منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

رمان نقاب ابلیس / بخش دوم / بهشت جهنمی / 1

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۲۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خلاصه ای از بخش اول رمان نقاب ابلیس؛ داستان روزهای با تو بودن...

مسجد صاحب الزمان در یکی از مناطق قدیمی تهران مسجدی بسیار فعال است...

این مسجد به همت حاج آقای محمدی روحانی مسجد و سید حسین کاظمی پور فرمانده بسیجی، به یک پایگاه فعال تبدیل شده است...

از کلاسهای دفاع شخصی و آموزش های رزمی گرفته تا کلاس های پرسش و پاسخ و بحث و روشنگری در مورد فضای مجازی و انواع کلاس های مختلف برای خواهران...

حسن صبوری پسرخاله ی سیدحسین یکی از دوستان خود، به نام سید مصطفی باقری را جذب مسجد می کند... و باعث می شود تا خانواده سید مصطفی و حسن وارد فعالیت های مسجد شوند...

در نهایت خانم صبوری مریم، خواهر سید مصطفی را برای حسن خواستگاری کرده و خانم باقری هم الهام، خواهر حسن را برای مصطفی خواستگاری میکند...

سید حسین نیز برای انجام ماموریتی به سوریه می رود و سید مصطفی را جانشین خود در مسجد قرار می دهد ... اما با رفتن سید حسین جلسات و هیئت هایی در محله شکل میگیرد که صحبتها و تبلیغاتشان کاملا مشکوک است...

 

ادامه داستانِ

       نقاب ابلیس

                   بخش دوم

                     "بهشت جهنمی"

                         شبهات فرقه های ضاله

 

در بخش اول سعی شده به تمام سوالاتتان در مورد فضای مجازی جواب داده شود

اما در بخش دوم سعی داریم در مورد فرقه های ضاله صحبت کنیم

بهشت جهنمی قسمت اول

(حسن)

یکبار دیگر تعداد را می شمارم و کفش می پوشم. نمیدانم چقدر در حسابم هست. تا برسم به مغازه حمیدآقا، به این نتیجه رسیده ام که یک آبمیوه حدودا ۱۰۰۰ تومان می شود و برای سی نفر، می شود ۳۰۰۰۰تومان. همین کافی ست! نه آنها هتل آمده اند نه من سر گنج نشسته ام! آهان نذر مریم داشت یادم می رفت، سی تا هم تی تاپ. نذر مادر و الهام هم باشه برای هفته ی بعد.

آبمیوه ها را همراه با تی تاپ ها که می برم به بچه ها تعارف کنم، چهره سیدمصطفی درهم می رود. بچه ها آنقدر از سر و کول هم بالا رفته اند که سنگ هم باشد می خورند.

مصطفی در گوشم می گوید: "اینا چیه؟ دوباره گدابازی در آوردی؟ طفلیا خیلی کالری سوزوندن، یه کیک درست و حسابی میگرفتی که پس نیوفتن! تو مسئول تدارکاتی یا ندارکات؟"

ابرو بالا می دهم: "بودجه نداریم اخوی! اگه کلیه ت خوب کار میکنه بده بفروشیم، یه سفره رنگین بندازیم!"

مصطفی درحالی که بچه ها را برای رفتن بدرقه می کند می گوید: "حالا اربعین و بیست و هشت صفر رو چکار کنیم؟"

درحالی که با کامران دست می دهم رو به مصطفی می کنم: "صاحب مجلس خودش میرسونه، انقدر حرص نخور!"

صدای احمد، مصطفی را به سمت خودش می کشد. احمد مثل همیشه پر سروصدا و شلوغ است. درحالی که محکم با سیدمصطفی دست می دهد می گوید: "آقاسید! یه هیئت دوتا کوچه بالاتر هست هفتگی! پسرعموهاتونن!"

مصطفی متعجب به احمد نگاه می کند. احمد می خندد: "منظورم اینه که سیدند. خیلی آدمای ماهی هستن... بریم یه بار هیئتشون؟"

مصطفی میزند پشت احمد: "فعلا برو خونه مامانت نگران میشن. بعدا باهم حرف می زنیم."

احمد آخرین کسی ست که می رود. مصطفی تکیه می دهد به دیوار و نفسش را بیرون می دهد: "خدایا شکرت... این هفته م گذشت... از الان باید بریم تو فاز کارای اربعین."

به سمت کمد می روم و پرونده ها را بیرون می کشم: "فعلا بیا این پرونده ها رو درست کنیم... اینا مدارک جدیده بچه ها آوردن."

می نشینیم کنار پرونده ها. مصطفی چند پرونده را نگاه می کند و می گوید: "ای بابا... اینا نصفش ناقصه... خب من اینا رو چجوری بفرستم آموزش فعال ببینن؟"

سر بلند می کنم: "چقدر حرص می خوری تو بابا! میارن کم کم... تو براشون کارکرد بزن."

- تو برو پرونده های خواهران رو ببین... همش مرتب، تمیز... اونوقت ما چی؟

- پرونده مهم نیست آقاسید! بسیجی بودن که به کارت نیس! دلت بسیجی باشه!

مصطفی از بی خیال بازی هایم حرص می خورد: "بسیجی باید منظم باشه!"

اسم خواهرا آمد یاد مریم افتادم دلم برایش تنگ شده دیروز تا حالا ندیدمش...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت دوم

(حسن)

- کی گفته لعن نکنیم؟ باید روشنگری بشه! باید همه بدونن این عمر و ابوبکر ملعون چه کردند با دختر پیامبر؟ وحدت کجا بود؟ باید با دشمن امیرالمومنین وحدت داشته باشیم؟ سرتونو شیره نمالن با این حرفا...

دلم در سالن کنفرانس است و فکرم در روضه دیروز. خیره ام به مصطفای بالای سن اما اصلا نمی فهمم چه جوابی به اساتیدش می دهد.

صدای سخنران دیروز در ذهنم می پیچد.

روحانیِ سید و مسنی که همه مریدش بودند و التماس دعایش می گفتند. برایشان مثل خود امام بود انگار! هر بار هم بین حرف هایش صدای لعن بر خلفا بلند میشد.

وقتی همه صلوات می فرستند، به خودم می آیم و می فهمم جلسه دفاع تمام شده. همه از جا بلند می شوند جز من.

سرم هنوز درد می کند. بس که ریتم مداحی دیروز تند بود! آنقدر تند که نفهمیدم مداح چه می گوید. اما یک قسمت از شعر را که شنیدم، کلا دست احمد را گرفتم و زدم بیرون. آنجا که مداح خواند: "خدایی دارم و نامش حسین است"...(نعوذ بالله)

از دیروز تا الان، اعصاب برایم نمانده است. قرار بود مصطفی برود ولی درگیر پایان نامه و دفاعش بود. نمی دانم چرا اصلا به این هیئت دل خوشی ندارم. یک لحظه با خودم می گویم شاید حسادت باشد؛ شاید حسودی ام شده که هیئت شان امکانات خوبی دارد!

خداراشکر فعلا کسی با من کاری ندارد و همه دنبال آقای مهندس مصطفی(!) هستند. آنقدر در خودم فرو رفته ام که نمی فهمم کی دفاع سیدمصطفی تمام شد و نمره نوزده را گرفت و راه افتادیم که برویم رستوران تا شیرینی بدهد.

آنقدر حواسم پرت است که همه می فهمند ذهنم درگیر است و چندبار سربه سرم می گذارند اما باید با مصطفی حرف بزنم تا به نتیجه برسم.

آخر سر، موقع ناهار، مصطفی می زند پشتم و می گوید: "چیه تو اینقدر سیب زمینی شدی؟ چته تو؟ شدی عین برجِ زهـ..."

مریم نمی گذارد ادامه دهد: "عه! داداش! خب ذهنش درگیره دیگه... دیروز رفته بودیم این هیئته که یکی از نوجوونای مسجد گفته بود... سخنرانش کلا وحدت بین مسلمین و اینا رو برد زیر سوال!"

خنده بر لبان مصطفی می خشکد و جدی می شود: چی؟

مصطفی نگاهی به الهام می کند و سرش را تکان ریزی می دهد. الهام که منظور مصطفی را خوب می فهمد آرام می گوید: "آخه امروز دفاعیه داشتی ترسیدم تمرکزت بهم بخوره هیچی بهت نگفتم."

فرصت را مناسب می بینم و مهر سکوتم را می شکنم: "به اسم روشنگری هرچی دلش خواست به خلفا و عایشه گفت! کلا حرفاش بو دار بود... مداحشونم که، بر شمر لعنت!"

چهره مصطفی درهم می رود: "حسن! نکنه..."

به ثانیه نکشیده می گیرم منظورش را. دلشوره عجیبی به جانم می افتد.

مصطفی قاشق را در بشقاب می گذارد و آرنجش را بر میز تکیه می دهد. زمزمه اش را که می شنوم، دلهره ام بیشتر می شود. با خروج کلمه «شیرازی ها»، نه فقط من، که مریم و الهام هم نگران شده اند. شیرینی دفاع آقای مهندس، از گلوی هیچکداممان پایین نمی رود.

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت سوم

(مصطفی)

اینبار قرار شد خودم بروم درباره هیئت تحقیق کنم. هنوز برایمان ثابت نشده که دلیل این حرف ها جهل است یا عمد؟ اگر عمد باشد، خدا به دادمان برسد. اگر کافر و بی دین و لامذهب بودند راحت میشد حریفشان شد، اما گرگی که لباس گوسفند پوشیده باشد خطرش بیشتر است. اگر هم بخواهیم جلویشان را بگیریم، مردم می گویند چرا با اولاد پیغمبر می جنگید؟ چرا با جلسه اباعبدالله – که قربانش بروم- مخالفید؟

نمیدانم؛ شاید هم به قول حسن، من بیش از حد حرص می خورم و نگرانم. حسن برعکس من، بی خیال و خونسرد است. اما من به پدرم رفته ام. رگ مدیریتم که بجنبد، خدا می داند چه می شوم!

با همین فکرها آدرس را پیدا می کنم. از اول تا آخر کوچه را پرچم زده اند و بوی اسپند می آید. هیئت محسن شهید! این رقمه اش را نشنیده بودیم. از پیرمردی که اسپند دود می کند می پرسم: "ببخشید، هیئت اینجا برنامش چجوریه؟"

پیرمرد که انگار می خواهد کافری را مسلمان کند، با لحنی پدرانه می گوید: "هیئت اینجا مال یه سید روحانیه، نسل اندر نسل عالم زاده هستن. از اول محرم تا دهم، صبح ها برنامه دارن و از دهم تا اربعین، شبا روضه ست. حاج آقا همه زندگیشو وقف امام حسین (علیه السلام) کرده."

سر تکان می دهم: "خدا خیرشون بده... خدا به شمام خیر بده، ممنون... التماس دعا."

وارد می شوم. حیاط بزرگی ست که سایه بان خورده و مثل حسینیه شده. اواخر سخنرانی رسیده ام. برعکس حرف های حسن، روحانی جوانی –که او هم سید است – با شور و حرارت سخنرانی می کند. گوشه ای می نشینم که به مجلس تا حدودی مشرف باشم. حیاط پر شده و اتاق ها را هم خانم ها پر کرده اند. با این جمعیتی که آمده، خدا به دادمان برسد!

- وحدتی که شما میگید به ضرر شیعه ست! چرا در هفته وحدت باید با کسایی که بدعت به دین پیامبر آوردن نماز بخونیم؟ مگه شما غیرت دینی ندارید که مقابل اهانت به حضرت زهرا (سلام الله علیها) حرف از وحدت می زنید؟ اونی که این رفتار رو با اهل بیت پیامبر میکنه، در خانه آل عبا رو آتش میزنه، حق امام علی رو غصب میکنه، اون کافره! هم خودش، هم پیروانش! به آمریکا چکار دارن؟ مرگ بر آمریکا میگید ولی دشمن اهل بیت رو لعن نمی کنید...؟

حس می کنم مغزم با این جملات سخنران دارد می سوزد! هرچه فکر می کنم فقط میرسم به لندن! در دلم می گویم: "آخه غیرت دینی اگه داشتی که الان پا می شدی می رفتی سوریه؛ مرد حسابی."

دستهایم مشت می شود و آرام استغفراللهی قورت میدهم تا بلند نشوم برای کتک زدن سخنران! در این فکرهایم که می گوید: والسلام علیکم...

مداحی می آید و چند بیتی در مدح حضرت عباس می خواند. دلم آتش می گیرد؛ نه بخاطر شعر، که بخاطر مظلومیت اهل بیت.

سخنران بعدی، پیرمردی ست که حسن میگفت. از تقوا می گوید و اینکه امام علی (علیه السلام) فرموده اند: «گوشه گیری برترین خصلت افراد باهوش و زیرک است.» این را میگوید اما نمیگوید که این حدیث درباره شرایطی ست که جنگ بین دو گروه باطل برپاست؛ نه نبرد حق و باطل.

- مردم از خدا بترسید. حکومتی که قبل از امام زمان ادعای حکومت شیعه دارد، طاغوت است! طاغوت! بجای آتش ریختن به هیزم جنگ، بجای جنگ در سوریه، دعا کنید خود آقا بیان! چرا خون خود رو در دفاع از سنی های سوریه هدر میدید؟ یک جنگی بین مردم ناصبی فلسطین و یهودی ها هست، چرا شما قاطی میشید؟

می خواهم بلند شوم که بروم چون اگر بیشتر بمانم یک کاری دست خودم یا اینها می دهم. اما حسی می گوید بمان تا حجت برایت تمام شود!

دور تا دور دیوارها چشم می چرخانم. باید عکسی از همان سرکرده لندن نشینشان باشد. چیزی نمی بینم. سخنرانی دوم هم تمام می شود و نوبت به سینه زنی می رسد. مداح می گوید: "جوونا بیاید جلو، میوندار بشید!"

جوانترها جلو می روند و پیرمردها دور مجلس می نشینند. ناگاه چشمانم با دیدن صحنه ای که می بینم هشت تا می شود. پیراهن هایشان را در می آورند و...!!!۱

ناگهان مردی میزند سر شانه ام: "شما نمیری جوون؟"

من ابدا چنین کاری بکنم! به من من می افتم: "من... من نه! نمیتونم."

چهره مرد برافروخته می شود: "چی؟... چرا؟"

- خب... خب کار خوبی نیست...

- کی گفته عزاداری برای سیدالشهدا کار بدیه؟

- من همچین حرفی نزدم! من فقط نمیخوام لباسمو دربیارم...

صدایمان توجه چندنفر را جلب می کند و دورمان جمع می شوند. آخر کار هم محترمانه و تکفیر کنان به طرف در خروج راهنمایی ام می کنند!!

خب بحمدالله حجت تمام شد.

نگرانی ام ده برابر می شود. با این نفوذ روی مردم، به این راحتی نمی شود جمعشان کرد!

ادامه دارد...

۱حضرت آقا فرمودند " من بشدت مخالفم با برهنه شدن". http://snn.ir/fa/news/366138/

 

بهشت جهنمی قسمت چهارم

(الهام)

می دانم این روزها کارش زیاد است. برای همین وقتی دیدم بهم ریخته است، به روی خودم نیاوردم. امشب دعوت داریم خانه شان، ولی خودش نیست. حسن گفت رفته همان هیئت مشکوک را ببیند. از همین حالا، بوی دردسر می آید. نمی دانم با این مسائل، اتفاقاتی که افتاده را بگویم یا نه؟

زودتر از آنچه فکر می کردم رسید. با سرعت به استقبالش میروم و با خوشرویی سلام می کنم. چشم هایش پر از غم و اندوه است ولی لبخندی تحویلم می دهد و سلام می کند و با اینکه خستگی و ناراحتی از سر و رویش می بارد، بین جمع می نشیند و سعی دارد به زور بخندد. حسن به شوخی می پرسد: "خب مهندس! چرا نموندی شام هیئت رو بخوری؟"

مصطفی اما انگار اصلا قضیه را نگرفته است. آرام می گوید: "من! ابدا! شام اونجا رو بخورم؟!"

حسن می فهمد حال مصطفی خوب نیست و نباید ادامه دهد. خود حسن هم این مدت چندان سرحال نبود. جدی می شود: "چه خبر بود؟"

مصطفی پوزخندی عصبی می زند: "فکرشو بکن! منو انداختن بیرون فقط برای اینکه لخت نشدم!"

مرتضی پابرهنه می دود وسط بحث: "پس بگو! از این ناراحتی!"

مصطفی حتی متوجه طعنه کلام مرتضی هم نمی شود. وقتی دوباره پوزخند می زند، می فهمم که روی مرز انفجار است. بی سر و صدا بلند می شوم میروم به آشپزخانه. مادرها آنجا را گوشه دنجی یافته اند برای حرف زدن. به مادر مصطفی می گویم: "ببخشین مادر، مصطفی یکم اعصابش بهم ریخته است، میشه براش گل گاو زبون دم کنم؟"

چشمان مادر گرد می شود: "چرا؟ از چی؟"

- بخاطر همین کارای مسجدشون دیگه!

- آهان، بیا مادر، آب رو گذاشته بودم برای چایی جوش بیاد، حالا برای همه گل گاو زبون دم کن. اونجاست.

دستانم در آشپزخانه کار می کند و گوش هایم در پذیرایی. مصطفی دارد از عقاید انحرافی که به خورد مردم محب اهل بیت (علیهم السلام) می دهند می گوید و حرص می خورد: "خیلی قشنگ گفت دین از سیاست جداست و اسم جمهوری اسلامی رو گذاشت طاغوت! خیلی راحت به مدافعان حرم توهین کرد، خیلی قشنگ از اسرائیل طرفداری کرد، مام که هویجیم این وسط! معلوم نیست ما چه کم کاری کردیم که اینا انقدر علنی میان حرف میزنن! مگه اینجا بسیج نداره که اینا فکر کردن خونه خاله س؟ هرچی دلشون می خواد میگن و در و دیوار رو لعن و تکفیر می کنن و گیر میدن به مرگ بر آمریکای ما!"

مصطفی بدجور دور برداشته. حق هم دارد. خطر این انحراف خطر کمی نیست. حسن حرف من را میزند: میگی چه کنیم سیدجان؟ بریم جمعشون کنیمم مردم کفن پوش میان جلومون وایمیستن! اینا دارن از نیروی مردم استفاده میکنن! ندیدی چقدر شیخشون رو احترام میکردن؟ حتم دارم خیلی ها به خیال خودشون اینجا شفا هم گرفتن! یه درصد فکر کن تعطیلش کنیم! خر بیار و باقالی بار کن!

مصطفی که تا الان نگاهش روی زمین است، سر بلند میکند: همین فردا یه جلسه اندیشه ورز بذار ببینم باید چه گِلی به سرمون بگیریم! کاش حداقل سیدحسین بود...

در آستانه در آشپزخانه می ایستم و به مریم علامت میدهم. مریم ابرو بالا می اندازد و لب می گزد یعنی حرفش را هم نزن!

راست هم میگوید. امشب مصطفی اصلا آمادگی ندارد بگویم خطر بزرگتر هم هست.

کاش گل گاو زبان ها زودتر دم بکشد!

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی_ قسمت پنجم

 (حسن)

دلم خوش است که جلسات پرسش و پاسخ به قدرت خودش باقی ست. حاج آقا محمدی هم از آن خوبان روزگار است که توانسته در دل بچه ها جاباز کند و جواب سوال ها را بدهد. این روزها، هرکس حرف از کربلا و اربعین می زند هوایی ام می کند بدجور. خیلی از دوستانم عازمند. تلویزیون و رادیو هم انگار بودجه می گیرند که آتش به دل جامانده ها بزنند! شب های جمعه، هم من و هم مصطفی کلا ویرانیم. چرا ما نرویم؟ اصلا خودم میروم دنبال کارهایش... با مریم... مصطفی و الهام را هم می بریم...

متین را صدا میزنم که بیاید سینی چای را ببرد. مصطفی نشسته روی چهارپایه و چنگ در تشت پر از کف، لیوان می شوید. هر دو ساکتیم و گوش می دهیم به بحث های بچه ها و سوالاتشان. مصطفی، بهم ریخته و کمی عصبی با لیوان ها کشتی می گیرد. پیداست که اینجا نیست و در حرف های بچه ها سیر می کند. ناگهان سر بلند می کند و کلا دست از کار می کشد. دست کفی اش را میزند زیر چانه اش و سراپا گوش می شود.

- آخه ببینید، مگه حدیث نداریم که کسی که با امام علی (علیه السلام) دشمن باشه بوی بهشت به مشامش نمی رسه؟ چرا ما باید با دشمن اماممون وحدت داشته باشیم؟ اینکه به ضرر شیعه ست؟!

- کی گفته اهل سنت با اهل بیت دشمنن؟ اونا امام علی (علیه السلام) رو به عنوان خلیفه چهارم، داماد پیامبر، صحابی پیامبر و خیلی مقامات دیگه قبول دارن! خیلی هم برای اهل بیت احترام قائلند! خیلی از همین شهدای مدافع حرم سوریه که از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) دفاع کردن و شهید شدن از اهل سنت بودن. الان شیعه و سنی دارن کنار هم زندگی میکنن، بله ممکنه یه جاهایی اختلاف فقهی و عقیدتی داشته باشیم ولی دلیل نمیشه با هم دشمن باشیم.

صدایی که سوال می پرسد نا آشناست: "آخه شما مرگ بر آمریکا میگید، ولی خلفا رو لعن نمی کنید! چرا؟ مگه اونام دشمن اسلام نیستن؟ دشمن همینجاست!"

صدای حاج آقا برعکس صدای سوال کننده، آرامش دارد. آرامشی که نشان دهنده استحکام دلیل و عقیده است: "ما نمیگیم دشمن اهل بیت رو لعن نکنید، میگیم لعن علنی نکنید! علنی لعن کردن فقط مسلمونا رو به جون هم میندازه! ببینید داعش الان به بهونه این لعناست که سر شیعیان رو می بُره! ما میگیم به همسر پیامبر توهین نکنید! بعله معصوم نبوده یه اشتباه بزرگ کرده؛ اما دلیل نمیشه شما به ناموس پیامبرت توهین کنی! بعد هم، ما که می دونیم حقیم! چرا برای اثباتش باید از توهین و لعن استفاده کنیم؟ اینهمه دلیل و آیه و روایت در اثبات حقانیت شیعه هست؛ حتی توی کتابای اهل سنت. چرا اونا رو مؤدبانه مطرح نمی کنید که روشنگری بشه؟ ائمه ما مظهر عقلانیت و علم بودن، کجا دیدید ائمه با فحش و توهین با دشمنانشون صحبت کنن؟ ما باید ازشون الگو بگیریم نه اینکه چهره شونو خراب کنیم."

- من به جوابم نرسیدم. چرا میگید مرگ بر آمریکا؟ اگه اونا کافرن و دشمن اسلامن، دشمن اهل بیتم کافره!

- ببین آقا مسعود! ملاک مسلمون بودن اعتقاد به الله و نبوت حضرت محمد (صلوات الله علیه و آله).....

همه صلوات می فرستند. حاج آقا ادامه میدهد: "و اعتقاد به قرآن و معاد و داشتن قبله واحده. هرکی اینا رو داشته باشه مسلمونه. بعله البته اسلام بدون ولایت کامل نمیشه، اما نمیشه اسم اهل سنت رو کافر گذاشت. اونا یه کاستی هایی دارن، ولی دشمن نیستن. دشمن ما وهابی ها هستن که توی دامن عربستان و آمریکان و حسابشون کلا از اهل تسنن جداست. پس تا الان این شد که شیعه و سنی دو شاخه از یک ریشه و پیکره واحدن. اما آمریکا و اسراییل، کافرن! صهیونیستن، دشمن اسلامن. میخوان کلا ریشه ما رو بخشکونن. معلومه که ما اگه از داخل باهم بجنگیم نمی تونیم مقابل دشمن اصلی اسلام وایسیم. دشمن اهل بیت که فقط معاویه و یزید نیستن! اهل بیت همیشه دشمن دارن."

- یه چیز دیگه، شما مشکلتون با قمه زنی چیه؟

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی_ قسمت ششم

 (حسن)

همه تعجب می کنند!!! حاج آقا با حوصله و بدون خستگی جواب می دهد: "آسیب زدن به بدن طبق فقه شیعه و سنی حرامه، امام حسینم راضی نیست به این کار. بعد هم، شما برین توی گوگل کلمه مسلمان شیعه رو به انگلیسی سرچ کنید، ببینید چه صحنه های دردناکی میاد از قمه زنی و عزاداری و خار و غیره. مردم دنیا می بینن شیعه ها اینطورن، اونوقت اگه تو مثلا یه اروپایی علاقمند به اسلام بودی و اینا رو میدیدی، چه حسی پیدا میکردی؟ با خودت نمی گفتی اینا عقل ندارن، وحشی اند؟ تو حاضر بودی شیعه بشی و این کارا رو بکنی؟ قمه زنی باعث میشه شیعه چهره احمق و خشن پیدا کنه. این تهمته به اهل بیت و قرآنی که آسیب زدن به نفس رو حرام کردن."

صدای علی می آید که می گوید: "بچه ها برای امشب کافیه، داره دیر میشه! حاج آقا فرار نمیکنن! بقیش باشه برای بعد."

بچه ها با کمی اعتراض تسلیم علی می شوند. حاج آقا برای حرف آخرش می گوید: "بچه ها به عنوان شیعه واقعی، باید دشمنان الان اهل بیت رو بشناسیم و باهاشون دشمنی کنیم و دوستان رو هم بشناسیم و باهاشون دوستی کنیم. الان ادامه دهنده راه اهل بیت ولی فقیهه، حضرت آقا می فرمایند، ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن باشه رو نمی خوایم. باید حواسمون باشه کیا حرف تفرقه و قمه زنی میزنن..."

مصطفی دستانش را می شوید و میرود بین بچه ها؛ من هم پشت سرش.

دعای کمیل می خوانند و زیارت عاشورا.

مصطفی بین زیارت آرام می گوید: "ببین، لعن قبل سلامه! انگار تا از دشمن فاصله نگیری نمیای توی دامن دوست!"

راست می گوید. یک لحظه جرقه ای در ذهنم می خورد، توی قرآن هم خدا اول فرموده اشداء علی الکفار، بعد رحماء بینهم.

دیگر حرفی نمی زنیم.

شب جمعه است و ویران ویرانیم. علی قشنگ می خواند؛ طوری می خواند که انگار دقیقا در بین الحرمین ایستاده.

مصطفی همراهش زمزمه می کند: شب های جمعه می گیرم هواتو/ اشک غریبی می ریزم براتو...

- بیچاره اون که حرم رو ندیده/ بیچاره تر اون که دید کربلاتو...

بیچاره ما که از او جامانده ایم...

ادامه دارد..

 

بهشت جهنمی_ قسمت هفتم

 (مریم)

- پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آروم بچه هیئتی هامونو جذب میکنن!

به الهام چشم غره میروم که بگوید. الهام اخم میکند یعنی: "هنوز وقتش نیست." حاج آقا دستی به تسبیح عقیق می کشد. دانه های تسبیح بهم می خورند و سکوت چندثانیه ای جلسه را بهم میزنند. نفس عمیقی می کشد و می گوید: "فعلا نمی خواد تند برخورد کنید. فقط باید جذب مسجدو بیشتر کنیم و روشنگری اینجا انجام بشه. مردم خودشون می فهمن، به شرطی که ماهم حقیقت رو بگیم."

مصطفی آرام ندارد. حالت نشستنش را تغییر میدهد و میگوید: "حاجی اینا خیلی مشکوکن! خیلی بی مهابا دارن سم پراکنی میکنن! انگار پشتشون گرمه!"

حسن که تا الان با انگشتانش ور میرفت میگوید: "شایدم تازه کارن و داغن و نمیدونن چه خبره و نباید انقدر تند برن!"

مصطفی کمی به جلو خم میشود: "مگه اینجا بسیج نداره؟ خب شورای بسیج کارش همینه دیگه! یه گزارش رد میکنیم اگه توجه نکردن خودمون میریم با ضابـ..."

حاج آقا دستش را به نشانه ایست جلو نگه میدارد: "وایسا آقاسید! میدونم نگرانی، ولی نمیشه که چکشی یهو بری همه رو بریزی توی گونی! بذار اول مردمو روشن کنیم که اگه کاری کردیم مردم توجیه شده باشن!"

- از اینا بعید نیست به یه جاهایی وصل باشنا...

- اون دیگه وظیفه بسیج نیست. کار نیروی انتظامی و سپاهه که ته و توی ماجرا رو دربیاره.

علی آقا که تا الان داشت صورت جلسه می نوشت، سر بلند میکند: "پس تکلیف این هیئت محسن شهید معلوم شد."

حسن رو به مصطفی میکند: "قرار شد چه کنیم پس؟"

مصطفی شمرده میگوید: "روشنگری میکنیم و گزارش میدیم که مواظبشون باشن."

نفسش را با صدای بلندی بیرون میدهد و روبه ما میکند: "خانما شما حواستون به جلسات زنونه باشه، ببینید اگه جلسه زنونه این مدلی هست حتما گزارش بدید."

الهام آب گلویش را فرو میدهد و میگوید: "اتفاقا یه مسئله مهمه که میخوایم بگیم."

مصطفی پیداست که پاهایش خواب رفته. چهارزانو می نشیند و میگوید: "بفرمایین."

الهام نگاهی به فاطمه میکند و از او کمک میخواهد. فاطمه با ابرو اشاره میکند که خودت بگو. الهام شروع میکند: "راستش چندروز پیش، خانم کاظمی پور (با نگاهش اشاره می کنه به فاطمه) از طرف یکی از دوستاشون دعوت میشن به یه مجلس روضه زنونه. گویا بخاطر نذر یه مادر شهید، این مجلس هر هفته روزای صبح جمعه دایره. اما فاطمه خانم چیزایی دیدن که قابل تامله."

الهام از این راه ادامه حرف را به فاطمه پاس میدهد. فاطمه صدایی صاف میکند و میگوید: "درسته. توی نگاه اول یه جلسه روضه زنونه بود، اما رفتار عجیبی داشتن. مثلا بجز قهوه و شیرینی چیزی ندادن و گفتن هزینه صبحانه رو بین فقرا تقسیم میکنن. یا بجای مداحی، چندتا دختر اومدن فلوت زدن و یه خانم یه شعر غمگین خوند و غم نوازی کردن. حالا اینا مهم نیست، اصل مطلب، صحبتای خانمیه که توی مراسم بود. اگه بخوام خلاصه بگم، یکی خیلی تاکید میکرد روی برابری زن و مرد، یکی هم معتقد بود نوجوونها باید آزاد باشند تا خودشون دین و راه زندگیشونو انتخاب کنن! یعنی یه جورایی میخواست بگه ملاک حقانیت دین، تشخیص خود فرده و مثلا من اگه فکر کنم مسیحیت درسته پس درسته! و یه جورایی میگفت ایمان آدم به دینش ربطی نداره و همه ادیان میتونن حق باشن، چون اصل، ایمان و محبته!"

مصطفی طوری اخم کرده که انگار میخواهد خودکار توی دستش را با چشمانش ببلعد! میگویم: "البته اینایی که فاطمه خانم گفتن برداشتی بود که ما از حرفای اون خانم داشتیم."

مصطفی زیرلب می پرسد: "کجا بود این روضه؟"

- توی همین محدوده بود، شاید یه چهارراه بالاتر.

حسن دستی بین موهایش میکشد: "از زمین و زمون می باره!"

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی_ قسمت هشتم

 (مصطفی)

نمیدانم... شاید هم من توهم توطئه داشته باشم و الکی نگرانم... اما فقط که من نیستم! همه بچه های بسیج دارند خودشان را می کشند که اقدامی بکنیم برای این فرقه ها. تازه معلوم نیست، این روضه ای که همسر سیدحسین رفته، حرف حسابش چیست؟ گرچه آنطور که خانم ها می گویند، عقایدش به بهایی ها میخورد. اگر بهایی باشند خیلی کارمان سخت میشود...

این چند روز جملۀ «کاش سیدحسین بود» را مثل ذکر تکرار میکنم. اصلا مگر او فرمانده بسیج اینجا نیست؟ خودش باید بیاید کارها را جمع کند!

راستش خسته شده ام از دست روی دست گذاشتن. میدانم نباید شتاب زده عمل کنیم، اما نمی شود عمل نکنیم! فعلا قرار شده انرژیمان را بگذاریم روی روشنگری. به بچه های فرهنگی گفته ام پوسترهایی در این موضوع طراحی کنند. باید جذب را بالا ببریم که دامنه تاثیرمان بیشتر باشد.

تقه ای به در میخورد. نگاهی به کاغذهای روبرویم می اندازم. بیشتر ایده های بچه ها مثل هم اند. من هم نمیتوانم تنها انتخاب کنم، باید بگذارم برای بعد.

اجازه ورود میدهم. الهام که در را باز میکند و مبهوت خیره میشود به من، تازه می فهمم کجا نشسته ام. چهار زانو نشسته ام بین انبوه کاغذ و پوشه. الهام خنده اش میگیرد: "مصطفی این چه وضعیه! داری چیکار میکنی؟"

خستگی از تنم میرود و میخندم: "داشتم مدارک و پرونده های بچه هارو مرتب میکردم..."

الهام خنده کنان میگوید: "باشه عزیزم. ما کاملا فهمیدیم مسئولیت پذیرید آقای جانشین فرمانده. ولی این کارا وظیفه نیرو انسانیه ها!"

- مهدی بیچاره این چندروز خیلی زحمت کشید، مادرش حالش خوب نبود گفتم بره خونه.

الهام چادرش را دور کمر می پیچد و می نشیند روبرویم: "کمکی از دست من برمیاد؟"

میدونستم الهام دست بکار شود در عرض چند دقیقه همه چی مرتب میشود. "من که از خدامه کمک از دست شما بربیاد!"

مستقیم چشمهای قشنگش را زون میکند روی من همراه با لبخندی زیبا، "پس برمیاد؟"

پوشه ای که دستم است را کنار میگذارم و میگویم: "برای این روضه زنونه فکری کردین؟"

- فاطمه خانم اذیت میشه هر هفته بره. قرار شد من یا مریم بریم هرهفته، ببینیم چی میگه. کسی که نمیاد تابلو دستش بگیره بگه من بهایی ام، من آتئیستم، من فلانم... سخت میشه فهمید.

- نه منظورم اینه که به نظرت با سم پراکنیاش چکار باید کرد؟

لب هایش را روی هم فشار میدهد و دست میزند زیر چانه اش: چون بانی مراسم یه مادر شهیده، مردم خیلی بهش اعتماد دارن. حالا یا مادر شهیده عامده، یا جاهل. اینو نمیدونم!

- اسم شهیدشون چیه؟

- نمیدونم... نه من نه فاطمه خانم هیچ اسم و عکسی ازش ندیدیم... مردم اینطور میگفتن... یعنی میگی...؟

حس میکنم کامم تلخ میشود. به سختی میگویم: "آره..."

غبار نگرانی لبخندش را محو میکند. برای اینکه آرامتر شود میگویم: "شماها فقط شبهاتش رو بشناسید، تا توی جلسات پرسش و پاسخ، حاج آقا جواب بدن. اینطوری مردمی که این شبهات رو نشنیدن هم واکسینه میشن."

گله مندانه میگوید: "مشکل اینه که جذبمون از جوونترها پایینه. اکثرا خانمای بزرگن."

- خب خانمایی که سنشون بالاتره مادر هستن و خیلی تاثیرگذارن. برای همین اینم دست کم نگیر. بعد هم بگو هرکسی از جوونا و نوجوونا که بتونه دونفر رو جذب کنه جایزه داره.

همانطور که نگاهش به زمین است و مشغول جمع کردن پرونده ها؛ میگوید: "راستی اومده بودم یه خبر خوب بهت بدم."

سرش بالا میآورد و مستقیم با چشمایی که شور و شادی و محبت از آن می بارد نگاهم میکند و می گوید: " اومده بودم بگم پدر گفتن جور شده خونوادگی بریم کربلا همه با هم..."

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت نهم

(مصطفی)

قلبم از ضربان می ایستد. ناخودآگاه چشمانم می جوشد اما نمی گذارم ببارند. صدایم از پشت بغض نفس گیرم به سختی شنیده میشود: "راست میگی؟ پیاده؟"

چشمان او هم می درخشد؛ اما او هم نمی بارد: "آره... راست میگم... پیاده..."

پیاده را که میگوید، یک خط نازک روی صورتش کشیده میشود. از چشمش تا پایین. حس میکنم قلبم دارد می سوزد. به زمین خیره میشوم و یک کلمه از آن همه حرف را به زبان نمیاورم؛ خودش می فهمد: "آره میدونم.. الان نمیـ...."

جمله اش تمام نشده، باران میگیرد. حتما قلب او هم می سوزد. هیچ حرفی لازم نیست برای فهمیدن اینکه اگر ما برویم، سنگر خالی چه میشود؟

الهام خیلی تلاش کرد جلوی من خودش را نگه دارد و اشک هایش را سر به راه کند، اما نتوانست. من هم قبول ندارم که مرد گریه نمیکند. مرد اگر گریه نکند، قلب ندارد. مرد بی قلب هم مرد نیست... برای اثبات مردانگی ام هم که شده، مثل بچه ها میزنم زیر گریه. الهام سرش را روی شانه گذاشته و بی صدا اشک میریزد.

مثل بچه ها شده ایم هردو. مثل بچه هایی که زمین خورده اند و بابا می خواهند که بلندشان کنند. مثل بچه هایی که کتک خورده اند... بابا می خواهیم...

حسن و مریم هم دلشان نیامد این وضع را رها کنند. اگر قرار به یاری اباعبدالله باشد، اینجا صدای هل من ناصر را بهتر می شنویم. خودمان با خنده و اشک پدر، مرتضی و مادر ها را بدرقه می کنیم و اشک پشت سرشان می ریزیم. نگاهمان پر از التماس دعاست؛ آنقدر هوایی شده ایم که دلمان زودتر از آنها میرسد به کربلا.

پدر و مادر که میروند، حس میکنم تمام روح و تنم درد میکند. الهام و مریم با صورت خیس به دیوار تکیه داده اند. مثل دختر بچه ها. حسن هم سرش پایین است و بغضش را میخورد. فکر کنم حسن معتقد است مرد نباید گریه کند. دستی به صورتم میکشم و به حسن میگویم: "تو هم روحت درد میکنه؟ راحت باش."

حسن هم بچه میشود. خودش را در آغوشم می اندازد و مثل بچه ها می شکند. دلمان بابا میخواهد....

می گویم از کنار زیارت نرفته ها

بالا گرفته کار زیارت نرفته ها

اشک و نگاه حسرت و تصویر کربلا

این است روزگار زیارت نرفته ها

امسال اربعین همه رفتند و مانده بود

هیئت در انحصار زیارت نرفته ها

در روز اربعین همه ما را شناختند

با نام مستعار زیارت نرفته ها

گویا میان مجلس ماهم نشسته است

زهرا (ِسلام الله علیها) به انتظار زیارت نرفته ها

غم میخورم برای دل رهبرم که هست

تنها طلایه دار زیارت نرفته ها....

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت دهم

 (مصطفی)

ذوالجناحم را می برم داخل حیاط مسجد و روی جک میزنم. هنوز قفل نزده ام که صدایی شبیه صدای تصادف باعث میشود سرم را بلند کنم. از داخل کوچه سر و صدا می آید. سراسیمه میروم به کوچه.

هنوز ازدحام طوری نیست که نبینم حاج آقا محمدی، خون آلود روی زمین افتاده. با دیدن این صحنه دو دستی میزنم توی سرم و خودم را میرسانم به حاج آقا که الان نشسته است و دست و پایش را می مالد. نمیدانم باید چکار کنم. حاج آقا که درد و خنده اش باهم درآمیخته میگوید: "زد و رفت پدر صلواتی...!"

- چی شد حاج آقا؟ کی زد؟ الان خوبین؟ وایسین... تکون نخورین تا زنگ بزنم اورژانس...

- چرا انقدر شلوغش میکنی! درحد یه زمین خوردن بود!

حاج کاظم _از مردان خوب روزگار_ درحالی که لیوان آب را دست حاج آقا میدهد و با دستمالی خون روی صورتش را پاک میکند میگوید: "یه موتوری دوترک بود... اومد زد، یه چیزی گفت و رفت!"

رو میکنم به حاج کاظم: "پلاکشو کسی برنداشت؟"

حاج کاظم کمی فکر میکند و میگوید: "نه! آخه پلاک رو با یه چیزی پوشونده بود...لامروت..."

- نشنیدین چی گفت؟

حاج آقا جواب میدهد: "چرا... بعدا بیا به خودت بگم..."

علی و حسن که تازه رسیده اند، نفس نفس زنان جمعیت را می شکافند و از اوضاع می پرسند. به علی میگویم به اورژانس زنگ بزند و به حسن می سپارم مردم را متفرق کند.

حاج آقا همانطور که دستش را از درد گرفته میگوید: "نماز جماعت تعطیل نشه ها آقاسید! خودت یا حاج کاظم وایسین جلو، مردم نمازشونو بخونن..."

نگاهی به حاج کاظم میکنم: "من که میخوام با حاج آقا برم بیمارستان... دست خودتونو می بوسه!"

حاج کاظم چاره ای جز پذیرش ندارد. آمبولانس می رسد و حاج آقا را به زور و اصرار من داخلش میگذاریم. خودم می نشینم کنار حاج آقا و علی و حسن میروند دنبال کارهای کلانتری.

می پرسم: "چی گفت حاج آقا؟"

- منم دقیق نشنیدم... ولی انگار گفت: "تو طرفدار دشمن اهل بیتی و با مرجعیت در نیفت و اینا..."

باورم نمیشود...یعنی انقدر حواس جمعند و...

توضیح دیگری لازم نیست تا بفهمم کار کیست. معلوم است عده ای از حرف های اخیر حاج آقا درباره شیعه انگلیسی دردشان آمده که...

فکر کرده اند خانه خاله است که بیایند و بزنند و دربروند... نشانشان میدهم اینجا بسیج دارد...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت یازدهم

(مصطفی)

نیروی انتظامی میگوید فعلا نمیتواند اقدام جدی کند قرار شده ما نگران نباشیم و همانطور که پیش رفته ایم رصدشان کنیم و به سپاه گزارش دهیم. مثل اینکه واقعا کاری از دستم بر نمیاید. حداقل تا زمانی که سیدحسین برسد.

نزدیک نماز مغرب میرسم به مسجد. اینطور که معلوم است باید یکی دو روز حاج کاظم نماز را بخواند. هنوز پایم به حیاط نرسیده که صدای همهمه چندتا از بچه ها یادم می اندازد که ذوالجناح را قفل نزده بودم. میروم به جایی که بچه ها ایستاده اند. متین مرا که می بیند با چهره ای نگران به سمتم می آید: "آقا سید... فکر کنم موتور شما رو زدن."

قدم تند میکنم و به متین میگویم: "یعنی چی که موتور منو زدن؟"

- نمیدونم... چند دقیقه پیش یکی دونفر با ماسک اومدن با چماق افتادن به جونش... ولی خیلی خسارت نزدن چون ما زود رسیدیم...

می رسم به ذوالجناح که روی زمین واژگون شده. یکی از آینه هایش شکسته و بعضی قسمت هایش کمی تو رفته؛ رنگهایش هم کمی ریخته.

 

کامران میگوید: "وقتی ما رسیدیم در رفتن... یکی شون میخواست با اسپری یه چیزی رو زمین بنویسه ولی نتونست، امونش ندادیم."

نگاه را از ذوالجناح میگیرم و به متین میگویم: "نرفتین دنبالشون؟"

بجای متین، جوانی غریبه همسن خودم پاسخ میدهد: "چرا من سعی کردم برم... ولی گمشون کردم."

جمله حسن در ذهنم چرخ میخورد که: "از زمین و زمان برایمان می بارد!!"

مگر چقدر غفلت کرده ایم که انقدر جسور شده اند؟ انقدر ذهنم درگیر است که فراموش میکنم بپرسم جوان تازه وارد کیست. با همان صدای گرفته به بچه ها میگویم: "برید نماز دیر میشه الان."

حتما انقدر بهم ریخته و درب و داغان هستم که سریع حرفم را گوش کنند و بروند. اما خودم هنوز نشسته ام. نمیدانم چکار کنم و چه موضعی بگیرم مقابل اینهمه گستاخی؟

صدایی مهربان از بالای سرم میگوید: "نمیخوای بریم نماز اخوی؟ غصه نخور درستش میکنیم."

سرم را که بلند میکنم، همان جوان تازه وارد را می بینم که با لبخندی شیرین، دست به طرفم دراز کرده. در آن شرایط و فشار روحی، لبخند برایم بهترین مرهم است. نمیدانم چرا چهره اش مرا یاد سیدحسین می اندازد و مهرش به دلم می نشیند. انقدر که برای چندلحظه مشکلات از یادم میرود و بلند میشوم که برسم به نماز.

بعد از نماز، دستم را می فشارد و لبخند میزند: "آقا سیدمصطفی که میگن شمایید؟"

من هم به زور میخندم: "بله."

دستم را محکمتر می فشارد: "عباسم... دوست سیدحسین آقا... قرار شده بود بیام به عنوان مربی سرود درخدمت باشم."

تازه یادم می افتد تا سیزدهم آبان یکی دو روز بیشتر نمانده و هیچ کاری نکرده ایم. میدانم برای آماده کردن سرود دیر است. عباس هم این را از نگاهم می فهمد: "حالا اگر برای روز دانش آموز نشد، برای پنجم آذر یه چیزی آماده می کنیم... کلا خوبه مسجد یه گروه سرود داشته باشه... کار دیگه ای هم اگه از دستم براومد درخدمتم."

هنوز حرف هایش کامل در ذهنم تحلیل نشده که حسن مثل اجل معلق میرسد: "به! عباس آقا... چه عجب ما شما رو دیدیم بعد عمری."

تازه دوزاری ام می افتد که عباس از دوستان قدیمی سیدحسین بوده. اما چرا من تا الان ندیده بودمش؟

از حسن که می پرسم، می گوید او هم تا دیشب که سیدحسین زنگ زده بوده، اسم عباس را نمیدانسته و فقط چندبار او را با سیدحسین دیده بوده. همان اول هم مهر عباس به دلم نشست. الان هم که سیدحسین معرفی اش کرده، بیشتر دوستش دارم. چشمانش همیشه می خندند.

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت دوازدهم

 (مریم)

قبل از اینکه به چشم کسی بیاییم چادرم را برمیدارم. زیر چادر، تیپ قرمز و مشکی زده ام. دهان الهام باز می ماند: خاک برسرم مریم این چه ریختیه؟

درحالی که شالم را باز میکنم و موهایم را بیرون می ریزم میگویم: نه پس با قیافه بسیجیا برم ادای ملحدا رو دربیارم؟

الهام خنده بانمکی میکند و می گوید: "نه عزیزم خیلی هم خوشگل شدی جای داداشم خااالی."

دو طرف شال را این طرف و آن طرف شانه ام می اندازم. انقدر عقب است که گوشواره ام پیدا میشود. وقتی در را باز میکنند که داخل بیایند، سوز سرما به گردنم میخورد و بدنم مورمور میشود. جداً سردشان نمیشود که در این سرما شالشان را عقب می برند؟

الهام از قیافه ام خنده اش میگیرد: "وای مریم! تو اگه آب بود شناگر ماهری بودی! چقدرم بهت میاد! تصور کن مسئول فرهنگی بسیج خواهران با این تیپ!!"

بجای این که بخندم نگران میشوم: "میگم یه وقت یکی از خانومای بسیج نیاد منو با این وضع ببینه؟"

- نترس بابا با این آرایشی که تو کردی منم نمی شناسمت! جایی ام که نشستیم خیلی دید نداره!

مسن ترها گاهی با تاسف و کمی عصبانیت نگاهم میکنند و جوانترها با حسرت و تعجب. تابحال این نگاه را تجربه نکرده بودم. با این قیافه معذبم. به خودم نهیب میزنم که: خب جلوی نامحرم که نیست... بعدم باید یکم نقش بازی کنی...

دلم برای چادرم تنگ میشود. طاقت نمیاورم و به الهام میگویم: "چادر رو بده بندازم روی سرم همینجوری."

سخنرانشان خانم حسینی (دقت کنید: حسینی!!) خودش هم یک ته آرایش ملایم دارد و تمام مدت سخنرانی، چشمش به من است. الهام هم طبق نقشه قبلی، هربار درست زمانی که خانم حسینی نگاهم میکند، نگاهی از سر انزجار و تنفر به من می اندازد و غر میزند! حواسش هست که تندتند یادداشت بردارد. من هم باید ادای مریدان شیفته را دربیاورم و محو سخنان گهربار خانم حسینی بشوم مثلا!

سخنرانی که تمام میشود، مثلا به مداحی اهمیت نمیدهم و میروم خدمت خانم حسینی. با دیدن من لبخندی مادرانه میزند طوری که تشویق شوم جلوتر بروم. با عشوه میگویم: "ببخشید... میشه من با شما خصوصی صحبت کنم؟"

نمیدانم در من چه دیده و چطور نقش بازی کرده ام که با آغوش باز می پذیرد و مرا می برد به یکی از اتاق های خانه. طوری محبت میکند که نزدیک است جذبش شوم! هم بیان خوبی دارد و هم اخلاقی جذاب. معلوم نیست کجا آموزش دیده اینطور آدمها را جذب کند؟

با همان حالت شیفتگی میگویم: "چرا انقدر به ظاهر من گیر میدن؟ چرا دائم فکرای نامربوط میکنن درباره من؟ مگه اسلام فقط به ظاهره؟ مگه اونایی که خیلی ادعای مسلمونیشون میشه آدمای خوبی اند؟ من دلم نمیخواد ظاهرم مثل مسلمونا باشه که شبیه اختلاسگرا و داعشیا بشم... اصلا اگه اسلام اینه که اینا میگن، من نمیخوام! کافر باشم بهتره!"

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت سیزدهم

 (مریم)

دستم را میگیرد و می فشارد؛ انگار که بخواهد ابراز همدردی کند: میدونم چی میگی عزیزم... اما این دلیل نمیشه تو کلا کافر باشی و قید خدا رو بزنی! ببین... آدما نیاز دارن به اینکه یه حقیقت ماورایی رو بپرستن. برای همینم بت میساختن، چون نمیتونستن بی خدا باشن. همین الانم، خیلی از کسایی که بی خدا و کافرن کارشون به خودکشی میکشه. اصلا بدون ایمان که زندگی نمیشه کرد! آدم پژمرده میشه!

- من خدا رو دوست دارم... ولی نمیخوام مثل مسلمونا باشم... مثل این خشکه مقدسا...

لبخندش بوی پیروزی میدهد: "خب چه اشکال داره؟ مهم قلب توئه! ایمان توی قلبه! ایمانم یعنی محبت! یعنی عشق! ایمان جز این نیست! بعد هم، کی گفته دین فقط اسلامه؟ اینهمه دین هستن که همشون بشر رو می برن به سمت خدا. مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه! دین فقط یه جاده ست! همه ادیانم میرسن به خدا. تو به عنوان یه جوون، حق داری خودت ببینی دوست داری از کدوم یکی از جاده ها به خدا برسی؟ فکر نکن چون پدر و مادرت مسلمونن توهم باید مثلشون باشی! همه بدبختیا و جنگا توی دنیا الان سر اینه که هرکسی میگه دین من بهتره؛ درحالی که آدما صرف نظر از مذهبشون، با معیار انسانیت سنجیده میشن!"

(این عقاید انحرافی استخراج شده از رصد کانال های معاند اسلام است و پلورالیسم دینی نام دارد. تمام شبهات مطرح شده، دارای پاسخ های علمی و منطقی ست.)

چقدر خوب بلد است بحث را ببرد به سمتی که میخواهد. ادای آدمهای تازه آگاه شده را درمیاورم: "خب الان پیشنهاد خود شما چیه؟"

انگار برای زدن حرفی دل دل میکند. گویا دارم به هدفم نزدیک میشوم. سراپا گوش و چشم میشوم چون باید دقیقا تمام حالات و رفتارها و حتی لحن صدایش را به خاطر بسپارم.

میگوید: "ببین دخترم... دینی رو انتخاب کن که بیشتر به قلبت اهمیت بده نه ظاهرت... دینی که بناش به صلح باشه و به آزادی تو به عنوان یه خانم احترام بذاره... متوجهی که؟ نباید بین زن و مرد الکی دیوار و حصار کشید؛ این تعصبا معنی نمیده. سعی هم بکن دینت با سیاست مخلوط نشه، سیاست بی پدر و مادره. دینی که دائم تو رو بندازه توی وادی سیاست دین نیست! از همه مهمتر اینه که دینت به روز باشه و جدید. ببین قوانین اخلاقیش چیه، اگه دیدی اصالت رو به اخلاق میده خوبه. در کل، ببین قلبت چی میگه."

باید وادارش کنم واضحتر حرف بزند: "من خیلی نمیدونم تحقیقم رو از کجا شروع کنم... میشه شما یه راهنمایی بکنید؟"

می توانم حس پیروزی را در چشمانش ببینم. حتما الان به خیال اینکه توانسته مغزم را شستشو دهد، در دلش قند آب میشود: "اگه بازم میای جلسه اینجا، برات چندتا کتاب بیارم که بخونی... چندتا سایت و وبلاگم هست، اونام منابع خوبی اند."

آدرس سایت ها و وبلاگ ها را میگیرم و قرار میگذارم برای هفته بعد بیشتر باهم صحبت کنیم.

وقتی از اتاق بیرون میاییم، مراسم تمام شده و اکثرا درحال رفتن اند. خانم حسینی هم کمی دیرش شده و خوشبختانه میرود. الهام علامت میدهد که چه خبر؟

پلک برهم میگذارم که یعنی: الان میام میگم...

میرسم بالای سرش. تند می پرسد: "چی شد؟"

- وایسا اول سر و ریختم رو درست کنم...

با دستمال مرطوب و کرم پاک کننده می افتم به جان صورتم. داشتم خفه میشدم! اینها چیست می مالند به صورتشان؟ آرایش ها که پاک میشود، صورتم نفس میکشد و تازه خودم را می شناسم. شالم را درست می بندم و ساق هایم را دست می کنم. از دستشویی بیرون میایم و الهام همانطور که چادرم را میدهد بپوشم، می پرسد: "بگو چی شد دیگه."

به علامت تاسف سری تکان میدهم: خیلی عقایدش به بهایی ها میخورد... انگار میخواست غیر مستقیم هلم بده به سمت بهاییت... ولی هنوز کامل بهم اعتماد نداره... آدرس چندتا سایت رو داده... بریم ببینیم چیه...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت چهاردهم

(الهام)

از این ده تا سایت و وبلاگ، هشت تایشان فیلترند و آن دوتای دیگر هم بعید نیست همین روزها فیلتر شوند. محتوایشان بیشتر حول محور سکولاریسم می چرخد، اما برعکس تصورمان حرفی از پلورالیسم نمی زنند. هر کدام هم درباره یک دینند. دوتا درباره مسیحیت، یکی درباره یهود، دوتا درباره زردشت... یک وبلاگ هم درباره اسلام است...

البته عقاید یکی از اساتید سکولار درباره اسلامه که الان خارج از کشور زندگی میکند!! این استاد محترم، طبق یک پژوهش، در دوره اول اصلاحات با مطرح کردن ۵۹شبهه، نفر اول شبهه افکنی را به خود اختصاص داده و در دوره دوم با چهل و دو شبهه، رتبه دوم را کسب کرده!!

از چهار سایت دیگر، سه تا درباره عرفان های شرقی و بودا و هندوئیسم است و فقط یک سایت درباره بهاییت است... این یعنی میخواهد اینطور جلوه دهد که ما مختاریم هر دینی که بخواهیم را انتخاب کنیم. از تحلیل حرف هایش در کنار آموزه های بهاییت، به این نتیجه میرسیم که هدف اصلی اش هم بهاییت بوده.

مریم خودش را روی پشتی صندلی رها میکند و با چهره ای درهم کشیده میگوید: "الهاااام... میگم این داره لودری میره جلو گند میزنه به عقاید مردم... چه کنیم؟"

خودم هم آشوب شده ام اما سعی دارم خود و مریم را دلداری دهم: "نه... بالاخره مردم عقل دارن... می فهمن حرفاش فقط ظاهر قشنگی داره.."

همانطور که به زمین خیره شده، میگوید: "آخه تو که نمیدونی... این یه روانشناس بالفطره ست... خوب بلده چطور مغز آدما رو بشوره! جوونا راحت جذب اخلاقش میشن... دیگه نمیتونن فکر کنن یه درصد ممکنه حرف اشتباه بزنه!"

فکری در ذهنم جرقه میزند: "مریم... کتاب بدیم... بریم در خونه ها، توی مسجد... کتاب بدیم... مسابقه کتابخوانی ام میذاریم... خوبه؟"

مریم ناامیدانه نگاهم میکند: "با کدوم پول؟"

- دوتا خیّر پیدا میکنیم از مردمم پول جمع میشه خودمونم میذاریم رو هم، بالاخره جور میشه...

- چه کتابی تو فکرته؟

- سایه شوم... خوبه؟

لبهایش را برهم می فشارد: "خوبه... ولی گرونه ها!"

- با چهل درصد عمده بخریم ارزون میشه... امانتشم میشه بین مردم بچرخونیم...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت پانزدهم

 (مصطفی)

بعد مدتها دوباره میروم به سالن رزمی. خیلی وقت بود کارهای بسیج نگذاشته بود بیایم خدمت علی و دار و دسته اش. علی در واقع شاگرد سیدحسین است و حالا که سید نیست، او کلاس های رزمی را می چرخاند. در گروه فرهنگی هنری هم حرف هایی برای گفتن دارد. دستپخت سیدحسین است دیگر....!

مرا که می بیند، کمی سر و وضعش را مرتب میکند و جلو می آید: "به! سلااااام آقاسید! چه عجب از اینورا."

بندهای کمربند مشکی اش را میگیرم و می کشم طوری که فشارش را حس کند: "تو کِی مشکی گرفتی بچه؟ آخرین بار یادمه زرد بودی!"

علی لبخندی از سر خویشتنداری میزند: "احترام پیشکسوتان واجبه."

لباس تکواندو را از داخل ساکم بیرون می کشم. خیلی وقت است سراغش نرفته بودم. یا جای خط های تا رویش مانده یا چروک شده. مهم نیست، می پوشمش. با بقیه بچه ها شروع می کنیم به گرم کردن. تازه می فهمم این مدت چقدر بدنم خشک شده بوده!

علی که کنار من نرمش میکند، آرام میگوید: "چی شده آقاسید هوس ورزش رزمی کردن؟"

درحالی که درد حاصل از کشش پاهایم را تحمل میکنم جواب میدهم: "حالم خوش نیست، میخوام تخلیه شم! بهتره بیخیال مبارزه شی اخوی!"

علی «آهان» آرامی میگوید و به بچه ها تشر میزند که درست نرمش کنند. نه به این فروتنی اش و نه به آن داد زدن هایش سر بچه ها!

انقدر به کیسه بوکس و میت های بیچاره ضربه میزنم که خیس عرق شوم. صدای کیاپ کشیدنم بین صدای بچه ها گم شده، اما خودم صدای خودم را می شنوم. انگار خود یاسر الحبیب یا شیرازی جلویم ایستاده باشد! مریم راست میگوید، باید کتاب پخش کنیم بین بچه ها. باید به واحد فرهنگی هم بگویم سیر نمایشگاهی بگذارد... مهدی هم باید برنامه های کانال را ببرد به سمت مباحث اعتقادی... حاج آقا هم که کارش را خوب بلد است... جلسات را می بریم به سمت پرسش و پاسخ...

ورزش کمک میکند مغزم بهتر کار کند. وقتی علی صدایم میزند که سرد کنیم، به خودم می آیم. تازه درد پاهایم را حس میکنم. نمیدانم بخاطر شدت ضربات است یا دوری ام از ورزش؟

با حوله عرقم را خشک میکنم که عباس میرسد. بچه هایی که برای تمرین سرود اسم نوشته اند قرار است تست بدهند. بچه ها دورش را میگیرند. باید تست گرفتن تا قبل از نماز مغرب تمام شود...

می نشینم گوشه ای از شبستان؛ نشستن که نه، رها میشوم. مشغول تماشای عباس و بچه هایم که علی با یک لیوان شربت آبلیمو میرسد: "پاهات درد میکنه سید؟"

سر تکان میدهم. با دلسوزی میگوید: "خب چرا همه کارا رو خودت میکنی؟ انقدر حرص نخور سید! یه ذره م به زندگیت برس! صفر تموم شه ما شیرینی عروسی میخوایما."

تازه یادم می افتد چیزی به اربعین نمانده. خدا خودش بخیر کند.می پرسد: "میگم سید... یکی از بچه ها چند روز پیش ازم پرسید چرا انقدر اسلام حرف از جهاد میزنه، ولی توی بقیه ادیان اینطور نیست؟"

یک جرعه از شربت می نوشم. دلم شربت انبه میخواهد... نگاهی به علی میکنم: "خب تو چی بهش جواب دادی؟"

ادامه دارد...

 

 

بهشت جهنمی قسمت شانزدهم

 (مصطفی)

علی با همان تواضعش میگوید: "والا ما که مثل شما و حاج آقا بلد نیستیم درست سوال جواب بدیم ولی گفتم توی اسلام جهاد معنیش وحشی گری نیست، جهاد فقط مبارزه با کفر و ظلمه نه با مردم عادی، برای دفاعه. نامردی ام توش حرامه، چون بخاطر خدا باید جنگید نه کس دیگه! هیچ جای سیره معصومین ننوشتن موقع جهاد، به مسلمونا اجازه وحشی بازی داده باشن یا مردمو مجبور کرده باشن اسلامو بپذیرن... نشون به اون نشون که مردم فلسطین و سوریه و لبنان، تا مدتها بعد فتح اون سرزمینا مسیحی موندن و آروم آروم مسلمون شدن. یا همین مردم ایران خودمون... کسی زورشون نکرد اسلامو قبول کنن... چون با این حساب مردم باید با حمله اسکندر، دست از زردشت برمیداشتن! تازه طبق قرآن، توی همه ادیان توحیدی هم اصل جهاد بوده خیلی پیامبرا در حین جهاد شهید میشدن. چون مبارزه با ظلم حکم خداست. اگه دینی این حکم رو نده کامل نیست."

کمی صدایش را پایین میاورد: "درست گفتم؟ به نظرتون لازم بوده چیز دیگه ای هم بگم؟"

لبخند میزنم. حاصل تربیت سیدحسین است دیگر... جواب را نمی پیچاند و ساده می گوید. همانقدر که باید بگوید.

- عالی جواب دادی علی آقا... خیلی ام خوبه...

سر به زیر می اندازد. میخواهم بحث را عوض کنم: "ورودی بهمنی که اینطوری افتادی تو مسجد؟"

لبخند میزند: "ما همیشه مخلصیم سید!"

آمدن پر سر و صدای بچه های سرود، از یادم می برد به علی بگویم چقدر دوستش دارم. عباس با لبخند همیشگی اش پشت سر بچه ها می آید. بچه ها مسجد را روی سرشان گذاشته اند.

 

مرتضی با ذوق می دود طرفم: "تکخوان شدم مصطفی!"

پشت لبش دارد سبز میشود اما هنوز بچه است! همه پسرها همینطورند!

- سلامت کو بچه؟

- سلام.

عباس دست میزند روی شانه مرتضی: "صدای خوبی داره، حیفه ازش استفاده نکنه! چرا مسابقات قرائت قرآن شرکتش نمیدین؟"

- والا ما خبر نداشتیم! دستتون درد نکنه داداش ما رو شکوفا کردین!

بچه ها که میروند، عباس می نشیند کنارم و بی مقدمه می پرسد: "قضیه این فرقه شیرازی ها چیه؟"

سر درد و دلم باز میشود: "ای بابا... چه میدونم... یه عده از این شیعه لندنیا... به قول این علی آقا شینگلیسی(!) ها اومدن هیئت گرفتن، حرفای شیرازی رو به خورد مردم میدن... حالا ما داریم سعی میکنیم روشنگری کنیم ولی حاج آقای مسجد رو گرفتن زدن... ذوالجناح منم که دیدین به چه روزی انداختنش."

لبهایش را جمع میکند: "عجب... یکم مشکوک نیستن؟ آخه معلومه سرشون به کار خودشون نیست که این رفتارا رو میکنن."

- منم همین فکرو میکنم... باید حواسمون به اربعین و بیست و هشت صفر باشه...

- گزارش میدین به سپاه؟

یک لحظه از ذهنم میگذرد نکند آمده که زیر زبانم را بکشد؟ اما از فکرم خجالت میکشم. سیدحسین الکی به کسی اعتماد نمیکند.

- آره فعلا بیشتر از این کاری نمیشه بکنیم... ولی هنوز یه واحد مشخص اطلاعات نداریم... حس میکنم توی این محیط لازمه چندنفر جدی پای کار اطلاعات پایگاه وایسن...

جرقه ای در ذهنم میخورد... چطور است اطلاعات را به حسن و عباس بسپارم؟

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت هفدهم

شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۱۷ ب.ظ

 (حسن)

به قول عباس، اینکه اینجا هستیم الان ثوابش از عزاداری بیشتر است. امیدوارم همینطور باشد. مصطفی نگران بود و به نظر بچه ها، نگرانی اش بجاست. علی روز قبل را کامل وقت گذاشت و با بچه های فرهنگی، سیر نمایشگاهی زدند درباره شیعه لندنی. صبح اما وقتی رسیدیم مسجد، دیدیم چندتا از پوسترها را پاره کرده اند. حاج کاظم به موقع رسیده بود...

 

صبح که آمدیم و دیدیم بین کلمات جمله«ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن است را نمی خواهیم» فاصله افتاده و پوسترش با عکس آقا پاره شده، همه وا رفتیم اما خداراشکر، عباس حدس میزد این اتفاق بیفتد و به علی گفته بود از پوسترهای آقا دوتا بزند. معلوم است این عباس دوست سیدحسین است که انقدر کله اش خوب کار میکند!!

اصلا برای همین ماجراها مصطفی گفت بیاییم اینجا و حواسمان به هیئت «محسن شهید» باشد. من نظرم این است که روی موتور باشیم و دیدشان بزنیم اما عباس میگوید اینجوری تابلو میشویم. میرویم آخر مجلس، در حیاط می نشینیم. این عباس هم کله اش خوب کار میکند هم چشمانش! انقدر دقیق مجلس را می پاید و سخنان سخنران را یادداشت میکند که حیران می مانم. بدون نگاه به دفترچه و بدون نقطه می نویسد.

مداح درباره شفا گرفتن فرزند افلیج یکی از خادمان هیئت میگوید که نذرکرده قمه بزند و فرزندش الان بهتر از ما راه میرود! چقدر اهل بیت پیامبر مظلوم و غریبند که عده ای به راحتی حکمشان را نادیده میگیرند... چقدر ناراحت کننده است که کسانی، از احساسات پاک مردم به اهل بیت سوءاستفاده میکنند و نمیگذارند اسلام ناب محمدی شناخته شود...

بیشتر از اینکه حواسم به مجلس باشد، محو دست تند و نگاه نافذ عباس شده ام. برای همین وقتی عباس می زند به شانه ام و میگوید «پاشو بریم» یکباره از جا می پرم. چشمانم از چیزی که می بینم گرد میشود... قمه... تیغ... نه...

دست و پایم را گم میکنم. با صدایی خفه به عباس میگویم: "چکار کنیم؟ الان وقت رفتن نیستا."

عباس با صدایی آرامتر از من میگوید: "میخوای وایسی نهی از منکر کنی که با همون قمه ها حسابمونو برسن؟ نباید تابلو کنیم که! پاشو بریم گزارش بدیم... گرچه مجلس پارتی نیست که نیروی انتظامی بریزه همه رو جمع کنه."

دل نگاه کردن به صحنه را ندارم. عباس یک چشمش به قمه زن هاست و یک چشمش به در خروجی.

وقتی میرسیم به مسجد، همراه دسته عزاداری وارد می شویم. هوای مسجد را نفس می کشم. بوی دروغ نمی آید...

مصطفی که پیداست از صبح تا الان این سو و آن سو دویده، می آید سراغمان: "چی شد انقدر زود برگشتین؟"

عباس دست مصطفی را میگیرد و به کناری میکشد، اما من امان نمیدهم که حرف بزند: "دارن قمه میزنن سید! تو روز روشن دارن قمه میزنن."

مصطفی که تا الان بعد اینهمه جست و خیز، سرحال بوده، با شنیدن حرفم وا میرود. عباس حال مصطفی را می فهمد که حرفی نمیزند. مصطفی تکیه میدهد به دیوار، کنار عکس آقا با فتوایشان درباره حرمت لعن علنی..

ادامه دارد...

 

 

 احکام عزاداری طبق فتوای آقا:

www.pasokhgooo.ir/10047/احکام-عزاداری/

حضرت آیت الله خامنه ای: اهانت به نمادهای برادران اهل سنت حرام است.

حضرت آیت الله سیستانی: دشنام به مقدسات اهل سنت مغایر با آموزه های اهل بیت عصمت (علیهم السلام) به شیعیان و شاگردان خود است.

حضرت آیت الله مکارم شیرازی: هرگونه اهانت به مقدسات دیگران شرعا جایز نیست.

حضرت آیت الله وحید خراسانی: نباید با اتباع مذاهب دیگر دشمنی کرد، نباید به مقدسات آنها توهین نمود، لعن و سبّ بزرگان آنها جایز نیست، زیرا موجب دور کردن آنها از اهل بیت و معارف آنها می‏شود.

حضرت آیت الله نوری همدانی: جائز نیست.

حضرت آیت الله جوادی آملی: سبّ صحابه، اهانت به مقدسات شیعه یا سنی، توهین و تحقیر ظالمانه نسبت به باورهای هرکدام از دو گروه، حرام و ایجاد اختلاف و روشن کردن آتش تفرقه و شقاق و تحطیم و هدم اساس وحدت امت اسلامی، گناهی بزرگ است.

حضرت آیت الله شبیری زنجانی: مومنین باید از انجام اموری که باعث تفرقه و اختلاف و تضعیف اسلام می شود اجتناب کنند. در صحیحه ابی بصیر از حضرت باقر علیه السلام نقل شده است إِنَّ رَجُلًا مِنْ تَمِیمٍ أَتَى النَّبِیَّ ص فَقَالَ أَوْصِنِی فَکَانَ فِیمَا أَوْصَاهُ أَنْ قَالَ لَا تَسُبُّوا النَّاسَ فَتَکْسِبُوا الْعَدَاوَةَ لَهُمْ.

حضرت آیت الله موسوی اردبیلی: مومنین باید از کارهایی که موجب تشدید اختلاف به خصوص در شرایط فعلی و در مقابل کفر و الحاد می شود اجتناب کنند.

حضرت آیت الله العظمی مظاهری: اهانت به مقدسات و اعتقادات مسلمانان و ایجاد تفرقه میان صفوف پیروان پیامبر عظیم الشان صلی الله علیه و آله و سلم، عقلا و شرعا جایز نیست.

حضرت آیت الله محقق کابلی: از اهانت به مقدسات اهل سنت خودداری شود.

حضرت آیت الله علوی گرگانی: اهانت به مقدسات اهل سنت جایز نیست.

حضرت آیت الله مدنی تبریزی: اسلام توهین به مقدسات هیچ یک از ادیان، به ویژه مذاهب اسلامی را جایز نمی داند و هر حرکتی که موجب اختلاف میان امت اسلامی و خسارت و ضرر مالی و جانی به مسلمانان گردد، حرام و خلاف شرع است.

حضرت آیت الله هاشمی شاهرودی: هر عمل یا گفتاری که موجب فتنه و اختلاف بین مسلمانان شیعه و سنی شود، جایز نیست.

 ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت هجدهم

 (الهام)

کتابهایی که داده هم بیشتر درباره سکولاریسم است و از زبان اندیشمندان خارجی و معدودی مثلا اندیشمند ایرانی، تلاش دارد اثبات کند دین یک تجربه و احساس شخصی ست نه نیاز جامعه! بعد هم خیلی نرم به تبلیغ و ترویج عقاید بنیادین بهاییت مانند میثاق و مظهر الهی و... می پردازد (به دلیل خطر شدید انحراف این کتب ضاله، از نامبردن آنها معذوریم).

اصلا دردمان همان وقت شروع شد که دین را از زندگیمان کنار زدیم و الان به جایی رسیده ایم که باید توی سرمان بزنیم و بگوییم چرا انقدر آمار افسردگی در جوامع مدرن بالا رفته؟ دلیلش هم واضح است... دین را اگر از جامعه حذف شود، کفاف نیازهای فردی را هم نمیدهد؛ چون انسان درون غار زندگی نمیکند که فقط نیاز فردی داشته باشد!

با وجود اینکه مطمئن شده ایم خانم حسینی سعی دارد عقاید بهایی را به شکلی فریبنده به خورد مردم بدهد، چندان ناامید نیستیم. مریم برای عادی کردن ماجرا، چندبار دیگر هم به مراسم میرود اما درحال طراحی سوالات مسابقه کتابخوانی هستیم. پول هم از نذرها و کمک های مردم جور شده و توانسته ایم تعداد قابل توجهی کتاب بخریم. مریم تمام وقتش را گذاشته تا کتاب را خلاصه کند و بریده های کتاب را به صورت بروشور چاپ کنیم. در کل، با هزار و یک بدبختی بسته فرهنگی مختصری آماده کرده ایم برای بیست و هشت صفر. سعی کرده ایم شبهات را تا جایی که شده به زبان ساده پاسخ بدهیم.

مصطفی جعبه ها را پشت صندوق عقب ماشین پدر -که الان دست ماست!!- میگذارد و مریم صندلی عقب می نشیند. راه می افتیم برای پخش بسته. در خانه ها را می زنیم و ضمن تسلیت ایام، درباره مسابقه کتابخوانی توضیح میدهیم. چند کوچه پایین تر که میرویم، -حوالی خانه همان مثلا مادر شهید- خانمی با گرفتن بسته می پرسد: "ممنون ولی دیروز بهم کتاب دادین."

بی آنکه بخواهم، اخم هایم درهم میرود اما سعی دارم عادی جلوه دهم و به زور میخندم: "اما ما امروز شروع کردیم به کتاب دادن حاج خانوم. کی کتاب بهتون داده؟"

- گفتن از طرف موسسه ............ اومدن. میگفتن یه موسسه خیریه ست و اینا. خدا خیرشون بده، یه صدقه ای هم دادم که بدن به بچه های بی بضاعت.

- شما ازشون کارت نخواستین؟

- نه... میگفتن برای فقرای اقلیت های مذهبی هم کمک جمع میکنن. خمس و زکات و فطریه هم میگیرن.

حس میکنم شاخ هایم درحال روییدن است. تعجبم را به روی خودم نمیاورم چون باید زیر زبانش را بکشم: "آفرین...(تمام ناسزاهای عالم در این آفرین بود!) حالا چی دادن بهتون؟"

- چه میدونم مادر... بذار برم بیارم...

خداراشکر که همکاری میکند. میرود و چند لحظه بعد با یک کتاب برمیگردد. کتاب باریکی ست... با خواندن عنوان کتاب، چشمانم از حدقه بیرون میزند. یکی از ضاله ترین کتابهایی که به مریم هم داده بود... وای من!

باید بر خودم مسلط شوم. آرام می پرسم: "به همه همسایه ها میدادن؟"

- آره... گفتن هدیه ست...

- آهان... حالا شما این هدیه ما رو هم بگیرین بخونین... ما از طرف مسجدیم... ولی حاج خانم، هرکسی اومد گفت از موسسه خیریه ام اول مدارکشو دقیق ببینین. چون من چیزی درباره این موسسه نشنیدم و فکر نکنم معتبر باشن.

- خدا خیرت بده دخترم. بیا، این کتابشو بگیر ببین چیه؟ یه موقع حرفای ضاله نداشته باشه...

خدا خیر بدهد به چنین آدم های هوشیاری... لبخند میزنم و تشکر میکنم که حواسش هست هرکتابی را نباید خواند...!

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت نوزدهم

(مصطفی)

ضربه آرامی به در میخورد و مریم می آید داخل. همراه جواب سلامش آهی از ته دل میکشم. چقدر زحمت کشید سر آماده کردن بسته های فرهنگی. قبل از توضیح من، خودش تکه های کاغذپاره را می بیند روی میز. چند قدم به سمت میز برمیدارد و کتاب پاره شده سایه شوم را در دست میگیرد و نشانم میدهد: "چی شده؟ چرا اینا پاره ست؟"

تکیه میدهم به لبه میز: "امروز اینا رو انداخته بودن دم در مسجد. نمیدونم چرا تا ما یه حرکت میزنیم سریع جواب میدن... نمیدونم چیو میخوان به رخمون بکشن؟ اینکه انقدر جسورن و پشتشون گرمه؟ یا چی...؟"

مریم کتاب را -که از وسط دو نیم شده- روی میز می گذارد و بروشورهای پاره شده را برمیدارد. وقتی عکس پاره شده آقا را می بیند، اندوه نگاهش چند برابر میشود. حق هم دارد. من هم وقتی دیدم عکس آقا پاره شده، حس کردم قلبم را زخم زده اند...

سرش را بالا میاورد و نگاهم میکند: "میخوان ما دست برداریم مصطفی!"

با اینکه دلم مثل سیر و سرکه می جوشد، با لحنی دلگرم کننده میگویم: "ولی ما دست برنمیداریم، درسته؟"

هنوز تایید نکرده که الهام می آید داخل. سلام کرده و نکرده می پرسد: "راسته که یکی از بسته ها رو پاره پوره کردن انداختن در مسجد؟"

با دست به کاغذهای پاره اشاره میکنم. الهام برعکس مریم، نمیرود که نگاهشان کند. بهتر... عکس پاره شده آقا را اگر ببیند، اوهم قلبش زخم میشود...

- مصطفی اینا چرا اینجوری میکنن...؟

دستی به صورتم میکشم: "لابد میخوان شاخ و شونه بکشن که مثلا سرمون به کارمون باشه!"

سکوت چند دقیقه ای، باعث میشود صدای تمرین گروه سرود را بشنویم: "ما در غلاف صبر/ پنهان چو آتشیم/ لب تر کند ولی/ شمشیر می کشیم..."

مریم سکوت بینمان را می شکند: "مصطفی صفر تموم شده ها! مامان اینا میخوان تدارک ببینن..."

تازه یادم می افتد باید بساط عروسی را هم وسط این همه کار راه بیندازیم. آوار میشوم روی دیوار: "وای کلا یادم رفته بود..."

الهام نگاهی به من میکند و نگاهی به عکس آقا که پاره شده: "آخه الان... الان باید همه انرژیمونو بذاریم اینجا... اگه درگیر کارای عروسی بشیم..."

مریم روی صندلی می نشیند: "من با حسن حرف زدم... اونم همینو میگه... عروسی دیر نمیشه اما اگه الان جلوی اینا واینسیم ممکنه خیلی دیر بشه ها!"

الهام همانطور که با چسب نواری عکس آقا را می چسباند میگوید: "اگه موافق باشی و موافق باشن، عروسیو بندازیم عقب..."

لبخند میزنم؛ حرفم را الهام زد. طعم انبه میرود زیر زبانم!

صدای تمرین گروه سرود می آید: "مدافعان حق در این/نبرد تا برابریم/دلاوریم دلاوریم..."

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت بیستم

 (مریم)

- ولی به نظر من، اعتقاد یه امر شخصیه. تو اجازه داری هر اعتقادی داشته باشی اما حق نداری منو مجبور کنی مثل تو فکر کنم. چون فکر هر آدمی برای خودش محترمه. تقدسی که شما میگید، فقط یه مسئله ذهنیه نه حقیقی. من به تو حق میدم موقع نماز احساس خوبی داشته باشی، تو هم به من حق بده که با کائنات لذت ببرم. این یعنی آزادی!

الهام چند بار با خودکار روی زمین میزند و در حالی که نگاهش روی زمین است، لبخند میزند: "به نظرت سجده کردن مقابل یه گاو، عاقلانه ست؟ یا سجده مقابل سنگی که خودت ساختیش؟"

لبانش را جمع میکند و سر تکان میدهد: "نه... یکم احمقانه به نظر میاد... خیلی احمقانه!"

الهام با بی تفاوتی شانه بالا میدهد: "ولی خیلی ها توی هند هنوزم همچین کارایی میکنن و بهش اعتقاد دارن. اینم یه اعتقاده، به نظرت محترمه؟"

مهسا با انگشتانش بازی میکند. الهام لبخند میزند: "ببین مهساجان! اینکه یه عده به چیزی اعتقاد داشته باشن دلیل بر درستیش نمیشه! اگه بخوایم بگیم به تعداد همه آدمای دنیا عقیده و حرف درست وجود داره سنگ رو سنگ بند نمیشه چون هرکسی میتونه بگه حرف من درسته پس طبق حرفم کاری رو که میخوام انجام میدم! مشکل چیه؟ این که معیار رو گذاشتیم عقیده. عقیده یعنی چیزی که من عمیقا قبولش دارم و به روحم گره خورده. میتونه درست یا غلط باشه."

مهسا چشم تنگ میکند: "یعنی تو میگی عقیده هیچکس کاملا درست نیست؟"

حرف الهام را کامل میکنم: "حالا فرض کن ما یه قانون بخوایم که مثلا باهاش یه معاهده بین المللی بنویسیم. هرکدومم یه عقیده داریم و یه چیز میگیم. چکار باید بکنیم؟ کدوم عقیده رو معیار بذاریم؟"

مهسا تند و فرز جواب میدهد: "خب ولی همه عقل داریم. عقل معیاره دیگه! انسانیت معیاره!"

- خب با این حساب، پرستیدن گاو و بت، بی بندوباری، خشونت، تثلیث (اعتقاد به سه خدایی در مسیحیت) غیر عقلانیه و ما به عقاید محترم یه تعداد زیادی از مردم جهان بی احترامی کردیم. حالا اگه بخواد قانون ما اجرا بشه، تکلیف اون مردم چیه؟

- اعتقاد یه چیز شخصیه!

الهام میگوید: "اما رفتار هرکسی بر اساس اعتقادشه و رفتارای ما توی جامعه اثر میذاره. پس چه بخوایم چه نخوایم، عقیده یه امر اجتماعیه. اگرم تلاش کنی تو قلبت نگهش داری، دیگه اسمش اعتقاد نیست، در حد یه نظریه ست."

ادامه حرفم هنوز مانده است: "اما گفتی انسانیت... خیلی چیز خوبیه اگه درحد یه کلمه باقی نمونه! انسانیت تعریف میخواد. کی تعریفش میکنه؟"

- یه سری اصول انسانی تو همه جای دنیا ثابت و مقدسه. مثل عفت، صداقت، عدالت، صلح...

الهام نمیگذارد حرفش کامل شود: "مگه خودت نگفتی تقدس یه مسئله ذهنیه نه حقیقی؟ چطور میتونی قوانینتو براساس چیزای ذهنی بسازی؟ بعد هم خیلی از مردم دنیا همینارو قبول ندارن و بهشون عمل نمیکنن. چون به نفعشون نیست. برای همینه که میگیم معیار آدما نیستن؛ معیار حقیقته. بله مردم همه یه سری چیزا رو قبول دارن، همینو میگیم فطرت. اما اگه همون مردم از عقیده شون برگردن، حقیقت تغییر نمیکنه. آدما بخاطر مقام خلیفه اللهی قابل احترام و باارزشن، معیار حقیقته و ارزش آدما، به نزدیکیشون به حقیقته. چون حقیقت ثابت و واحد و واقعی و عقلانیه. حالا این حقیقت چه چیزی میتونه باشه جز خدا؟ توحیدم یعنی همین که معیارمون خدا باشه فقط."

لبخند پیروزمندانه ای میزنم: "پس تقدسم یه چیز حقیقیه؛ هرچیزی که الهی باشه مقدسه. قانون الهی، نماینده الهی، کتاب الهی..."

- یعنی شما میخواید عقیدتونو بهم تحمیل کنید؟

پیداست دنبال جوابی دندان شکن میگردد که این را میگوید. الهام لبخند میزند: "ما نمیتونیم کسی رو مجبور کنیم چطور فکر کنه، ولی میتونیم حقیقت رو نشون بدیم."

- از کجا میدونید حرفتون حقیقته؟ حقیقت آزادیه!

- آزادی ای که شما میگی خودشم نمیدونه حقیقت کجاست؟ اینو خودت گفتی! مبنای حرف ما هم کتاب خداییه که توی تاریخ بشر انقدر واضح و مشخص بوده که حتی نیاز به استدلال هم برای اثباتش نیست، گرچه استدلال های محکمم وجود داره!

به ساعتش نگاه میکند و بلند میشود: "ببخشید من باید برم... بعدا با هم صحبت میکنیم. خوشحال شدم..."

الهام با مهسا دست میدهد: "جمعه به مناسبت میلاد پیامبر(صلوات الله علیه و آله) جشن داریم. خوشحال میشم ببینمتون."

لبخندی ساختگی میزند: "مرسی. فعلا."

تا دم در بدرقه اش میکنم: "یا علی."

- مریم، مهسا دوستت بود؟!

- نه باابااا! وقتی دم خونه ها بسته های فرهنگی را میدادم مهسا خیلی سوال می کرد گفتم الان وقت ندارم بیا مسجد تا با هم بیشتر آشنا بشیم. خدا کنه بازم بیاد. تو اون خونه مثلا مادر شهید هم یه بار دیده بودمش ولی حرفی نمی زد فقط نگاه می کرد.

- از این جوونا زیاد داریم که طالب حقیقتن. منم با چند تاشون وقتی صحبت می کردم خیلی تحت تأثیر قرار می گرفتن.

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت بیست و یکم

 (مصطفی)

هنوز بعد آخرین تمرین نفس تازه نکرده اند که میروم بالای سرشان: "بچه ها کیا هنوز پروندشون ناقصه؟"

کسی جواب نمیدهد. میگویم: "هرکی مدارکشو کامل نیاورده تا هفته دیگه بیاره، میخوام اسم رد کنم برای دوره مقدماتی یک."

به محض شنیدن این جمله، همهمه می شود. آنها که دوره را رفته اند برای بقیه قیافه می گیرند و از دلاوری هایشان(!) می گویند. عباس با بچه ها خداحافظی می کند و به سمتم می آید: "چطوری سید؟"

- پیرمون کردن با این پرونده هاشون. مهدی می گفت خیلی از عکسا فتوکپیه، حوزه قبول نمی کنه.

- بنده خدا مهدی، کار نیرو انسانی به قول تو پیر می کنه آدمو.

- دوره مقدماتی یک توی مسجد ماست، قرار شده شما بشی مسئول آموزش اسلحه و حفاظت.

در دفتر را باز می کنم و تعارف میزنم که برود تو؛ اما می گوید من سمت راست ایستاده ام و اول مرا می فرستد. همزمان می گوید: "مطمئنی اینجا به صلاح هست آموزش داده بشه؟"

وقتی عباس این حرف را بزند یعنی باید مسئله را فوق جدی گرفت: "چطور؟"

- با این جوی که هست و هیئت محسن شهید و این بهاییا خیلی علیهمون گارد گرفتن، شاید بهتر باشه حداقل آموزش سلاح رو بذاریم جای دیگه...

اخم هایم درهم میرود: "عباس اتفاقی افتاده؟ خبری شده که من نمی دونم؟ آخه چرا باید خطرناک باشه؟"

عباس برای گفتن چیزی دل دل میکند و آخر هم منصرف می شود: "بی خیال داداش. همینجوری نگران شدم."

- نه خوب اگه چیزی هست منم باید بدونم!

بچه های شورا در میزنند و یکی یکی می آیند داخل؛ طوری که عباس میتواند از جواب دادن طفره برود. جلسه امروز هم مثل همیشه با صوت قرآن علی شروع میشود و بازهم محور حرفهایمان هیئت محسن شهید است. می پرسم: "تونستید بفهمید با فرقه شیرازی ها ارتباط دارن یا نه؟"

عباس سر به زیر می اندازد و حسن جواب میدهد: "آره... فهمیدیم یه فیلمبردار دارن که مستقیم فیلم عزاداریا و سخنرانیاشونو میفرسته برای یکی از شبکه های شیعه لندنی. شبکه .......... ."

مثل برق گرفته ها نگاهش می کنم: "مطمئنی؟"

با تأسف سر تکان میدهد. معترضانه رو به عباس می کنم: "اگه نیروی انتظامی نمیخواد اینا رو جمع کنه، بذار با بچه های حوزه خودمون میریم جمعشون می کنیم."

عباس که تا الان سرش پایین بود ناگاه سر بلند میکند: "نه سید! الان وقتش نیست."

- چی چی و وقتش نیست؟ پس کی وقتشه؟ لابد وقتی توی هفته وحدت، اومدن مراسم برائت از اهل سنت راه انداختن اون موقع وقتشه که حسابی باهاش سر و صدا کنن، آره؟

عباس سعی دارد آرام و عادی باشد، برعکس من که برافروخته ام.

- سیدجان مطمئن باش نیروی انتظامی و سپاه و صدتا نهاد دیگه الان در جریان کارای اینا هستن، ولی حتما دلیل داره که اقدام نمیکنن. بهتره مام صبر کنیم و کارمونو ادامه بدیم. مطمئن باش اثر روشنگری خیلی بیشتر از این اقدامای یهوییه، اگه نبود انقدر عصبانیشون نمی کرد.

علی هم کلافه شده: "عباس شما چیزی میدونی که ما نمی دونیم؟"

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت بیست و دوم

 (مصطفی)

عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گرفته و سعی دارد رفع تهمت کند میگوید: "آخه چرا باید اینطور باشه؟ منم مثل شما. فقط میخوام بگم الان احتمالا منتظر یه اقدام چکشی از طرف ما هستن تا توی رسانه هاشون حرفی برای زدن داشته باشن."

حسن با حالتی نگران میگوید: حالا این هیچی، بهاییا رو چکار کنیم؟ دارن میان در خونه ها کتاب ضاله رایگان میدن!

داغ دلم تازه میشود: "آره... باید یه فکری ام برای اونا بکنیم."

حاج کاظم میگوید: "دیدین که، ماهم که رفتیم بسته فرهنگی دادیم پاره پوره کردن انداختن در مسجد."

علی متفکرانه به زمین خیره است: "نمیدونم چجوری، اما باید با یه راهی این کتابا از خونه های مردم جمع شه. چون بالاخره همه مردم این منطقه م که مسجدی و بسیجی نیستن، نمیتونیم همه تبلیغمونو بذاریم توی مسجد."

- ولی الان اولویت اینه که نذاریم مردم مذهبی و مسجدی جذب اون طرف بشن. حالا جذب غیر مسجدی ها پیشکش.

این را حسن میگوید. مهدی که مشغول نوشتن صورت جلسه است میگوید: "بخاطر کلاسای کانون، تونستیم از قشر خاکستری هم جذب داشته باشیم.من میگم باید بازم کتاپ پخش کنیم بین مردم."

حاج کاظم کمی دلخور میشود: "آخه با کدوم پول عزیز من؟ والا من دیگه روم نمیشه به خیِّرا رو بزنم. پولی که مردم میدن برای مخارج مسجد هم روز به روز داره کمتر میشه. همون آب باریکه رو هم هیئت امنا یک چهارمشو به بسیج میده. اشتباه میگم آقاسید؟"

حرفش را با سر تایید میکنم: "منم با کتاب موافقم ولی پولشو نداریم. اگه یه فکری به حال پول بکنید... مثلا الان خانمای مسجد دارن کیف می دوزن، وسایل تزیینی میسازن، ترشی و مربا درست میکنن میارن به عنوان محصول اقتصاد مقاومتی میفروشن. مام خوبه توی همین نمایشگاه اقتصاد مقاومتی یه چیزی عرضه کنیم که پولش خرج کتاب بشه."

علی چشمک میزند: "دستتون درد نکنه آقاسید! میگی از فردا بشینیم دور هم سبزی پاک کنیم؟!!"

حسن بی توجه به حرف علی رو به من میکند: "خب الانم از بعضی خواهرا که میدونیم نیاز مالی به پولش ندارن بخوایم یه بخشی از درآمد رو بذاریم برای کارای فرهنگی؟"

آنی میفهمم منظورش کیست. مریم و الهام را میگوید. سر تکان میدهم: "آره ایده خوبیه، پیگیریش میکنم ان شالله."

عباس که پیداست تا حالا در فکر بوده، شروع میکند: "چیزای مهمترم هست بچه ها!"

نگاه ها به طرفش برمیگردد. عباس ادامه میدهد: "نمیدونم این چند وقته کانالای ضدانقلاب رو رصد کردید یا نه؟ اما اینطور که از پیاماشون برداشت میشه، اینه که دارن آروم آروم از حالت یه اپوزسیون ساده خارج میشن و درکنار غر زدن به وضعیت مملکت و فسادهای مسئولان و زیر سوال بردن دین و روحانیت، دارن مردمو برای شورش تحریک میکنن. سم پراکنی های اینا همیشه بوده، اما اخیرا دارن اینطور القا میکنن که نظام در حال براندازیه و کارش تمومه و مردم دارن قیام میکنن! اینا دارن از الگوی انقلاب خودمون برامون استفاده میکنن، همه احزاب هم به میدون اومدن؛ از منافقین بگیر تا ری استارتی ها و سلطنت طلب ها و فرقه شیرازی و حتی ته مونده های جنبش سبز و ملی مذهبی ها... حالا شاید ظاهرا با هم اختلاف نظر داشته باشن و اینو فریاد بزنن ولی در اصل یه جبهه هستن. بهایی هام این وسط دارن عشق و حالشونو میکنن. حالا توی این شرایط، بهتره ما انرژیمونو بذاریم روی شبهات فضای مجازی؛ مثلا این که دائم میگن چرا حضرت آقا کاری نمی کنن، یا شایعات و تهمت هایی که مطرح میشه درباره سپاه و بقیه نهادها و شخصیتای انقلابی."

علی به صورت عباس دقیق میشود: "یعنی میگی بهاییا و شیرازیا رو ول کنیم؟"

عباس لبخند میزند: "نه بر عکس! باید بریم سراغ ریشه. یه سری شبهاته که همیشه از طرف همه مطرحه. باید اونا جواب داده بشه."

- غیر از اون اگه شورشی هم باشه، اینا هم پیاده نظامشن. اگه ما اصل رو هدف بگیریم اینا هم شاملش میشن.

عباس این حرفم را تایید میکند. علی که هنوز به نقطه ای خیره شده، گویا با خودش حرف میزند: "انگار این فتنه همون فتنه اکبره که میگن."

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت بیست و سوم

 (مصطفی)

خانمها را باهم راهی خانه میکنیم و خودمان می مانیم برای جمع و جور کردن مسجد. الهام شاید کمی دلخور باشد که دیرتر میرویم؛ اما ساکت است. چشمم که به چشمان سرخش می افتد، دلشوره میگیرم؛ نمیدانم چرا؟ چیز عجیبی نیست که بعد از دعای کمیل چشمانش سرخ باشد. خودم هم چشمانم سرخ است شاید. چشم ها رازدار خوبی نیستند. هرچقدرهم که اشکهایت را پاک کنی، سرخی و ورم چشمانت لو میدهند همه چیز را.

الهام تمام دلخوری و شاید نگرانی اش را در یک جمله خلاصه میکند: "زود بیاید خونه... نمیخواد خیلی بمونید."

لبخندی میزنم محض دلجویی: "باشه چشم عزیزم."

خداحافظی مادر آنقدر طول میکشد که کوچه خلوت شود. تقریبا فقط ماییم. به دلم بد می افتد که خوب نیست تنها راهیشان کنم؛ اما نظرم عوض میشود. بچه که نیستند.

دوباره به الهام سفارش میکنم: "سوار که شدین درو قفل کنین... کسی هم سوار نکنین توی راه."

پشت چشمی نازک میکنه و با بی حوصلگی کلید را میگیرد: "چشم! تمام تدابیر امنیتی لحاظ میشه."

ساعت یازده و نیم است که راهی میشوند. تازه وارد مسجد شده ام که صدای جیغ و شکستن شیشه درجا میخکوبم میکند. غیر از صدای جیغ، صدای فریاد مردها هم می آید. دیگر حال خود را نمی فهمم، دیوانه وار می دوم به سمت در مسجد. حسن همراهم میدود و پشت سرمان بچه های مسجد. چشمانم خوب نمی بیند. نمیدانم الهام است یا مریم که روی زمین افتاده. چادر سر یکی شان نیست. چند مرد از دور ماشین می گریزند. حسن سریعتر از من میرسد بالای سرشان. مادر تکیه داده به ماشین و دستانش را گرفته جلوی دهانش. مریم پریشان دنبال چادرش میگردد و الهام هنوزهم روی زمین افتاده. خرده شیشه های پنجره ماشین، دستش را زخم کرده. خط سرخ و باریکی از زیر روسری مریم کشیده شده تا گونه اش. فریاد یا حسین و یا زهرا گوشم را پرکرده. با فریاد از مادر می پرسم: "چی شد؟ کی اینکارو کرد؟"

مادر لرزان به سمتی اشاره میکند. صدای فریادی می شنوم: "بدویید دنبالشون... اونوری رفتن... همون کاپشن طوسیه."

حتی به اندازه سوار موتور شدن هم صبر نمیکنم. مثل دیوانه ها می دوم به سمتی که مادر اشاره کرد. هنوز دقیقا نمیدانم چه اتفاقی افتاده و اصلا باید دنبال چه کسانی بگردم. فریاد در ذهنم تکرار میشود: "کاپشن طوسی... موتور."

درحالی که می دوم، صحنه در ذهنم تکرار میشود: شال گردن های پیچیده دور صورت، طوسی، مشکی، چهارشانه و بلند، دوتا موتور سیکلت هرکدام با دو سرنشین... چماق... مریم... الهام... تندتر می دوم...

چشمانم کوچه ها را در جستجوی نشانه ها می کاوم. هیچ برنامه ای برای بعدش ندارم. فقط میدانم باید پیدایشان کنم.

صدای موتور سیکلت سرعتم را کم میکند. می ایستم و گوش میدهم. نمیدانم در کدام کوچه ام. کسی در پیچ کوچه ایستاده با موتور روشن. حتما در تاریک روشن کوچه مرا ندیده چون اصلا حواسش به من نیست. مرد دیگری با قد بلند و کاپشن طوسی و صورت پوشیده، ترکش می پرد و راننده موتور گاز میدهد. از پشت سرشان صدای فریاد می آید. "خودش است."

 می دوم دنبالشان. حالا که میدانم بچه ها دنبالشان هستند، بیشتر جان میگیرم. تمام توان را در پاهایم جمع میکنم و می دوم. همراه پیچیدنشان می پیچم. انگار آنها هم سعی دارند مرا از سرشان باز کنند. صدای بچه ها را دیگر نمی شنوم. پهلوهایم درد میکند، اما حالا میدانم باید یک جوری زمینگیر شوند. به پاها و ریه هایم التماس میکنم بیشتر دوام بیاورند تا تندتر بدوم. دهانم مزه خون گرفته و صورتم خیس عرق است. می پیچند داخل یک بن بست. آنقدر تاریک است که انگار چراغ شهرداری هم اینجا نیست.

میرسم بهشان و با تمام توان لگدی به موتورشان میزنم؛ طوری که تعادلشان بهم بخورد و زمین بیفتند. چرخ های موتور همچنان میچرخند.

مادر... الهام... مریم... خون و خرده شیشه... حالا صاحب کاپشن طوسی روی زمین افتاده. برنامه ای ندارم جز اینکه نگهشان دارم تا بچه ها برسند. نمیدانم چگونه؛ دعا دعا میکنم با همین زمین خوردن زمینگیرشان کرده باشد. هنوز نفسم بالا نیامده و دقیقا نمیدانم چه کنم دستی از پشت سر گردنم را میگیرد و قبل از هر حرکتی، پرتم میکند طرف دیوار...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت بیست و چهارم

 (مصطفی)

محکم به دیوار کوبیده میشوم و سرم گیج میرود. مهلت نمیدهند سر پا شوم. یک لحظه از ذهنم میگذرد کمربند مشکی تکواندو دقیقا به چه درد میخورد؟! آن هم وقتی سه نفر قلچماق که از سریش بازی هایت خسته اند و معلوم نیست چقدر گرفته اند که خلاصت کنند و تازه به احتمال نود و نه درصد چاقو و قمه هم دارند و قرار هست طوری بمیری که مایه عبرت همه گان شوی!

مادر و پدر... درس... مسجد... الهام... زندگی... سیدحسین... مریم و مرتضی... کار... هیئت... بسیج... عروسی...

مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...

بالاتنه ام را بالا میکشم تا بلند شوم اما قبل از اینکه بنشینم، کفش سنگین اسپرت یکی شان در پهلویم فرو میرود. درد نفسم را می برد طوری که نتوانم ناله کنم. در خودم جمع میشوم و صدایشان را می شنوم که: "فرمانده شونه؟"

- نه من شنیدم فرماندشون فعلا نیست... این جانشینشه... خودم دیدمش... اسمش مصطفی ست...

وقتی دستان یکی شان گریبانم را میگیرد تازه می فهمم کف دستش دوبرابر صورت من است! مثل پر کاهی بلندم میکند و دوباره می کوبدم به دیوار. کلا مفاهیمی مانند ابتکار عمل، توسل و دفاع را فراموش کرده ام. با خشم به چشمانم زل میزند: تو مصطفایی؟

حتی صبر نمیکند جواب بدهم. نفسی برای حرف زدن ندارم. ضرب زانویش در شکمم باعث میشود خم شوم. انقدر سخت نفس میکشم که حتی نمیتوانم ناله کنم یا کمک بخواهم. رهایم میکند و ناسزا میگوید. با برخورد زانوانم با زمین، سرم هم تیر میکشد.

گوش هایم را تیزتر میکنم بلکه چیز به درد بخوری از حرفهایشان دربیاید. چشمانم را مجبور میکنم خوب ببینند و چهره راننده موتور و قد و هیکل دو مرد نقاب پوش را خوب به خاطر سپارند. صدایی کلفت تر از آن دوتای قبلی می پرسد: "چکارش کنم؟ خلاصش کنم یا ناقص؟"

- نه کثیف کاری موقوف! فقط در حدی که حساب کار دستش بیاد...

- آخه...

- بذار اونم به وقتش!

کمی سرم را بلند میکنم، درد در سر و گردنم شدت میگیرد. تازه متوجه خون روی پیشانیم میشوم. دوباره برای بلندشدن تلاش میکنم که لگد دیگری به سینه ام میخورد و به زمینم میزند. همراه سرفه، از دهانم خون می ریزد. یک لحظه با خودم میگویم اگر اینجا بمیرم شهید حساب میشوم یا نه؟ زندگی ام از پیش چشمم میگذرد و به این نتیجه میرسم که اصلا لایق نیستم و در نتیجه زنده می مانم!

وقتی چند دقیقه دیگر هم با لگد مورد عنایت قرارم میدهند، می فهمم کار از توسل و نجات گذشته و بهتر است اشهد بخوانم. با چشمانی که درست نمی بینند تمام کوچه را طی میکنم؛ به امید دیدن کسی که هنگام مرگ به ملاقات شیعیانش می آید...

مادر و پدر... درس... مسجد... الهام... زندگی... سیدحسین... مریم و مرتضی... کار... هیئت... بسیج... عروسی...

مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...

صدای فریادی که برایم آشناست گوش هایم را جان میدهد.

- بچه ها اونور... اونجان...

صدای مضطرب ضارب آهنگ فرار دارد: "بریم... بریم بسشه... الان می ریزن سرمون."

از دلم میگذرد که نباید در بروند، وگرنه مردنم هم فایده ندارد. نمیدانم چطور اما باید نگهشان دارم؛ حتی اگر با چماقی که زیر پیراهنش پنهان کرده یا چاقویی که احتمالا در جیبش هست به جانم بیفتند. اما باید نگهشان دارم

 

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت بیست و پنجم

 (مصطفی)

سه ترک پشت موتور می پرند. خیالشان راحت است که جان ندارم بروم سراغشان؛ کور خوانده اند.

با هر نفس، درد در قفسه سینه ام می پیچد. تمام تنم درد میکند. خون صورتم را گرفته. دستی به دیوار میگیرم تا روی پایم بایستم. درد شدت میگیرد اما الان وقت نشستن نیست.

مادر و پدر... درس... مسجد... الهام... زندگی... سیدحسین... مریم و مرتضی... کار... هیئت... بسیج... عروسی...

ته مانده رمقم را میریزم در پاهایم و قبل از اینکه راه بیفتند، با تمام نیرو به موتور ضربه میزنم. صدای فریاد یا علی (علیه السلام) در حنجره و گوشم می پیچد.

یاعلی... یاحسین... یازهرا... یا مهدی...

صدای بچه ها نزدیکتر میشود. صدای عباس است...

اینبار نمیتوانم موتور را واژگون کنم. دست می اندازم به کاپشن و شال گردن نفر سومی که ترک موتور نشسته. با تمام نیرویم می کشمش به سمت خودم. دوباره فریاد یا علی...

واژگون می شود و میخورد روی زمین؛ اما عباس و بچه ها انقدر نزدیکند که دوستانش منتظرش نمی شوند. بدجور زمین خورده اما انقدر گیج نیست که برایم چاقو نکشد. از بخت خوبم، قلچماق ترینشان را زمین انداخته ام!

- بچه ها سید... برین کمکش... یا زهرا...

قبل از اینکه چاقویش شکمم را بدرد دستش را میگیرم.

یاعلی... یاحسین... یازهرا... یا مهدی...

انقدر می پیچانم که از درد، چاقو را رها کند. با دست دیگرم چاقو را به سمتی پرت میکنم. علی میرسد بالای سرم: "یا زهرا! سید چی شدی؟ بچه ها بیاین کمک..."

فریاد میکشم: "بگیرینشون... دوتاشون در رفتن... بگیرینشون..."

چندنفر جلوتر می دوند دنبال آن دونفر و من سرجایم رها میشوم. صدای آژیر می آید. لخته های خون همراه سرفه از دهانم بیرون میریزد. علی صدایم میزند، نفس ندارم که جواب بدهم خوبم...

مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...

سیدحسین... مسجد... هیئت...

زندگی... کار... درس...

از اینکه بالاخره یکیشون را نگه داشتم خوشحالم. زیر لب میگویم: "خداجون ممنونتم شکرت..."

مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...

مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...

مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...

مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...

مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...

مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی