج را بازی کرده ام.

سیدحسین هم با نگاهش همین را می فهماند. یعنی من هم باید بیایم وسط.

کمی حرف هایم را سبک سنگین می کنم و می گویم: "من نمی دونم چرا بعضیا معتقدن گریه چیز بدیه یا نشونه ضعفه؟ نه اتفاقا! نشونه زنده بودن قلبه، نشونه اینه که آدم احساس داره، درک داره، هنوز آدمه! همونقدر که خنده برای آدم لازمه، گریه هم لازمه!"

نیما راضی نمی شود: "آخه کلا شما مذهبی ها شادی ازنظرتون حرومه. ببخشید اینو میگما، ولی یکی از دلایل اینکه مثل شما فکر و رفتار نمی کنم اینه که نمی خوام خشک و خشن باشم! چون با خیلی از بچه مذهبی ها برخورد داشتم که اصلا نمیشد با یه مَن عسلم تحملشون کرد!" 

علی می گوید: "نمی فهمم! چه ربطی به هم داره؟"

چی چه ربطی به هم داره؟

رفتار چهارتا بچه هیئتی خشک و بداخلاق، به عقیده و رفتار تو!

علی هم از سیدحسین یاد گرفته چکار کند. وقتی می بیند نیما ساکت است، خودش ادامه می دهد: "اونا کارشون خیلی زشت بوده ها، ولی آخه اسلام که رفتار اونا نیست! تو اصلا نباید سعی کنی مثل اونا باشی که، الگوی ما باید پیامبر (صلوات الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام) باشن. اسلام واقعی اونا هستن. اصلا دلیل نمیشه چون چهارتا مذهبی بد عمل کردن، تو هم خودتو از حقیقت محروم کنی! تو سعی کن خوب باشی!"

سامیار پیروزمندانه می گوید: دیدی آقا نیما! دیدی گفتم آقاسید و دوستاش فرق دارن با همه؟"

حالا که حال سامیار بهتر شده، می فهمم زدن رگ دستش هم تحت تاثیر القائات رسانه هایی بوده که می خواهند جوان ایرانی را تبدیل کنند به سالمندانی افسرده و ناامید.

سامیار می گفت با خراش دادن دستش آرام می شود، اما حالا آرامشش نشان می دهد راه های بهتری هم برای رسیدن به آرامش –آنهم از نوع واقعی- هست.

این نسل برای رسیدن به آرامش، خدا می خواهد؛ امام می خواهد؛ همین!

نیازی به انبوه امکانات و تفریح و پول هم نیست!

ادامه دارد

 

روزهای با تو بودن

 قسمت چهل و نهم

تابستان کم کم روبه پایان است و سیدحسین فقط برای جلسات به مسجد می آید و خیلی زود بعد از از کلاس می رود.

هربار که می بینمش، حس می کنم از قبل شاداب تر شده گویی منتظر خبر خوبی ست.

شب عید غدیر است زیرزمین مسجد کاملا پر شده. پله ها، روی زمین و... خلاصه هر جا که پیدا کرده اند نشسته اند.

سیدحسین اول صحبتش را در مورد ولایت و ولایتمدار بودن آغاز می کند و بعد هم در مورد منافقینی که ادای ولایتمداری در می آورند ولی دشمن ولایتند، مختصری توضیح می دهد.

می دونید چطور میشه این فرمان امام خمینی که فرمودند "حفظ نظام از اوجب واجبات است" را جامعه عمل پوشاند؟ فقط با ولایتمداری. ولایتمداری یعنی همراهی با ولایت در تمام عرصه ها، چه در سیاست های داخلی و چه در سیاست های خارجی بااااید گوش به فرمان ولایت باشیم. تنها به این وسیله میشه نظام را حفظ کرد.

متأسفانه یه عده ی زیادی هستند که دم از ولایت می زنند ولی مدام سخنان و سیاست های رهبری را نقد می کنن و یا توضیحات من درآوردی برایش می گن. اینا باید بدونن که نامشون هرگز در لیست ولایتمداران ثبت نخواهد شد.

سید حسین صداش را بلند کرد و گفت: "اولین تجلی حضرت زینب علیها سلام در کربلا، ولایتمداری ایشون بود. از همون وحله اول که حضور ایشون در آن جبهه خطرناک بود و می دونستند همه شهید میشن و خودشون هم اسیر میشن، تا زمانی که در کاخ یزید قرار می گیرن و در برابر جسارت یزید میگن ما رأیت الا جمیلا؛ همش چیزی جز ولایتمداری ایشون نبود. قطعا بدونین اگر هر فرد دیگری به غیر از امام حسین علیه السلام که برادرشون بودن، در جایگاه ولایت بود، باز هم رفتار و گفتار و اعمال حضرت زینب همین است که دیدید. باز هم، پا به پای ولایت حرکت می کردن بدون هیچگونه گله یا شکایتی."

سید حسین از جایش بلند می شود و دست هایش را روی میز می گذارد. تک تک بچه ها را از نظر می گذراند و با لبخندی محبت آمیز می گوید: "برادران! باور کنید تنها رمز ماندگاری این انقلاب همین ولایتمدار بودن ما و شماست. گروه اخوان المسلمین در مصر که بیش از ۸۰ سال تشکیلات و مبارزه داشتند وقتی انقلابشون پیروز شد نتونستند حتی یک سال این انقلاب را حفظ کنند. اما به برکت ولایتمداری ملت ما نزدیک ۴۰ ساله که علی رغم صدها توطئه کمرشکن همچنان این انقلاب پابرجاست و ان شاءالله برسه به دست مولااا صااحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف."

صدای صلوات بچه ها زیرزمین را تکان می دهد.

تحت هیچ شرایطی، هییچ شرایطی از پشت رهبری تکون نخورید در غیر این صورت به خاک ذلت کشیده میشید همان بلایی را سرمون میارن که سال هاست دارن سر مردم مظلوم سوریه و عراق و افغانستان و یمن میارن شایدم خیلی بدتر، چون از ملت ما زخم خوردن و فوق العاده عصبانی هستند.

گویا سیدحسین در حال وصیت کردن است! این فکر ضربان قلبم را بالا می برد.

چه افرادی بودن چه نبودن، که جواب سوالاتتون را بدن، شما همچنان چشمتون فقط به دهان رهبری باشه، بی چون و چرا. فقط در این صورته که ایران میتونه ابر قدرت در تمام دنیا باشه. رهبر ما کسیه که تمام ملت ها حسرت داشتنش را دارن

حدود نیم ساعتی هم از مظلومیت مولا امیرالمؤمنین (علیه السلام) می گوید؛ تا جایی که صدای هق هق بچه ها بلند می شود؛ اما یکباره بحث را با یک صلوات جمع می کند.

اصلا سیدحسین امشب انگار خودش نیست؛ نمی دانم چرا؟ به دلم شور افتاده و فکرم کاملا قفل شده است.

صدای بلند سیدحسین به گریه بچه ها خاتمه می دهد: "برادرا جمعه ی دیگه همگی مهمان من هستید هر کس مایله صبح ساعت ۸ اینجا باشه دیر بیایید جا میمونیدااا." 

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

 قسمت پنجاهم

امشب برای بعد از نماز برنامه جشن داریم. حسن وسط حیاط را پرده کشیده که قسمت خواهران و برادران جدا شود. بچه ها مشغول چیدن صندلی هستند و تعدادی هم صحنه و دکور را درست می کنند. من هم می روم برای چیدن صندلی ها.

جمعیت قسمت خواهران بیشتر شده اما صندلی کم دارند. یک دسته صندلی برمی دارم که ببرم قسمت خواهران.

حواسم به دور و برم نیست. به ورودی که می رسم، صدایی دخترانه می گوید: "کجا آقا؟ بدید به من!"

نیرویی از جلو صندلی ها را گرفته و می کشد. بدون اینکه سرم را بالا بیاورم می گویم: "خب مگه صندلی کم ندارید؟ دارم میارم دیگه!"

و صندلی ها را می کشم طرف خودم. همان صدا جواب می دهد: "اینجا قسمت خواهرانه. مسئولیتشم با خواهران خادمه، نه شما."

نه سنگینه! میارم دیـ....

حرفم نیمه تمام می ماند؛ چون صاحب همان صدا صندلی ها را محکم می کشد و از دستم درمی آورد و می برد! سرم را بالا می آورم. بدون اینکه سنگینی صندلی ها را  به روی خودش بیآورد، آنها را می برد. بخاطر وزن زیاد، کمی به عقب خم شده و پایین چادرش به زمین می کشد.

چندثانیه ای سر جایم می مانم؛ حواسم نیست دو سه نفر نگاهم می کنند و می خندند.

نگاهم دنبال صندلی هایی ست که صاحب صدای دخترانه، آنها را با چابکی کنار هم می چیند.

آنقدر سرش گرم است که حواسش نیست بیآید مرا بیرون کند؛ که می دانم اگر می دید همانجا ایستاده ام تشر میزد: "اینجا قسمت خواهران است!"

صدای سیدحسین مرا به خودم می آورد.

نمی دانم چرا تمام جشن، ذهنم درگیر صندلی های ردیف هفتم قسمت خواهران است که می دانم صاحب آن صدا آنها را از دستم کشیده و مرتب کرده است. راستی مادر هم روی همان صندلی ها نشسته!

«چته مصطفی؟ آخه آنقدر این اتفاق مهم بود که هنوز ذهنت درگیرشه؟»

صدایی از درونم این را می گوید. فکر کنم وجدانم باشد! جوابش می دهم: "خودمم نمیدونم! آخه تا حالا یه دختر اینجوری ضایعم نکرده بود! اصلا تا حالا دختر ندیده بودم که ضایعم کنه...!"

«خااااک بر سرت! آنقدر هول شدی یعنی؟ خوبه اصلا ندیدیش! بی جنبه

دنبال جواب دندان شکنی برای وجدانم می گردم که حسن صدایم می زند: "آقاسید! بیا این شربتا رو ببر اونور قسمت خانما."

سینی بزرگ شربت را می گیرم. می گوید: "یا بده به مریم خانم یا مادرم را صدا کن خانم صبوری، مسئول قسمت خواهرانن. خودشون تعارف میکنن."

شربت هلوست به گمانم، یا انبه. قسمت ورودی خواهران می ایستم و به لیوان های شربت خیره می شوم. باز هم دستی دخترانه چادرش را جمع می کند و سینی شربت را می گیرد. با اینکه در موضع انفعال قرار گرفته ام، بدم نمیاید تعارفی بپرانم: "سنگینه میخواید من ببـ...."

بازهم اجازه نمی دهد حرفم تمام شود: "ممنون!"

وقتی می خواهد برود، پلک هایم بی اختیار کمی بالا می رود و نگاهم می رود سمت صورتش؛ اما قبل از اینکه عصب های بینایی پیامی به مغزم برسانند، برمی گردد و می رود.

نمی دانم چقدر می گذرد و من همانجا ایستاده ام و به تعارف کردن مهربانانه او به خانم ها نگاه می کنم. شاید آنقدر که «خانم صبوری» سینی خالی شربت را به طرفم بگیرد و بگوید: "کیک ندادید هنوز این طرف! شربت هم به همه نرسید!"

و من چشمی بگویم و سینی شربت خالی را با پر عوض کنم و بدهم دستش؛ بعد هم به حسن یادآوری کنم که به قسمت خواهران کیک نرسیده و یک سینی شربت هم ببرم برایش.

کیک ها را که می دهم، بازهم تعارفم گل می کند: "چیزی کم و کسر نیسـ...."

و بازهم تند و جدی جواب می گیرم: "نه! ممنون."

اینبار هم نگاهم کمی بالا می رود تا صورتش؛ صورتی جدی و خشک و قاب گرفته در روسری و چادر، اما مهربان و محجوب.

برنامه جشن با برنامه ریزی بسیار دقیق و منظم سید حسین، به خوبی پیش می رود. گروه های سرود، دکلمه، مسابقه ای که گرداننده آن خود سیدحسین است و در آخر سخنرانی کوتاه حاج آقا و پخش جوائز بین بچه ها.

برای رفع خستگی یک لیوان شربت انبه برمی دارم با کیک یزدی و به دیوار تکیه میزنم. لیوان را به لب هایم نزدیک می کنم. طعم انبه می رود زیر زبانم؛ همیشه آب انبه را دوست داشته ام. آن صورت جدی و مهربان دوباره می آید جلوی چشمم. جرعه ای دیگر می نوشم. اصلا امشب، طعم انبه می دهد!

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت پنجاه و یکم

طعم انبه امشب هنوز زیر زبانم است که می بینم مادر و مریم مشغول صحبتند. با کی؟

با صاحب همان صدای دخترانه! این بار دیگر چهره اش خشک و جدی نیست، بی صدا می خندد و چادرش را می گیرد جلوی صورتش که صدایش بلند نشود. یادم هست مادربزرگم همیشه می گفت: «زشته دختر وقتی می خنده دندوناش پیدا بشه!»؛ حتما او هم به این اصل عمل می کند.

مادر هم میزند سر شانه اش و لابد احوال خانواده را می پرسد. همراهم زنگ می خورد:

مصطفی جان بابا کجایید؟

تو حیاط مسجدیم... دارم به بچه ها کمک می کنم. مامانم داره با خانما حرف میزنه.

بیاید دم در، منتظرتونم.

چشم الان مامانو صدا میزنم میام.

کارها تقریبا تمام شده، از سیدحسین و حسن و بچه ها خداحافظی می کنم و به سمت مادر می روم.

به جمع چهار نفره مادر و مریم و خانم صبوری و همون دختر، خانم مسنی اضافه شده. مشغول صحبت هستند، ظاهرا خانم صبوری در موضع انفعال قرار گرفته و لبخند کوچکی روی لب هایش نگه داشته و با سر حرف های مادر را تأیید می کند. چهره آن خانم مسن برایم آشناست اما هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کجا دیدمشان. اصلا من آنقدر خوب و سربه زیرم که بجز سنگفرش خیابان جایی را نمی بینم! اینقدر من خوبم! بعععله!

دوباره صدای وجدانم بلند می شود:«جمع کن خودتو! چرا آنقدر درگیری؟ آخه آدم آنقدر بی جنبه؟ چشاتو درویش کن بابااا

خسته شده ام از غرغرهایش. «بی تربیت»ی حواله اش می کنم و می روم جلو، چندقدمی مادر می ایستم. قیافه مظلوم، صدایم را صاف می کنم و سر به زیر به خودم می گیرم تا مادر را متوجه کنم.

مامان...

صدای من باعث می شود لبخند صاحب همان صدای دخترانه محو شود و سعی کند طوری بایستد که پشتش به من باشد. مادر اما هنوز هم می خندد و رو به خانم مسن می گوید: "پسرم سیدمصطفی..."

خانم مسن هم لبخند کمرنگی میزند: "ماشالله! خدا نگهش داره براتون!"

حوصله تعارف ندارم. دست بر سینه می ذارم و با لبخندی تصنعی عید را تبریک می گویم و رو به مادر می کنم: "بابا گفتن بیاید دم در."

مادر خداحافظی می کند و با مریم راه می افتند طرف ماشین. اما مریم می گوید که بعد از رساندن مادر اینا به منزل، می خواهد با حسن جانش! برود شام بخورند که شب عید بیشتر باهم باشند.

لب هایم را برایش کج می کنم: "وای وای وای چی داره آخه این تحفه؟ نه قیافه داره، نه اخلاق، نه جَنَم!"

مریم و مادر همزمان چشم غره می روند که ساکت می شوم.

چقدر لوس است این مریم! اصلا برای همین زن نمی گیرم ها! که بعدا مثل این حسن و مریم نشوم!

صدای وجدانم کمی شیطنت آمیز می شود: «آره جون خودت! می خوام ببینم بعد امشبم همین حرفا رو میزنی یا نه؟ تو بدتر از اینا میشی! این خط، اینم نشون

با گفتن «برو بابا» ساکتش می کنم و می خواهم سوار ماشین شوم که متوجه می شوم همان صاحب صدای دخترانه همراه با خانم صبوری و همان خانم مسن داخل ماشین حسن می شوند

تازه یادم می افتد که این خانم مسن مادربزرگ حسن است! پس آن دختر هم باید خواهر حسن باشد. واااای من چقدر گیجم!

با صدای مادر به خودم می آیم: "خداحفظشون کنه این خانواده همشون ماااهن."

پدر همراه با یک لبخند می گوید: "دقیقا منظورت کدومشونه، خانم صبوری یا مادرشون یا دخترشون؟" بعد هم نگاه معنی داری به من می اندازد.

منکه مثلا هیچی نمی فهمم با کج کردن کله مبارک میگم: "نمیدونم!"

جای ذوالجناحم خالی! بچه ها به موتورم می گویند ذوالجناح؛ بس که ناز و خوش رکاب است این موتور!

اگر موتورم بود خودم تنها برمی گشتم و به حکمت اتفاقات امشب فکر می کردم.

این جمله مدام در ذهنم می پیچد، چرا خواهر حسن؟!! 

برای اینکه ذهنم را منصرف کنم، هندزفری را می گذارم داخل گوشم و مولودی جدید سیدرضا نریمانی را که علی برایم فرستاده پخش می کنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم.

 آقای نریمانی مشغول دعا برای جوان هاست: ..."اگه زن بِشون نمیدی لااقل بفرستشون شهید بشن...!"

خیابان ها همچنان شلوغ است و هر جا که شیرینی یا شربت پخش می کنند ترافیک سنگین تر است.

شیشه را پایین می کشم اما هوا آنقدر آلوده است که دلم نمی خواهد در نسیم شبانگاهی تابستان، نفس عمیق بکشم و ادای عاشق ها را دربیاورم.

اما طعم انبه و کیک یزدی زیر زبانم مانده. امشب طعم انبه می دهد!

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

 قسمت پنجاه و دوم

ساعت 7 صبح سفارشات سید را خریدیم، بسته بندی کردیم و با مرتضی راه افتادیم. خودم هم برای بچه ها کتاب خریده بودم به عنوان هدیه. کتاب «ناقوس ها به صدا در می آیند» به مناسبت عید غدیر. مرتضی اما اصرار کرد برای سیدحسین رمان «قدیس» را بخرد. ساعت 5/7 رسیدیم مسجد. جمعیت حدود بیست سی نفر بود؛ به اندازه یک اتوبوس. سیدحسین با سامیار صحبت می کرد، خواستم بروم طرفشان که سیدحسین با دست علامت ایست داد. خیلی جدی صحبت می کرد؛ گاهی تند و گاهی آرام. صحبت هاشان تا حدود 8 و ربع طول کشید. آخر دست انداخت گردن سامیار و در آغوشش گرفت و بعدهم انگار نه انگار، برگشتند سمت جمع. تا 5/8 منتظر ماندیم تا بچه ها سوار شدند و با سلام و صلوات راه افتادیم.

سیدحسین در راه با مرتضی صحبت میکند؛ از مدافعین حرم، تیپ فاطمیون و فداکاری اخلاص و مظلومیتشان میگوید. از اینکه اگر مدافعین حرم نبودند ما الان بجای رفتن به پیکنیک، درحال خواندن اشهد زیر دست و خنجر دوستان داعشی بودیم! مرتضی که جلو نشسته، هدیه اش را به سیدحسین میدهد. سیدحسین به قدری خوشحال میشود و تشکر میکند که انگار این اولین هدیه زندگی اش بوده!

نمی دانم چرا دلم شور می زند و حوصله حرف زدن ندارم. دلم میخواهد فقط سیدحسین صحبت کند و من گوش بدهم. اما متوجه میشوم از آیینه ماشین نگاهم میکند. چون نمی خواهم چیزی بفهمد سر صحبت را با سامیار باز میکنم. سامیار روی دسته صندلی می کوبد و آرام آهنگی را زمزمه میکند:

دل من، سر به راه نمیشه/ عاشقه همیشه/ میگم آخه بسه/ میگه آخریشه...

خنده ام میگیرد! عجب دلی! دل نیست که! هزارماشالله پایانه بین شهری ست! میروند، می آیند... اصلا مگر عشق انقدر دم دستی ست که مثل کامیون و اتوبوس بیاید و برود؟ زیاد شنیده بودم عشق مقدس است و از این حرفها؛ ولی شاید اولین بار باشد که انقدر بهش دقت کرده باشم. قبلتر هم مریم و حسن را مسخره میکردم... راستی دوباره آن چهره خشک که صاحب آن صدا بود می آید روی پرده ذهنم...

سامیار خنده ام را می بیند و خودش را جمع میکند: ای وای استغفرلله ببخشید برادر اخوی آقا سیدمصطفی حواسم نبود شما اینجایید...

و دم میگیرد و سینه میزند: خلبانان... ملوانان...

خنده ام بیشتر میشود. خوب است که خوشحال است. پیداست شادی اش تصنعی نیست. میگویم: راحت باش برادر اخوی! گونی همراهم نیست که ببرمت!

میخندیم؛ باهم، نه به هم!!!

می پرسد: اون اول به چی خندیدی؟

فکرم را درباره پایانه بین شهری و اینها میگویم. خنده اش کمی تلخ میشود. برای عوض کردن فضا می پرسم: میگم سامیار... عشق حالا جدی جدی انقدر خوبه؟

وا! ما که عشق رو نمیدونیم چیه؟ ما عچق رو خوب میفهمیم: علاقه چندم قلبی!

تنه اش را کامل به سمتم میچرخاند و با شیطنت لبخند میزند: چی شده برادر اخوی آقا سیدمصطفی حرف از عشق میزنن؟

هیچی بابا!

میگم برادر اخوی! تو چرا زن نمیگیری؟

چشم هایم را گرد میکنم و کلاس میگذارم: من؟ زن بگیرم؟ مگه دیوونه م؟ ببین خداوکیلی الان چه آزادم! حالا اگه زن داشتم دم و دقیقه زنگ میزد که الان کجایی؟ چکار میکنی؟ با کی هستی...

حرفم ناقص می ماند بخاطر زنگ گوشی. مادر است. سامیار میزند زیر خنده: بابا آزااااااااد! بابا راحــــت! بردار گوشیو، مسئول نظارتت زنگ زد!

چشم غره ای میروم و تماس را وصل میکنم. مادر اطلاعات کامل شرایط محیطی را میگیرد و سامیار هم تمام وقت میخندد؛ طوری که بعد از قطع تماس، مجبور میشوم برایش سبیل آتشین بکشم. خوشحالم که خوشحال است...

راستی نگفت؛ عشق خوب است؟

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

 قسمت پنجاه و سوم

دم سیدحسین گرم! اینجا را از کجا پیدا کرده، الله اعلم! اما تابحال انقدر خوش نگذرانده بودم. از والیبال گرفته تا فوتبال و... و بعد هم جوجه با نوشابه و خلاصه یک دورهمی عالی برای نوجوان ها. حواسش هم هست برنامه بی محتوا نباشد. نماز و سخنرانی و مسابقه هم سرجایش هست.

خسته میشوم از والیبال و خودم را رها میکنم روی زیرانداز. دست هایم را از پشت ستون میکنم و گردنم را هم عقب می اندازم. چشم هایم را روی هم میگذارم و چند نفس عمیق میکشم. به جرات میتوانم بگویم یک و نیم لیتر عرق ریخته ام!

صدایی صمیمی از پشت سرم می آید: خسته نباشی آقاسید!

همانطور که سرم را به پشت خم کرده ام، چشم هایم را باز میکنم. سیدحسین است که بالای سرم ایستاده.

سلامت باشی داداش!

هنوز نفس نفس میزنم. می نشیند کنارم: چه کردی اخوی! میگم چرا والیبال رو حرفه ای تر کار نمیکنی؟

کو وقتش؟ کو پولش؟

میگم سید... یه چیزی میخواستم بگم بهت... گفتم فرصت خوبیه الان...

ذوق میکنم که بالاخره یکبار هم سیدحسین آمده با من مشورت کند. دراز می کشد روی حصیر و دستانش را میگذارد زیر سرش. من هم دراز میکشم: جون بخوا آقاسید!

سیبک گلویش بالا و پایین میرود. خیره شده به آسمان. لبهایش را با زبان تر میکند و میگوید: راستش... من یه چندوقتی... میخوام... یعنی باید... باید با بچه های فاطمیون... برم سوریه...

نفس در سینه ام می ماند. باورم نمیشود سیدحسین رفتنی باشد. حرفش را چندبار در ذهنم تکرار میکنم. گلویم خشک شده؛ سیدحسین حکم برادر دارد برایم. با صدایی که گویا از ته چاه در میاید میگویم: خیره ان شالله...

خودش هم میداند پشت این جمله چقدر حرف دارم؛ برای همین آه میکشد. نمیشود که تنها تنها برود! اصلا من هم میخواهم بروم! این را بلند میگویم.

بدون اینکه نگاهش را از آسمان بگیرد میگوید: دِ نذاشتی که حرفمو کامل بزنم! تو و حسن، باید بمونید کارای مسجدو بچرخونید... می فهمی که؟ میخوام خیالم راحت باشه!

بعله دیگه آقاسید... از ما بهترونید... اونجا میرید تکخوری میکنید... ما رو هم میذارید اینجا، با شیطان رجیم...

بغض نمیگذارد صدایمان بلند شود. اینبار چشم می چرخاند طرفم و مستقیم نگاهم میکند. هیبت نگاه مصممش روی چشمانم سنگینی میکند.

آسیدمصطفی! اینجا و اونجا فرقی نداره! اینجا مگه نمی بینی دارن جوونامونو تباه میکنن؟ اینا کشته های جنگ نرمن! فقط شهید نیستن، جاشونم بجای بهشت، وسط جهنمه! وایسا نذار جوون شیعه رو فاسد کنن! بازم بگم؟

پلک میزنم تا اشکم از چشمم سربخورد و با دانه های ریز عرق مخلوط شود. عکس آسمان در چشم هایش افتاده. میگوید: سنگر یه سنگره آسیدمصطفی!

بلند میشود و انگار نه انگار، به جمع بچه هایی که مشغول بازی اند می پیوندد. بچه ها با دیدنش هورا می کشند.

چشمم را به آسمان گره میزنم و نفسی که تا الان در سینه ام مانده بود را بیرون میدهم. آسمان آبی ست، با ابرهای پنبه ایِ قشنگ و خیال انگیز. انتها ندارد این آسمان؛ مثل سیدحسین و مهربانی هایش، خوبی هایش، برادری هایش... سیدحسین آن بالا دنبال چه میگردد؟

راستی نشد از سیدحسین بپرسم: عشق چطور است؟!

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

 قسمت پنجاه و چهارم

با مرتضی ولو می شویم روی مبل. مادر سراسیمه میرسد و میگوید: پاشید ببینم! با این لباسا نشینید اینجا! یه راست برید تو حموم!

حق هم دارد. لباسهامان شده مثل لباس بچه هایی که در تبلیغ مواد شوینده، در گِل خوابیده اند! به زور خودمان را بلند میکنیم و می کشیم تا حمام.

 اما من فقط لباسم را عوض می کنم تا مرتضی میخواهد دوش بگیرد.

روی تخت شیرجه میروم. عاشق این حرکتم. ساعدم را میگذارم روی پیشانی ام. فکر سیدحسین نمیگذارد چشمانم روی هم برود. «عه عه عه! به همین راحتی رفتنی شد! خاااک تو سرت مصطفی! اون میره و تو باید بمونی سماق بمکی

این را مصطفای بدِ درونم میگوید! همان که دوتا شاخ و یک دم دارد و صورتش قرمز است! مصطفای خوب هم – که لباس سفید پوشیده!!! – جواب میدهد: «حواست باشه ها آقامصطفی! اولا حسودی خیلی کار زشتیه، دوما وظیفه تو بشناس! سیدحسین چی گفت؟ الان باید وایسی تو میدون جنگ نرم دفاع کنی

همان موقع صدای وجدانم بلند میشود: «ولش کنید اینو من میدونم چِشه! این عاشق شده خودش نمیدونه! شما که نبودید اون شب تو جشن مسجدشون! عاقا از اون شب تاحالا مزه انبه زیر زبونشه...»

این وجدان قسم خورده روی اعصاب من پیاده روی کند! مصطفای خوب و بد هم ذوق زده شروع میکنند: بادا بادا مبارک باداااا...

دیوانه اند اینها به خدا

ورود مادر به اتاق، مرا هم از دستشان راحت میکند. مادر با یک لیوان شیرعسل گرم، این پیام را میرساند که کار مهمی دارد. روی تخت می نشینم: عه مامان چرا زحمت کشیدین؟ دستتون درد نکنه!

شیرعسل را میگیرم و مثل نخورده ها سر میکشم؛ اما وقتی نگاه بیش از حد مهربان مادر را می بینم که روی صندلی نشسته، لیوان را پایین میاورم: چیزی شده مامان؟

نه قربونت بشم! بخور مامان... لاغر شدی چقدر!

مادر است دیگر! در هرصورت معتقد است بچه اش لاغر شده! حتی اگر امروز دوتا سیخ جوجه کباب و یک عالم خوراکی خورده باشد. این بار با طمأنینه بیشتر می نوشم و هربار زیر چشمی مادر را نگاه میکنم.

لیوان را که روی میز میگذارم، می پرسد: مصطفی جان! تو قدت چقدر بود؟

با دستمال روی میز دور لبهایم را پاک میکنم: یک و هشتاد و شیش، چطور مگه؟

مادر انگار که با خودش حرف بزند میگوید: خب پس درست گفتم...

با چشم های گرد شده می پرسم: به کی؟

بی توجه به سوالم، با محبت بی سابقه ای می پرسد: مصطفی جان دختر خانم صبوری، خواهر حسن رو دیدی اون شب؟

وجدانم میگوید: «اره دیگه... بگو هم دیدم، هم از دستش ضایع شدم... هم پسندیدم...»

صدای مرتضی از حمام می آید که با آن صدای دو رگه اش، سنتی میخواند: عاشق شو ارنه روزی/ کار جهان سرآید...

سعی میکنم نشان ندهم داغ شده ام. ترجیح میدهم جواب ندهم. خودم را با مرتب کردن کتابهای روی میز مشغول میکنم و آرام میگویم: لااله الا الله!

خیلی دختر نجیبی بود... عجیبه تا الان ندیده بودیمش... مامانش میگفت بیشتر سر درس و کتابشه... برای همین من درست ندیده بودمش تو مهمونیا.

خودم را میزنم به آن راه: خوب اینا چه ربطی به من داره مامان جان؟

لبخند معنادار مادر نشان میدهد تیرم به سنگ خورده: ربط داره پسر گلم! ربط پیدا میکنه ان شالله!

وجدانم زیر لب میگوید: «کجای کاری حاج خانم؟ ربط پیدا کرده... شما خبر نداری

جواب نمیدهم. مادر ادامه میدهد: دیر میشه مصطفی جان. دختر خیلی خوبیه مادر، الهام دختر خیلی خوبیه... ما این خانواده را خوب میشناسیم خود الهام هم دختر فوق العاده ایه... هم از نظر تیپ و ظاهر به تو میاد هم فوق العاده محجوب و صبوره ... من تو این مدتی که با این دختر را آشنا شدم یه کلمه حرف اضافی یا یه حرکت نادرست ازش نشنیدم و ندیدم... زهرا خانم میگه تا الان هیچ خواستگاری را راه نداده... خلاصه میخواستم ازت اجازه بگیرم بریم خواستگاری برای تو...

نمیدانم چرا ته ته دلم خوشحالم؛ هم خوشحال هم مضطرب. وجدانم بجای من جواب میدهد: «این از خداشه حاج خانم

کنار مادر لب تخت مینشینم و در حالیکه از خجالت خیس عرق شده ام با مِن و مِن میگویم: اگر ...شما... صلاح میدونید... خب من حرفی ندارم... ولی مادر! فک میکنید من میتونم یه زندگی را بگردونم...

مادر سرم را در بغل میگیرد و می بوسد: البته که میتونی از باباتم بهتر...

صدای مرتضی بلند میشود: ماماااااان حولم کجاست؟؟؟

مادر سرش را به سمت در میچرخاند و بلند میگوید: شستمش؛ الان برات میارم...

خیاط هم افتاد توی کوزه... قیافه حسن با کت و شلوار می آید جلوی چشمم! لبهایم را تر میکنم و سرم را تکیه میدهم به دیوار. لازم نیست از کسی بپرسم؛ حالا مطمئنم عشق خوب است!

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

 قسمت پنجاه و پنجم

هوای روزهای آخر تابستان آنقدرها هم گرم نیست، که من احساس گرما می کنم. گلویم خشک است و عرق از پیشانی ام سر می خورد تا پایین ابروهایم؛ هر چند دقیقه یکبار هم مجبورم با دستمال عرق پیشانی را بگیرم؛ اما فایده ندارد. شاید هم بخاطر کت و شلواری ست که به اصرار مادر پوشیده ام

همان اول که وارد شدیم، سایه نگاه های معنی دار حسن روی سرم افتاد. با یک لبخند نمکی و بامزه نگاهم می کند و می توانم برق شیطنت را در چشم هایش ببینم؛ می خواهد تلافی همه طعنه ها و مزه ریختن ها را سرم در بیاورد. وجدانم از خنده ریسه رفته: «دیدی بالاخره آدم به آدم رسید آسیدمصطفی؟!» و می خندد.

 کلا وجدانم چند روزیست قاه قاه به ریش کوتاه و تازه مرتب شده ام می خندد و بدجور اعصابم را خط خطی کرده؛ وجدانِ بی وجدان من!

دلم شربت انبه خنک می خواهد، بلکه کمی دمای بدنم پایین بیاید، مثل آن شب، مسجد، صورت جدی و صدای جدی تر، نگاه محجوب و رفتاری جسورانه. کاش آن شب، همه سینی شربت ها را خودم خورده بودم...!

مهرش به دل مادر افتاده، مریم دوستش دارد، اما من... تعریفی از حالم ندارم.

 یاد قیافه حسن می افتم، شب خواستگاری. حتما من هم آن شکلی شده ام. از آن شب، گرفتار حالتی شده ام که نمی دانم چیست؟ اسم ندارد. شادی نیست، غم نیست، نمی دانم! مجهول است! دست می کشم به پیشانی ام.

سینی چای مقابلم، داغ ترم می کند. گرچه می دانم از حرارت چای نیست. چشم دوخته به لبۀ تزیین شده سینی، استکان را با قند برمی دارم. حتما الان هم چهره اش خشک است و جدی.

چای داغ است و من داغتر. کولرشان با تمام قدرت کار می کند و من درست مقابل دریچه کولر نشسته ام؛ اما می دانم گرمای محیط نیست که با باد کولر خنک شوم.

قرار است برویم حیاط که صحبت کنیم. واقعا نمی دانم چه بگویم. وقتی می خواهم از کنار حسن رد شوم و بروم به حیاط، در گوشش آرام می گویم: "بعدا بهت میگم..."

با لحن کشدار می گوید: "شما تاج سری! من زورم به بچه سیدااا نمیرسه! ببخشیدااا... ولی رسم دنیاست دیگه...!"

نمی دانم حالت چهره ام چطور شده که سعی می کند جلوی خنده اش را بگیرد تا از عصبانیتم درامان بماند!

پا می گذارم به حیاط، کمی خنک می شوم. می نشینیم لب تختی گوشه حیاط. او یک طرف و من طرف دیگر. نگاهم به موزائیک های حیاطشان است. فکر کنم چند بوته گل رز دارند که هوا از عطر گل رز پرشده.

دلم شربت انبه می خواهد، با کیک یزدی... 

ادامه دارد...

 

روزهای با تو بودن

قسمت پنجاه و ششم

صدای مداحی می پیچد توی گوشم: "وای... شهیدِ بی سر اومده... وااااای لالۀ پرپر اومده... وای... تنش شبیه جسمِ علیِ اکبر اومده..."

خودم را سپرده ام به جمعیتی که ابتدا و انتهایش پیدا نیست. اینجا هیچکس نمی گوید «مرد که گریه نمی کند»؛ چون همه در مردانگی مان شک کرده ایم با دیدن مردی بی سر. اینجا چه مرد، چه زن، همه گریه می کنند به حال خودشان.

عجب محرمی شد امسال!

صدای لرزان سنج می آید و فریاد محکم طبل. بوی اسفند و گلاب نشان می دهد عزیزی تازه رسیده، مثل آن سال که غواص ها مهمانمان بودند. پرچم ها روی دست ها می چرخند؛ پرچم های بزرگ و کوچک، سرخ و سیاه و سفید، یاحسین (علیه السلام) و یا ابالفضل (علیه السلام)... آب زنید راه را...

اینجا کسی نمی تواند سینه نزند. نمی تواند نبارد. نمی تواند بماند. نمی تواند برود. اینجا همه مسحور حجت خدا بر مردمند. اینجا بوی حسین (علیه السلام) می آید... اینجا قدمگاه مهدی فاطمه(عج الله تعالی فرجه الشریف) است...

دلم می خواهد فریاد بزنم، بدوم، ضجه بزنم و از بالای سر جمعیت، پرواز کنم تا خود تابوت. سر و صورتم را تبرک کنم و خودم نوحه بخوانم... حال غریبی ست، سیدحسین دیشب راست گفت: «آقا محسن فرق میکنه، خیلی به اربابش رفته

سفارش سیدحسین است که بجای او هم سینه بزنم و گریه کنم. برای همین اینطور پریشان شده ام. نمی دانم سیدحسین اگر اینجا بود چطور سینه میزد... جای خالی اش خیلی به چشم می آید... مگر می شود جایی، خبری از حسینِ فاطمه (علیه السلام) باشد و سیدحسین نباشد؟

با الهام آمده بودم اما الان گمش کرده ام. مهم نیست، حسن و مریم هم گم شده اند. اصلا همه گم شده اند و آمده اند که «شهید» پیدایشان کند...

یکپارچه آتش شده ام. چشم هایم می سوزد. هرطرف نگاه می اندازم، شهیدِ بی سر لبخند می زند. دلم فریاد می خواهد. این بغض را، گریستن هم حریف نمی شود.

در آن همهمه و سر و صدا، صدای زنگ همراهم را می شنوم! آنتن نمی داد، پس چرا الان...؟

سیدحسین است. تماس را وصل می کنم. صدایش خوب نمی آید.

سلام آقاسید... خوبی؟ تشیعی؟

سلام... صدات خوب نمیاد...

خواستم التماس دعا بگم... همین...

محتاجیم...

واضح نیست صدایش. قطع می شود. دلم می خواهد الان میدیدمش، کاش او را هم در جمعیت گم کرده بودم. سیدحسینِ مهربان، بصیر و دلسوز را...

بعد از مراسم، تا الهام را پیدا کنم یک ساعت و نیم سرگردانم. همه مثل دیوانه ها شده ایم! خاکی، پریشان، با چشم هایی سرخ و متورم.

از الهام که هنوز ساکت است می پرسم: "دعام کردی؟"

بی رمق و خسته نگاهم می کند. صدایش گرفته. آرام تبسم می کند و پلک برهم می گذارد. یعنی تایید. صدایم را صاف می کنم: "چه خبر بود..."

فقط آه می کشد. روی جدول می نشینیم. آبمیوه با طعم انبه خریده ام. او هم انبه دوست دارد. به طرفش دراز می کنم.

چشم می چرخانم بین جمعیت متفرق. جوان هایی با تیپ سامیار، خاکی و اشک آلود. مطمئنم سامیار و نیما هم آمده اند.

جای خالی سیدحسین نباید خالی بماند. دلم می خواهد حالا که پیدا شده ام، حالا که می دانم سنگرم کجاست، حالا که دشمن و دوست را شناخته ام، بایستم و بجنگم. احساس می کنم کسی دستم را گرفته و دنبال خودش کشیده تا اینجا. دلم نمی خواهد متوقف شوم. سیدحسین یک طرف میدان را گرفته، به امید اینکه ما این طرف هستیم. برایش پیامک میزنم: «تا آخرش هستیم داداش... خیالت تخت...»

دستم را به طرف الهام دراز می کنم: "من یه جا موندنو دوست ندارم! میشه بریم؟ با هم!"

الهام منظورم را می فهمد و لبخند م یزند. دستم را می گیرد و درحالی که بلند می شود می گوید: "با هم!"

طعم سادگی ازدواجمان مثل طعم انبه می ماند، مثل کاغذ کیک یزدی که از بچگی عاشق جویدنش بودیم... دنیا را با همراهی که یک جا ماندن و تکلف را دوست ندارد عوض نمی کنم...

ذوالجناح را از روی جک برمیدارم و زمزمه میکنم: "ما زنده به آنیم که آرام نگیریم..." و الهام در حالیکه سوار می شود ادامه می دهد: "موجیم که آسودگی ما عدم ماست...

والسلام علی من التبع الهدی...

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی