منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

یاری دهنده ی جبهه حــق

منتصـرین

رمان نقاب ابلیس / بخش دوم / بهشت جهنمی / 2

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۳۳ ب.ظ

رمان بهشت جهنمی از قسمت 26 تا آخر

 

 

بهشت جهنمی قسمت بیست و ششم

 (حسن)

- هنوز معلوم نشده هدفشون چی بوده و چرا اینکارو کردن؟

پدر مریم می پرسد. از صدای گرفته اش پیداست این دو سه روز چقدر خودخوری کرده.

مرتضی سینی چای را از آشپزخانه میگیرد و جلویمان میگذارد. او هم عصبانی ست؛ حق هم دارد. شتاب زده میگوید: "لابد کار همون هیئت محسن شهیده! یا کار اون بهاییا! شک نکنین!"

عباس لبخند ریزی میزند؛ شاید به خامی مرتضی. پدر دوباره می پرسد: "شما که این مدت پیگیر بودید بگید اینا کی بودن؟"

عباس نفسی تازه میکند: "مطمئن باشید از اون هیئت نبودن؛ اونا انقدر احمق نیستن که اینجوری خودشونو خراب کنن. من از روند تحقیقات نیروی انتظامی خبر ندارم.

پدر دلش نمی آید بیشتر از این عباس را اذیت کند. عباس نجیبانه می پرسد: "مصطفی حالش خوبه؟ میشه ببینمش؟"

- توی اتاقشه... بعیده خواب باشه. بفرمایید...

مرتضی راهنمای عباس میشود و من هم پشت سرشان راه می افتم. عباس یا الله گویان وارد اتاق میشود. مصطفی خوابیده روی تخت و کتابی دستش گرفته؛ اما به محض دیدن ما لبخند میزند و نیم خیز میشود: "سلام..."

صورتش از درد جمع میشود و عباس اجازه نمیدهد بلند شود. با دیدن عباس، گل از گل مصطفی می شکفد. عباس می نشیند و احوال پرسی میکند؛ مرتضی میرود که پذیرایی کند.

اولین سوال مصطفی، همان است که پدرش پرسید. اما جواب عباس فرق میکند. صدایش را کمی پایین میاورد: "اینطور که اون پسره، همون که با کمک تو گرفتنش، اعتراف کرده، اینا نه بهایین، نه فرقه شیرازی! اینا ری استارتی اند..."

انگار که برقم گرفته باشد: "اینا یهو از کجا اومدن؟"

مصطفی اما چندان شوکه نشده: "احتمال میدادم... این شینگیلیسیا خر که نیستن اینجوری ضایع بازی دربیارن!"

دستم را به پیشانی میگیرم: "همونا کم بودن که اینام بریزن سرمون!"

- حالا معلوم نشده هدفشون چی بوده؟

عباس آرامتر میگوید: "میدونی که چقدر این روزا دارن برای حزب اللهی ها خط و نشون میکشن... اینام فکر کردن خبریه، یهو زده به سرشون اومدن سراغ شما. ولی معلومه خیلی بچه تر از اونن که بفهمن جلوی اونهمه آدم، این اداها خریت محضه! اینا فقط عضله داشتن نه مغز!"

مصطفی با نگرانی می گوید: "مطمئنی دیگه خطری نیست؟ اینا یهو نزنه به سرشون برن بقیه بچه ها رو هم منهدم کنن؟!"

عباس آرام است: "نه ان شالله. پلیس دنبالشونه."

- نمیدونی قرار شده با این هیئته چکار کنن؟

- نمیشه بریزن بگیرنشون. تحت نظرن... به موقعش عمل میکنن. بهایی هام دارن رصد میشن.

مصطفی چشمکی میزند: "اینا رو از کجا میدونی؟ به اون بالاها وصلیا..."

عباس سربه زیر میخندد: "نه اینا رو از افسر آگاهی شنیدم. شمام برید پیشش همینا رو میگه!"

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت بیست و هفتم

 (الهام)

حسن می گوید ری استارتی بوده اند. شنیده بودم رهبرشان برای حزب اللهی ها خط و نشان کشیده اما فکر نمیکردم کسانی باشند که به حرفش توجه هم بکنند! از آن غیر قابل باورتر، این است که جلوی در مسجد و مقابل چندین نفر آدم حمله کردند و زود در رفتند.

من دقیق یادم نیست. ضربه ای خورد به کتفم؛ چادرم از پشت کشیده شد و چون کمری بود محکم خوردم زمین. فقط صدای جیغ شنیدم؛ یادم نیست چقدر طول کشید تا حسن و مصطفی برسند. حتی یادم نیست کی شیشه های ماشین را شکستند و دستم رفت روی خرد شیشه ها و زخم شد. حتی ندیدم چه شد که سر مریم شکست. وقتی مصطفی فریاد زنان پرسید «چی شده» هم نتوانستم جوابش را بدهم. فقط توانستم در سایه روشن نور چراغ برق، ببینم صورتش سرخ شد و دوید. انقدر تند دوید که نتوانستم بگویم حداقل سوار ذوالجناحش شود.

نگذاشتند من و مریم برویم بیمارستان ببینیمش. می گویند یکی از دنده هایش آسیب جدی دیده. نمیخواهند واضح بگویند شکسته! انگار ما بچه ایم!

حاج کاظم داشت به حسن میگفت و من دزدکی شنیدم مصطفی توانسته یکی شان را از موتور زمین بزند و نگذارد فرار کند. بعد هم عباس آقا رسیده و برده تحویلش داده. حتما به نیروی انتظامی!

این چندروزی که مصطفی بستری ست، بارها با خودم فکر کرده ام «اگر...» و طاقت نیاورده ام به بیشترش فکر کنم. طاقت نیاورده ام فکر کنم ممکن بود عروسیمان عزا شود و... هر وقت این "اگر..." به ذهنم آمد، شیطان را لعنت کردم و شکر گفتم. فقط کاش سیدحسین وقتی بیاید که مصطفی خوب شده باشد.

چند روزی ست همه جا حرف از فساد اقتصادی و معیشت مردم و تورم و گرانی ست؛ اما حرف هایشان بوی دلسوزی نمیدهد. عده ای به رئیس جمهور می تازند و عده ای کلا نظام را زیر سوال می برند. انگار بین شعارهایشان، مردم فقط دستاویزند؛ بازیچه اند. انگار تنها چیزی که برایشان مهم نیست، معیشت مردم است. که اگر بود، می فهمیدند مشکلات کشور با کار و مطالبه دلسوزانه حل میشود نه تحریک مردم برای اغتشاش و توهین به سران کشوری و لشگری.

با وجود همه هارت و هورتشان، نگران نیستم. این مملکت صاحب دارد، شهید دارد، سپاه دارد، آقا دارد. بدتر از این ها را گذرانده چون صاحبش حفظش کرده است. به قول پدر، چهارتا سلطنت طلب کوروش پرست و اراذل و اوباش ری استارتی که عرضه تعویض پوشک بچه را هم ندارند، چه رسد به براندازی نظام و تعویض رژیم!! خیلی جنم داشته باشند هشتگ «براندازم» را ترند توئیتر کنند!

این کار را کردند که ما بترسیم... اما نمیدانم چرا نترسیدم. مریم هم نترسیده. حسن و مصطفی هم که اگر می ترسیدند نمی رفتند دنبالشان. نمیدانم چرا نمی ترسم که هیچ، ذوقم بیشتر شده برای آماده کردن نمایشگاه کتاب نهم دی. ذوقم بیشتر شده برای کار.

تا دو سه روز دیگر که مصطفی مرخص شود، حال مریم و من هم بهتر میشود. باید برای مراسم نه دی آماده شویم. شاید یک یادواره گرفتیم برای شهدای فتنه.

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی_ قسمت بیست و هشتم

 (حسن)

صورتش آفتاب سوخته شده و چشمانش گود رفته؛ طوری که وقتی دیدیمش سخت شناختیم. اما وقتی گرم سلام کرد، احوالمان را پرسید، دست داد و حرف زد فهمیدیم همان سیدحسین است. مصطفی خیلی وقت نیست سرپا شده؛ سیدحسین که نمیدانست ماجرا را، محکم درآغوشش گرفت. مصطفی هم فقط لب گزید و خندید، به روی خودش نیاورد.

با تمام شدن کار حکومت داعش، کار سیدحسین هم تمام شده و برگشته؛ سربلند و پیروز. حسادت که نه، اما به حالش غبطه میخورم که شد وسیله تحقق وعده الهی: فإنَّ حزب الله هم الغالبون...

داعشی که چندین سال تمام دنیا را در رعب و وحشت انداخت و سوریه و عراق را به ویرانی کشید، داعشی که با داعیه اسلام و حمایت کفر به میدان آمد، داعشی که موی دماغ اربابان غربی اش شده، با دستان سیدحسین و دوستانش جمع شد. دست آنها که نبود؛ دست خدا بود که در آستین آمد.

زینب کوچک سیدحسین روی پای پدر نشسته و چشم از او برنمیدارد. سیدحسین از خاطراتش میگوید و زینب گاه دست به صورت پدر میکشد و گاه سرش را به شانۀ پدر تکیه میدهد و چشم برهم میگذارد. انگار بخواهد تمام نبودن کنار پدر را در همین چندساعت جبران کند. خوش بحالش که دوباره این فرصت نصیبش شد و مثل بقیه بچه های شهدای مدافع حرم... بماند!

همسر سیدحسین به مریم گفته بود زینب تمام مدت که سید از خستگی خواب (بخوانید بیهوش!) بوده این بچه بالای سرش نشسته بود و پدرش را نگاه میکرد.. شب هم کنار سیدحسین خوابیده...!

هیچکس تا خودش تجربه نکند نمیفهمد در قلب زینب کوچولوی سه ساله چه میگذرد؟ بی آنکه بخواهم، خاطره تعزیه شام غریبان می آید جلوی چشمم...

چشمان درشت و مشکی زینب آرام بسته میشود و مادرش او را به اتاق می برد. مصطفی لبخند تلخی برلب دارد و این چندماه نبود سیدحسین را تعریف میکند. از هیئت محسن شهید تا خانم حسینی و نمایش بامزه الهام و مریم و تصادف حاج آقا و ذوالجناح خودش و حمله ری استارتی ها. اما حرفی درباره خودش نمیزند. گاهی صدایش را بغض میگیرد و گاهی صورتش را اخم.

سید فقط صبورانه گوش می دهد. واکنشش گاه تلخندی ست و گاه اخم. با این وجود، نگاه سیدحسین هنوز مهربان است. انقدر مهربان مصطفی را نگاه میکند که یک لحظه از دلم میگذرد شاید مصطفی را از من بیشتر دوست دارد!

متوجه مریم میشوم که چشم از گل های فرش برنمیدارد و پیداست که اینجا نیست. آرام با آرنج به بازویش میزنم: "کجایی مریم؟"

آرام زمزمه میکند: "هیچ جا."

سرش را بالا میاورد و مستقیم نگاهم میکند: "هرجا بریم با هم میریم...!!"

نگاه شاد مریم مدتی ست کمی غمگین و پریشان شده ولی سعی دارد پنهانش کند. میشود به راحتی فهمید نگران من و مصطفی و بقیه بچه هاست.

مصطفی با آب و تاپ زمین خوردن حاج آقا از موتور را تعریف میکند. سیدحسین با نگرانی کمی جابجا میشود: "حال حاج آقا چطوره؟"

بعد نگاهی به من می اندازد: "نگفته بودی؟!"

مستأصل نگاهش میکنم که یعنی: "خب چی میگفتم تو اونور دنیا بودی نگران میشدی..."

لبخندی میزند، خوب بلد است از چشمانت بفهمد در دلت چه میگذرد. دوباره از مصطفی می پرسد: "حالا همه حالشون خوبه؟"

مصطفی که گویا با آمدن سیدحسین جان گرفته جواب میدهد: "بععله همه خوبن ملالی نبود جز دوری شما که اونم الحمدالله حاصل شد."

سیدحسین هنوز ماجرای مصطفی را نمیداند. ناخودآگاه از دهانم می پرد که: "مصطفی هم یکی دو روزه مرخص شده خداروشکر."

مصطفی چشم غره میرود و سیدحسین اخم میکند: "بیمارستان؟"

مصطفی سعی دارد از جواب دادن طفره برود: "نه چیزی نبود."

و از شانس خوبش فاطمه خانم سینی چای نبات را میان جمع میگذارد. مصطفی با خوشحالی از اینکه از دست سیدحسین دررفته یک استکان برای خودش برمیدارد و به بقیه تعارف میزند. سیدحسین اما تیزتر از آن است که مصطفی حریفش شود:

- خب آقاسید بگو ببینم بیمارستان قضیه ش چیه؟

مصطفی دوباره به من چشم غره میرود و بی اختیار میخندم

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت بیست و نهم

 (مصطفی)

- ولایت اعتبار ما...

         شهادت افتخار ما...

              همین لباس خاکی است معنی عیار ما...

علی آرام دست میزند سر شانه ام. برمیگردم طرفش. درگوشم زمزمه میکند: "کیک و شربتا پخش شد..."

- کم نیومد؟

- نه خدا رو شکر.

- دستت درد نکنه. الان کجا میری؟

- باید بریم کتابارو تحویل بگیریم بچینیم روی میزا.

خشکم میزند: "مگه هنوز نمایشگاه رو نچیدید؟"

سرافکنده میگوید: "شرمنده... گفتن زودتر نمیتونن بفرستن."

سر تکان میدهم: "خب باشه... یکی دوتا از بچه هارو بردار برین بچینین."

و با دست اشاره به احمد میکنم. احمد و متین را همراه حسن می فرستم بروند کتابها را بگیرند.

- نفس نفس طنین غیرت است در گلوی ما...

                      قدم قدم رهایی قدس آرزوی ما...

                             بسیجیان جان به کف دلاوران کشوریم...

                                              که هرکجا و هرنفس مطیع امر رهبریم...

سیدحسین می ایستد کنارم: "میگم این آسیدمرتضای شمام صدا داشته و ما نمی دونستیما!"

لبخند میزنم: "گوشاتون قشنگ می شنوه... آره یه ته صدایی داره... عباس کشفش کرد!"

هر دو به عباس نگاه میکنیم که مشغول رهبری گروه سرود است. بچه ها میخوانند: "از جان گذشته ایم... در جنگ تیغ و خون..."

سیدحسین صدایش را کمی پایینتر میاورد: "قدر این عباسو بدون... خیلی بچه ماهیه..."

با سر تایید میکنم: "خیلی کمک حالمونه... میگم سید پایه ای براش آستین بالا بزنیم؟!"

خنده اش میگیرد: "بجای نقشه کشیدن برای مردم، زنگ بزن ببین سخنران چرا دیر کرده؟"

- زنگ زدم گفت ترافیکه، یه نیمساعت دیر میرسه. چکار کنیم نیم ساعت؟

قدری فکر میکند و میگوید: "یکی از مستندای جشنواره عمار رو بذار."

- ما از تبار قوم احلی من عسل هستیم...

                برای ما شیرین تر از شهد شهادت نیست...

میخواهد برود که چشمش به مسعود می افتد؛ یکی از نوجوان های تازه واردمان. مکث میکند. من تعجب میکنم.

مسعود با حالتی نه چندان خوشحال کناری ایستاده؛ درحالی که عباس میگفت صدای خوبی دارد و باید در گروه سرود باشد.

سیدحسین می پرسد: "پس چرا مسعود بینشون نیست؟"

شانه بالا می اندازم که یعنی نمیدانم. سیدحسین صحبت با او را به عهده میگیرد و من میروم که به الهام بگویم یکی از مستندهای جشنواره عمار را پخش کند.

- طوفان غیرتیم...

     چون سیل میرسیم...

        فکر رهایی بیت المقدسیم...

بچه های سرود با تشویق مردم پایین میروند. چراغها را خاموش میکنم تا مستند روی پرده واضحتر بیفتد. خیالم که تا حدودی راحت میشود، سری به سیدحسین و مسعود میزنم که گوشه ای مشغول صحبتند.

- عباس آقا خیلی اصرار کرد، ولی من حاضر نیستم برم و داد بزنم فدایی رهبرم؛ چون بهش اعتقاد ندارم. عباس آقام گفتن اگه واقعا سختمه و اذیت میشم، اصراری نیست. آقاسید شما بگید چرا وقتی امام زمان هست، من باید فدای رهبر بشم؟ مگه رهبر معصومه؟

سیدحسین با لبخند مشغول گوش دادن است. اجازه میگیرم و وارد بحثشان میشوم. سیدحسین بجای جواب، از مسعود می پرسد: "خب تو چرا از امام زمان اطاعت میکنی؟"

- خب... چون پیامبر دستور دادن از امام علی (علیه السلام) و فرزندانشون که ائمه باشن اطاعت کنیم.

سیدحسین کمی جدی میشود: "اون وقت چرا از پیامبر اطاعت میکنی؟ خدا که هست! از خدا اطاعت کن! پیامبر یه انسانه!"

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی_ قسمت سی ام

 (مصطفی)

انگار به مسعود برمیخورد: "خود خدا دستور داده از پیامبر اطاعت کنیم!"

سیدحسین خرسندانه میگوید: "آهان! پس اگه بخوای از خدا اطاعت کنی باید از پیامبرش اطاعت کنی؛ یعنی حکم خدا اطاعت از پیامبر و ائمه ست. قبول؟"

مسعود سر تکان میدهد.

- حالا اگه ائمه دستور بدن وقتی غایبن، شیعیان باید از علمای دین پیروی کنن، این پیروی عین پیروی از خداست، درسته؟ چون دستور ائمه ست و فتوای فقها هم بر مبنای قرآن و روایاته. پس حکمشون حکم خداست، این حدیث امام صادق علیه السلامه.

مسعود سرش را بالا میاورد: "یعنی هرکس که عالم دین باشه، حتی اگه مثل علمای بنی اسراییل باشه هم باید ازش اطاعت کرد؟"

- چرا انتظار داری ائمه همیشه لقمه آماده دهن شیعه بذارن؟ ائمه خصوصیات اون عالم رو مشخص کردن، این وظیفه ماست که بشناسیمش. طبق روایت امام صادق (علیه السلام) باید از فقهای پرهیزگار که از دین خود محافظت و برخلاف هوای نفسشون رفتار میکنن و مطیع دستورات خدا هستن پیروی کنیم.۱

مسعود حرف سیدحسین را قطع میکند: "خب چطور به این نتیجه رسیدن که آقای خامنه ای این خصوصیات رو داره؟ اصلا اینهمه مجتهد و آیت الله، مثل آیت الله سیستانی، مکارم، جوادی آملی..."

- اولا اینکه میگی مجتهدای زیادی داریم درسته، توی تقلید میتونیم از مجتهدی که اعلم میدونیمش تقلید کنیم، ولی برای رهبری جامعه، علاوه بر علوم حوزوی کفایت سیاسی هم لازمه. علما همه قبول دارن که امام خامنه ای از لحاظ سیاسی هم شایستگیشون بیشتره. بعد هم تشخیص شایستگی برعهده مجلس خبرگانه؛ یعنی چندین نفر متخصص دینی که دائما دارن روی رهبر جامعه نظارت میکنن. حتی دشمنای آقا هم اعتراف کردن به اینکه نتونستن یه فساد کوچولو توی پرونده شون پیدا کنن.

از چهره مسعود پیداست که تا اینجا را قبول دارد: "باشه، اطاعت رو هستم، درست میگید، اما فدا شدن رو نه!"

سیدحسین با لبخندی عمیق جواب دادن را به من واگذار میکند. کمی فکر میکنم و میگویم: "اگه زمان امام حسین علیه السلام بودی چکار میکردی؟"

سریع جواب میدهد: "امام حسین رو با آقای خامنه ای مقایسه نکن!"

- بذار اینجوری بپرسم: "در مواجهه با مسلم بن عقیل چکار میکردی؟ مسلم معصوم نبود ولی نایب امام بود."

قدری فکر میکند: "توی رکابش می جنگیدم... جونمم براش میدادم..."

سیدحسین با نگاهش می فهماند که آفرین همینجوری برو جلو!

میگویم: "چرا؟ چون میدونی فدا شدن برای مسلم مثل فدا شدن در راه امامه. پس الانم اگه ما میگیم جانم فدای رهبر، بخاطر اینه که فداشدن در راه نایب امام زمان هم مثل جنگیدن در رکابشونه."

به زمین خیره است و درباره حرف هایم فکر میکند. ناگاه می پرسد: اصلا چرا میگید امام؟ مگه ما دوازده تا امام نداریم؟

سیدحسین خیلی صریح میگوید: "نه!"

مسعود با چشمان گرد شده نگاهش میکند. سیدحسین میگوید: "توی سوره اسراء می فرماید: روز قیامت هر ملتی رو با امامش به صدا میزنیم. یعنی چی؟ مثلا امام کفار هم یکی از ائمه ماست؟ نه! امام یعنی راهبر، پیشوا، کسی که ازش اطاعت میکنی. میتونه امامت یه فوتبالیست یا هنرپیشه باشه! امام نار داریم، امام جنت هم داریم. دوازده امام معصوم داریم درسته، اما الی ماشاءالله امام های مختلف هستن! پس اینکه میگیم امام خامنه ای، اشاره به پیرویمون از ایشون داریم. اگه بگیم رهبر، بار لغایی رهبر بیشتر اشاره داره به رهبری سیاسی؛ مخصوصا توی ادبیات بین المللی. اگه بگیم آیت الله هم اشاره داریم به جایگاه صرفا دینی و معنوی. اما امام یه کلمه قرآنیه که هردوی اینا رو پوشش میده و هم به رهبری سیاسی اشاره داره هم رهبری دینی."

همراهم زنگ میخورد. سخنران رسیده؛ سیدحسین را با مسعود تنها میگذارم.

ادامه دارد...

 

۱_  (وسائل الشیعه، ج۲۷، ص۱۳۱)

 

بهشت جهنمی قسمت سی و یکم

 (حسن)

با دوتا شیرکاکائو و کیک سر میرسد. خدا خیرش بدهد، از صبح تا الان چیز درست و حسابی نخورده ام. می نشیند روی صندلی راننده و در حالی که نگاهش به جمعیت است می گوید: "شعاراشون داره میره به سمت شعارای فتنه."

کیک را با ولع گاز میزنم. شکم گرسنه ایمان ندارد! عباس اما کیک و شیرکاکائو را کناری می گذارد و خیره می شود به جمعیت. نمیدانم چطور است که کله اش بدون خوردن هم خوب کار میکند؟!

- نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران...

چندنفری که میاندارند، دست میزنند. عده ای که فیلم میگیرند ماسک زده اند یا شال گردن دور صورتشان پیچیده اند. درحالی که کیک را می بلعم میگویم: "ببین! اینا که ماسک دارن مشکوکنا!"

عباس درجه بخاری ماشین را زیاد میکند و دستانش را به هم می مالد: "معلومه! ابدا من باور کنم اینا دانشجوئن! اما چکار میتونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم!"

- چی؟ آمریکا؟

میخندد: "یعنی هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم!"

از خنده، شیرکاکائو می پرد تو گلوم سرفه امان نمیدهد. عباس خنده کنان چند دستمال کاغذی از روی داشبورد دستم میدهد: "جمع کن خودتو!"

صورتم را تمیز میکنم، عباس با بیسیم حرف میزند. صدای سیدحسین است که میگوید: "اینجا دارن شعارای ناجور میدن... دیگه اصلا حرف اقتصاد نیست... به آقا دارن توهین میکنن..."

عباس برعکس ما آرام است؛ انگار نه انگار که حرف درگیری خیابانی و اغتشاش وسط است: "سیدجان شما کجایی؟"

- ترک موتور، با احمد، روبروی در اصلی دانشگاه... لیدراشون دارن جمعیتو می برن وسط خیابون...

- سید نمیخواد اقدامی کنی، فقط سعی کن لیدراشونو شناسایی کنی. یه جوری که تابلو نشه فیلم بگیر، ولی بهت حساس نشن. نیروی انتظامی بلده چجوری برخورد کنه با اینا.

- باشه. یا علی.

پوسته کیک و شیرکاکائو را داخل پاکت زباله می اندازم و روبه عباس میکنم: "اینا فکرای دیگه هم دارنا..."

ابرو بالا میدهد: "نگران نباش. اینا حکم ته مونده دارن. تو فقط فیلم بگیر، مخصوصا اونا که دوربین دستشونه!"

خانمی که ماسک تنفسی زده و سرتاپایش آبی ست، فیلم میگیرد از وسط جمعیت. جوانی با کاپشن طوسی میانداری میکند اما ماسک ندارد. خانم دیگری با لباس بنفش و روی پوشیده، گوشی به دست فیلم میگیرد. شاید تعداد زیادی برای تماشا آمده اند. تا چنددقیقه پیش، دانشجوهای مذهبی هم شعارهای اقتصادی میدادند اما بعد از کمی درگیری لفظی، غیبشان زد. هنوز کنترل اوضاع از دست نیروی انتظامی خارج نشده.

ناگاه چند موتور سوار سرمیرسند و پیاده میشوند و به دل جمعیت میروند؛ همه ریشو! سعی دارند جمعیت را متفرق کنند، اما اوضاع متشنج میشود. با آرنج به بازوی عباس میزنم: "اینا از کجا پیداشون شد؟ اینجا چکار میکنن؟"

عباس کمی برافروخته میشود: "نمیدونم! مثلا دارن نهی از منکر میکنن... وای..."

با بیسیم حرف میزند: "این حزب اللهی هایی که ریختن وسط جمعیت حرف حسابشون چیه؟"

نمی شنوم چه جوابی میگیرد. فقط می بینم که صدای کف و سوت می آید. جمعیت متفرق، پراکنده شعار میدهند. نیروی انتظامی سعی دارد جلوی درگیری را بگیرد. شعارهای متضاد گوشم را پرکرده.

عباس با صدایی نسبتا بلند میگوید: "چی؟ انقلاب؟ فردوسی؟ باشه اومدم... یا علی..."

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت سی و دوم

(مصطفی)

وقتی خبر اعتراض دانشجویان را جلوی دانشگاه شنیدیم، چندان جدی نگرفتیم. با خودم گفتم مثل همیشه است که می آیند دوتا شعار میدهند و میروند و تمام میشود؛ اما وقتی به حوزه احضارمان کردند و گفتند باید حواسمان به خیابان انقلاب باشد، فهمیدم خبرهایی هست فراتر از یک اعتراض دانشجویی به وضعیت اقتصادی.

صبح که خبری نبود، اما گویا خواب هایی برای عصر دیده اند. صدایم را بلند میکنم تا به علی که ترکم نشسته برسد: "سال هشتاد و هشت چندسالت بود؟"

علی هم بلند می گوید: "دوازده سال! چطور؟"

- هیچی، میخواستم ببینم چیزی یادت میاد یا نه؟

- خیلی نه...

در دل حرص میخورم که چرا بیسیم داده اند دستمان. داد میزنم: "این بیسیما تابلومون میکنه، میریزن سرمون. ببین کی بهت گفتم؟"

- چاره ای نبود. گفتن ممکنه موبایلا خط نده. دیدی که محاصره مون کردن یه بیسیم انداختن توی دامنمون!

خنده ام میگیرد. این محاصره را خوب آمد! باد سرد دی ماه صورتم را می سوزاند. علی میگوید: "انگار سیدحسین و عباسم دارن میان سمت فردوسی... معلوم نیس چه خبر قراره بشه؟"

- خدا بخیر کنه!

می رسیم به میدان فردوسی. ظاهرا همه چیز عادیست؛ مردم میروند و می آیند. صدای اذان را از همراهم می شنوم. مسجد این دور و بر نیست و نمیشود هم از اینجا جم بخوریم. نماز را کنار خیابان میخوانیم. سلام نماز را که میدهم، صدای عباس را از بیسیم می شنوم: "کجایید مصطفی جان؟"

- میدون فردوسی، کنار ایستگاه مترو.

- ما الان نزدیک پل کالجیم، خیلی آروم بیاین به سمت ما، حواستون باشه به همه چی. میدونی که؟

- آره. سیدحسین کجاست؟

- اونام دارن میان سمت شما. ما با ماشینیم اونا با موتور.

- باشه. می بینمت. یا علی.

علی هنوز در سجده است. میزنم سر شانه اش: پاشو داداش... باید بریم... از معراج بیا پایین یه امشبو!

وقتی سر از سجده برمیدارد و چشمم به چهره برافروخته و چشمان سرخش می افتد، آب میشوم. خجالت زده میگویم: "شرمنده انگار خیلی اون بالاها سیر میکردی...!"

بزرگوارانه میخندد و می نشیند ترک موتور. کم کم سروصداها شروع میشود؛ شعارهای همیشگی شان:

- نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران...

- مرگ بر دیکتاتور...

- .....

چشم می گردانم بین جمعیت؛ باید لیدرها را پیدا کنیم. لحظه به لحظه صدایشان بالاتر میرود و شعارهایشان تندتر میشود. علی همراهش را گذاشته روی حالت پرواز ولی طوری وانمود میکند که درحال صحبت است. دارد فیلم میگیرد از جمعیت.

شاید پنجاه نفر هم نباشند؛ اما خیابان را بند آورده اند. نیروی انتظامی به حالت آماده باش ایستاده. گاهی چیزی در داستان ها میخوانید و در فیلم ها می بینید؛ اما باید در این موقعیت باشید تا معنای دلشوره ام را بفهمید. جمعیتی که شکل و شمایلشان بیشتر به اوباش میخورد تا دانشجو و اکثرا یا ماسک تنفسی زده اند صورتشان را با شال گردن پوشانده اند.

صدای عباس است که پشت بیسیم میگوید: "بچه ها مواظب باشین کسی کشته نشه! حتی اگه شده خودتون سپر بشید... کسی کشته نشه..."

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت سی و سوم

 (حسن)

- مرگ بر ........./ مرگ بر .........

- سبز و بنفش بهانه ست/ اصل نظام نشانه ست...

- نترسید نترسید/ ما همه باهم هستیم...

- مرگ بر دیکتاتور...

ماشین میلیمتری جلو میرود. عباس هم که تا الان آرام بود، کمی نگران است. با همان نگاه نافذش بین جمعیت می کاود؛ انگار دنبال کسی میگردد. اوباش را می بینم که در خیابان پراکنده شده اند. می گویم: "با این ریش و پشممون میریزن سرمونا..."

عباس که حواسش به خیابان است، فقط سرتکان میدهد. صدای بوق خیابان را برداشته. عباس میگوید: "باید بزنیم کنار، دیگه توی ماشین جواب نمیده. یهو به قول تو میان توی ماشین قیمه قیمه مون میکنن!"

با چشمان گرد شده جواب میدهم: "پیاده که خطرناکتره!"

انگار حرفم را نمی شنود؛ سعی دارد ماشین را از خیابان بیرون بکشد و گوشه ای پارک کند: "بیسیم بزن به سیدحسین، بگو بیان پیش ما."

دوبل پارک میکند. به سیدحسین موقعیت میدهم و قرار میشود بیاید همینجا. عباس با شانه چپش حرف میزند: "من دارم میرم تو دل جمعیت... اگه زنده موندم و گرفتمش تحویل میدم به بچه های خودمون، اگرم خبرم نرسید میکرو توی دهنمه..."

چشمانم شاید به اندازه یک نعلبکی گرد شده باشد: "چرا با شونه ت حرف میزنی؟ داری منو میترسونی!"

تنه اش را به سمتم میچرخاند مستقیم چشمانم را نگاه میکند. نگاهش تا مغز استخوانم نفوذ میکند. چهره اش جدیت و مهربانی را باهم دارد: "ببین... من باید یه آتیش بیار معرکه رو پیدا کنم تحویل بدم... شمام باید کمکم کنین. اما اصل کار با خودمه!"

- نمی فهمم! مگه ما فقط...

- بیشتر از این لازم نیست بپرسی. بعدا سیدحسین برات توضیح میده. تو فقط یه یاعلی بگو و بیا کمک.

حس میکنم هم میشناسمش هم نه. حالا شخصیتش کمی برایم مجهول شده است. صدای شکستن شیشه هردومان را از جا می پراند. یک تکه سنگ شاید اندازه یک کف دست، شیشه عقب را ترکانده! عباس بلند میگوید: "بدو الان آتیشمون میزنن!"

چندنفر فریاد میزنند: "اونا مامورن! بگیریدشون! اونا اطلاعاتی اند!"

قبل از اینکه با چماق و قمه بیفتند به جان ماشین، از ماشین بیرون می پریم. عباس دستم را میگیرد و دنبال خودش میکشد. باید خودمان را در پیاده رو گم کنیم. کرکره مغازه ها پایین است. مردمی که در پیاده رو هستند، یا فیلم میگیرند یا قدم تند کرده اند که زودتر از معرکه در بروند. بیسیم میزند به سیدحسین: "کجایی سید؟ ما پیاده شدیم، تو پیاده روییم..."

هنوز جواب سیدحسین را نشنیده ایم که سرخی آتش را آن سوی خیابان می بینم... سطل های زباله... نفت... ماشین های مردم...

..... آتش...!

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت سی و پنجم

 (مصطفی)

شیشه های ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری می ریزند؛ اما صدای شکستنشان بین صدای کف و سوت گم شده است. تردد برای ماشین های سواری غیرممکن و برای موتور سیکلت ها دشوار شده. یکی دوتا درخت آن طرف تر می سوزند. یکی دونفر هم مشغول ریختن نفت روی یک سطل زباله اند و بقیه دورش هورا میکشند. ناگهان ضربه سنگینی به سرم، تعادلم را برهم میزند. چشمانم سیاهی میروند. علی می دود طرفم: "سید! چی شد؟ فکر کنم سرت شکسته!"

دست میگذارم روی سرم، خونی ست اما درد چندانی ندارد. آرام میگویم: "چیزی نیس تیر غیب خوردم!"

با دستمالی خون را از روی صورتم پاک میکند: "سنگ پرت میکنن نامردا!"

علی حواسش به من است و حواس من میرود به سمت جوانی که در فاصله سه چهار متری ما، هنگام شعار دادن برزمین می افتد. افتاده در جدول، شاید هجده سال بیشتر هم نداشته باشد. نمیدانم چرا زمین خورده. دست علی را پس میزنم و به جوان اشاره میکنم: "علی... انگار میخوان یکی رو بزنن!"

علی هم برمیگردد و جوان را نگاه میکند. مردی سرتاپا سیاه و پوشیده به جوان نزدیک میشود. هیکلش به جرآت دو برابر جوان است. علی بلند میشود و میگوید: "سید بیسیم بزن گزارش بده که پس فردا شر نشه!"

نمیدانم چرا ناخودآگاه بغض راه گلویم را می بندد، اما داد میزنم: "چکار میخوای بکنی؟"

- نباید بذاریم کسی کشته بشه!

و به راهش ادامه میدهد. بیسیم میزنم به عباس، جواب نمیدهد. صدای خش خش می آید فقط. انگار کسی دائم دستش را روی شاسی بیسیم بگذارد و بردارد. زمان مناسبی برای دلشوره گرفتن نیست. سیدحسین را میگیرم. از بین سر و صداها جواب میدهد: "جانم مصطفی؟"

- سید اینجا یکی رو انداختن زمین میخوان بزننش! علی رفته جلوشونو بگیره، اما ممکنه اتفاق بدی بیفته!

- چرا به پلیس نمیگی؟ اینجا ما وضعمون بهتر نیست!

- فکر نکنم بتونن کمک کنن... ببینم چی میشه... حلال کن!

دیگر نمی شنوم چه میگویند. پس گاردی ها کجا هستند؟ جایی که جوان افتاده، نقطه کور است. طوری که به راحتی بزنند بکشندش و بعد جنازه اش را سردست بگیرند و شعار بدهند: "می کشم می کشم آنکه برادرم کشت!"

علی بالای سر جوان است و میخواهد کمکش کند. میروم به سمت کانکس نیروی انتظامی که صدای آخ بلندی متوقفم میکند. برمیگردم، حالا جوان نشسته و علی روی زمین افتاده و دستش را گرفته. جوان، ترسیده و وحشت زده درهمان حالت نشسته عقب عقب میرود و علی سعی دارد روی زانوانش بلند شود. مرد سیاهپوش متوجه من نشده و خواسته کار جوان و علی را باهم تمام کند، این را از اسلحه ای که به سمتشان گرفته می فهمم. روی اسلحه فیلتر صدا بسته. دوباره اسلحه را به سمت علی میگیرد که حالا خودش را سپر جوان کرده. در دلم به جوان التماس میکنم داد بزند و کمک بخواهد. میدانم اگر جلو بروم ممکن است دست مرد روی ماشه بلغزد. علی چشمش به من می افتد و با چهره ای درهم رفته، علامت میدهد که به پلیس خبر دهم.

 ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت سی و ششم

(مصطفی)

علی خیز گرفته. میخواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیاهپوش برمی آید. تا کانکس نیروی انتظامی نمی فهمم چطور می دوم. کانکس خالی ست! مثل مرغ سرکنده این سو و آن سو به دنبال پلیس می دوم اما پیدایشان نمیکنم، درگیرند و مشغول بگیر و ببند؛ بی خبر از اینکه یک بچه بسیجی نوزده ساله، کنار جدول خیابان و دور از چشم دوربین ها با یک غول بیابانی ضدانقلاب دست به گریبان است. برمیگردم جایی که بودیم. جوان با زبان بند آمده به درگیری علی و مرد خیره است. علی توانسته اسلحه مرد را از دستش دربیاورد و به سویی پرت کند؛ اما مرد سیاهپوش روی سینه علی نشسته! ماتم می برد. بیسیم میزنم به حوزه و در حالی که گزارش موقعیت را میدهم، می دوم به سمت علی. اولین کاری که میتوانم بکنم، این است لگدی به سر و گردن مرد بکوبم و نقابش را بکشم. مرد هنوز به خودش نیامده. بلند میشود، شاید برای اینکه حساب من را برسد، اما نه...! پا میگذارد به فرار...! می دوم دنبالش، در خم کوچه گم میشود. از پشت سرم علی با صدایی دردآلود فریاد میزند: "بگیرش سید... نذار دربره..."

دلم پیش علی مانده؛ عذاب وجدان گرفته ام که چرا رهایش کردم. هر چه میگردم پیدایش نمیکنم، اصلا به درک اسفل السافلین! برمیگردم تا خودم را برسانم به علی. صحنه ای که می بینم را باور نمیکنم. زمین اطراف علی سرخ شده و علی خودش را کشیده سمت جدول. جوان که کم کم زبانش باز شده، با دست علی را تکان میدهد: "آقا... جون مادرت پاشو... وای بدبخت شدم! پاشو به هرکی می پرستی!"

دست جوان را کنار میزنم و خودم می نشینم کنار علی. بالای ابرویش شکافته. در سوز دی ماه، احساس گرما میکنم. مایعی گرم روی لباسهایش ریخته... مایعی گرم و سرخ...!

چشمانش نیمه بازند و زیر لب چیزی زمزمه میکند. چند بار به صورتش میزنم: "علی! الان وقت این مسخره بازیا نیست بی مزه! غیر از بازوت کجاتو زده؟ علی عین آدم جواب میدی یا..."

جوان با صدایی لرزان میگوید: "زد به پهلوش... با چاقو زد به پهلوش..."

عباس و سیدحسین هیچکدام جواب نمیدهند. دستم میرود که اورژانس را بگیرم اما نه... در این ترافیک محال است برسند. علی دستم را میگیرد، صدایش را به سختی می شنوم: "سید... سر جدت مردم نبینن این سر و وضع منو... بعدا داستان میشه..."

- به چه چیزایی فکر میکنی! داری می میری بچه!

دوباره سیدحسین را میگیرم: "تورو به قرآن یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره می میره!"

بالاخره جواب میدهد: "چند تا از بچه های بسیج رو میفرستم..."

خدا خیرشان بدهد، احمد و یکی از بچه ها که نمی شناسمش پنج دقیقه نشده میرسند و علی را می اندازیم پشت ماشین. جوان را هم سوار میکنیم. آنقدر ترسیده که مقاومت نکند. انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش داشت شیشه می شکست و برای نیروی انتظامی خط و نشان می کشید. مچ پایش آسیب دیده و نمیتواند تکانش دهد.

دیگر حواسم به اطراف نیست، دستم را میگذارم روی گردن علی تا مطمئن باشم نبضش – هرچند کم فشار و بی رمق – میزند. خوابم می آید، صدای بچه ها را نمی شنوم که درباره نزدیکترین بیمارستان حرف میزنند. فقط صدای زنگ همراه علی را می شنوم: هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن

               آماده ایثاریم چون احمدی روشن...

همراه خونین را از جیبش بیرون می کشم، روی صفحه نوشته «مادر جان گلم». حتما نگرانش شده که زنگ زده، حالا جواب مادرش را چه بدهم؟ رد تماس میزنم. دوباره زنگ میزند: هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن...

دیگر رد تماس هم نمیزنم، میگذارم بخواند: با دانش و تقوا با صبر و بصیرت

                                                                        در راه ولایت تا پای شهادت...

                                                                                                     لبیک یا حسین جان...

                                                                                                                    لبیک یا حسین جان...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت سی و هفتم

 (حسن)

درست مثل پلنگی که در کمین طعمه تعقیبش میکند، از کنار پیاده رو دختر را می پاید و دنبالش میرود و ما هم دنبالش. سرش را کمی برمیگرداند و بی آنکه چشم از دختر بردارد به سیدحسین میگوید: "این حالاحالاها میخواد بره جلو!"

دختر همچنان میان جمعیت راه میرود و فیلم میگیرد. عباس آرام میگوید: "مطمئنم ماموریتش فقط فیلم فرستادن نیست... حتما مسلحه و یه برنامه هایی داره..."

به حوالی فردوسی که میرسیم، آرام آرام از میان آشوب ها بیرون میرود و به طور کاملا نامحسوس وارد پیاده رو میشود. مردی سرتاپا سیاهپوش در پیاده رو ایستاده. دختر با دیدن مرد، آرام به طرفش میرود و چند کلمه ای حرف میزنند؛ خیلی کوتاه. فاصله مان انقدر کم نیست که بشنویم. دختر چیزی به مرد میدهد و میرود داخل یک کوچه. عباس صبر میکند که مرد برود، بعد به ما رو میکند: "احمد! شما وایسا همینجا، مواظب باش کسی رو نزنن. سید! شما برو دنبال مرده، ببین کجا میره و چکار میکنه ولی باهاش درگیر نشو. حسن! شمام با فاصله میای پشت سر من، برید یا علی!"

مرد همچنان در پیاده روست. سید قدم تند میکند تا گمش نکند. من می مانم و عباس. عباس نگاه جدی اما مهربانش را به صورتم می دوزد: "اصل کار، کار خودمه. اما میخوام تو ام بیای که اگه گمش کردیم تقسیم شیم. حالام من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. یا علی."

و میرود. پنج دقیقه به اندازه پنجاه سال می گذرد برایم. راه می افتم داخل کوچه. دلشوره دارم. عباس را سخت می بینم. تمام کوچه را می پایم، مثل عباس. درست نمی بینمش. کاش امشب زودتر تمام شود... کاش زودتر این آشوب ها جمع شود و برود پی کارش. نگاهی به خانه ها میکنم، نمیدانم ساکنان این خانه ها درچه حالند؟ نگرانند یا بی تفاوت؟

نمیدانم چقدر میگذرد تا بیسیم بزند: "حسن جان هستی؟"

- هستم. بفرما؟

نفس نفس میزند: "حسین گفته مرده رو گم کرده، وقتی دوباره دیدتش داشته فرار میکرده میومده سمت من. همدیگه رو پیدا کنین باید حتما اون مرده رو بگیریم..."

- عباس خیلی دور شدی، نمیتونم ببینمت...

- حسن حتما مرده رو پیداش کن، مفهومه؟ یا علی!

به سیدحسین بیسیم میزنم: "کجایی سید؟ او هم نفس نفس میزند، پیداست دویده: کوچه پارسم؛ روبروی یه نونوایی."

- من توی براتی ام. بیا توی تمدن، اونجا همو می بینیم.

- من تا دو دقیقه دیگه رسیدم.

- می بینمت...

می رسم به تمدن و میروم به سمت تقاطع پارس و تمدن. کلاه بافتنی ام را پایین تر میکشم از سرما و دستانم را می برم زیر بغلم. تندتر قدم برمیدارم بلکه گرم شوم. سیدحسین سر تقاطع ایستاده. پا تند میکنم و میرسیم به هم. از چهره برافروخته اش پیداست دویده. مرد را که با فاصله ده متری ما، آرام میرود نشان میدهد: "بریم..."

آرام میگوید: "عباس گفت حتما خفتش کنیم، چون اگه برسه به دختره عباس نمیتونه دختره رو گیر بندازه."

قدم تند میکند و من هم پشت سرش: "مسلح نباشه؟"

- امید به خدا. ما دو نفریم...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت سی و هشتم

(حسن)

آرام از پشت سر میگویم: "ببخشید آقا... منزل رفیعی میشناسید؟"

بعید است با این تله گیر بیفتد. دل میزنم به دریا و وقتی ناگهان برمیگردد، قبل از هر اقدامی با زانو می کوبم به شکمش. خم میشود اما حرفه ای تر از آن است که بنشیند و ناله سردهد. پیداست که انتظار چنین اتفاقی را داشته. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کاش درس و کنکور و دانشگاه را بهانه نمیکردم و با سیدحسین و بقیه بچه ها، میرفتم کلاس رزمی. الان که یک گوریل آموزش دیده مقابلم ایستاده، رتبه سه رقمی و درسهایی که خوانده ام به چه دردم میخورد؟

سیدحسین با یک ضربه زمینش می اندازد و آرام دست میگذارد به گردنش، و مرد از هوش میرود! خوش بحالشان که بلدند چکار کنند؟

ترس را به روی خودم نمیاورم و ژست فرماندهان پیروز را میگیرم. با دستبند پلاستیکی دست هایش را از پشت می بندم. سیدحسین بیسیم میزند به حوزه: "عباس گفت بگیریمش، الان بیهوشه سریع بیاید ببرینش تا مردم ندیدن!"

- به سید... چه کردی... تو سوریه هم همین بلاهارو سر داعشیا میاوردی؟

- بدو بگو یه ماشین بفرستن ببرنش، تا نیم ساعت دیگه بهوش میادا!

- چـــــــــــــشم! رو تخم چشام! سید، خود عباس کجاست؟ چرا جواب نمیده؟

- نمیدونم... به ما گفت اینو بگیریم خودش میره دنبال دختره...

- الان من یکی از بچه های گشت ......... رو میفرستم، کارت شناسایی شون رو چک کن حتما. نزدیکتونن تا پنج دقیقه دیگه میرسن... فقط توی دید که نیستید؟

- نه پشت درختاییم کوچه هم خلوته... ولی اگه طول بکشه ممکنه یکی بفهمه!

سریع میرسند. سیدحسین مرد را تحویل میدهد و دوباره بیسیم میزند: "عباس کجاست؟ بگید بریم دنبالش!"

- وایسا... توی کوچه جمشید... نزدیک... وای...

سیدحسین نگران میشود و صدایش را بالا میبرد: "نزدیک کجا؟"

- سفارت اینگلیس!!!

نمیدانم تا چه حد این را درک کرده اید که «هرجا سخن از تفرقه و فتنه و براندازی است، نام انگلیس خبیث می درخشد». سیدحسین میگوید: "میرم دنبالش... یا علی..."

دلشوره ام بیشتر میشود. درحال دویدنیم و هرچه عباس را میگیریم، جواب نمیدهد. فقط صدای خش خش و فش فش می آید، انگار شاسی را فشار میدهد و رها میکند. سیدحسین به زمان قطع و وصل شدن صدا دقت میکند: فشششششش.... فشش... فشششششششش...

سیدحسین می ایستد و دقیق تر گوش میدهد: فشششششش.... فشش... فشششششش...

برافروخته میشود: "داره مرس علامت میده... کمک میخواد... بدو..."

درحالی که پشت سرش میدوم میگویم: "چرا درست نمیگه کمک میخواد؟"

- نمیدونم... حتما نمیتونه...

اصلا نمی فهمم کی به کوچه جمشید رسیدیم. سیدحسین می ایستد و آرام کوچه را می پاید. کسی از میان جوی آب و شمشادهای داخل کوچه بیرون می پرد و لنگان لنگان می دود. باورم نمیشود: همان دختر! سیدحسین می دود و ناگاه نمیدانم از کجا چیزی به پای دختر میخورد و زمینش میزند. دختر ناله میکند، سیدحسین میرسد بالای سرش. دختر سرش را گذاشته روی زمین. سیدحسین درحالی که سعی دارد سیانور را از دهان دختر بیرون بیندازد، خطاب به من میگوید: "عباسو دریاب!"

میروم همانجایی که دختر بود، داخل جوی کنار کوچه!

- یا قمر بنی هاشم!

پیداست به سختی سر و دستش را از جوی بیرون آورده تا دختر را بزند. روی اسلحه اش فیلتر صدا بسته. دستش، صورتش، اسلحه اش، لباس هایش... همه خونین... گردنش رها شده روی زمین، از گلویش هم خون میریزد. ماتم برده، خشکم زده! نمیدانم باید چکار کنم. صدای بیسیم می آید: "عباس... چرا جواب نمیدی؟ تو رو به امام حسین جواب بده... علی رو کشتن... یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره می میره! عباس... عباس چرا جواب نمیدی؟ دِ جواب بده تورو به قرآن... به ولای مرتضی اگه جواب ندی من میدونم و تو... چرا سیدحسینم جواب نمیده؟"

صدای مصطفی ست. چشمانم سیاهی میرود، پاهایم سست میشود. بوی خون کامم را تلخ کرده. لبهای عباس آرام و نرم تکان میخورند. گوش هایم سوت میکشند. عباس را نمی شناسم... آخر کدام دیوانه ای در جوی آب می خوابد که الان عباس اینجا خوابیده، آن هم با اسلحه و بیسیم... سیدحسین راست میگفت... عباس دیوانه است...

سیدحسین میرسد بالای سرمان. نمی بینمش، اما افتادنش را حس میکنم.

- یا قمر بنی هاشم...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت سی و نهم

(مصطفی)

احمد مثل برق گرفته ها نگاهم میکند: "چرا اینجوری شدی سید؟"

مات نگاهش میکنم. مگر چجوری شده ام؟ به سختی لب هایم را تکان میدهم: "علی رو زدن..."

- الان کجاست؟ حالش چطوره؟

حال بدم را که می بیند، میرود سراغ بقیه بچه ها. بین حرفهایشان، کلماتی مثل اتاق عمل، خونریزی، تیر، چاقو و جراحی را میشنوم دکتر هم درباره همین ها حرف میزد، البته درست نفهمیدم چه گفت. حتی نفهمیدم چطور ماجرا را برای افسر انتظامی تعریف کردم. فقط صدای زنگ همراه علی را می شنوم: "لبیک یا حسین جان..."

اگر مادرش ببیندش چکار میکند؟ نه... امیدوارم حداقل خون های صورتش را پاک کرده باشند وگرنه مادرش خیلی شوکه میشود. اصلا نباید ببیند. به مادرش میگویم رفته مسافرت، رفته شمال... راهیان نور... اردوی جهادی... چه میدانم! میگویم فعلا دستش بند است... کار دارد، نمیتواند ببیندتان.

چشمانم تار میشوند و بی آنکه بخواهم، روی صندلی رها میشوم. سرم تیر میکشد... با دست میگیرمش، بازهم تیر میکشد... بچه ها جمع میشوند دورم...

عباس را میبینم با بچه ها سرود کار میکند: "از جان گذشته ایم/ در جنگ تیغ و خون..."

علی در هیئت میخواند: "بی سر و سامان توام/ سائل احسان توام... ثارلله..."

عباس گوشه ای آرام به سینه میزند و دم میگیرد: "غریب کربلا حسین... شهید نینوا حسین..."

علی در هیئت میخواند: "نفس نفس من/ شعر غم تو/ ایشالا بمیرم/ تو حرم تو... حسین ثارلله... اباعبدالله..."

عباس با بچه ها سرود تمرین میکند: "بسیجیان حیدریم/ فداییان رهبریم..."

علی از گروه سرود بچه های مسجد عکس میگیرد.

عباس را بچه ها در میان گرفته اند و از سر و کولش بالا میروند. عباس میخندد، شیرین مثل شیرینی های نیمه شعبان.

علی پوسترها را به دیوار می چسباند. دستی روی عکس آقا میکشد و صورت ماهشان را می بوسد.

عباس میانداری میکند: "اناالعباس واویلا حسین تنهاست واویلا..."

علی مجلس شب تاسوعا را گرم میکند: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ سقای حسین سید و سالار نیامد/ علمدار نیامد... علمدار نیامد..."

عباس همراه بقیه بچه ها دم میگیرد: "حسین... حسین... حسین... حسین..."

صدایشان هزاربار به پرچم ها و گلدسته های مسجد میخورد و پژواک میشود: حسین... حسین... حسین... حسین... حسین...

به خودم میام. سرم تیر میکشد، با دست میگیرمش، باز هم تیر میکشد. دستم میخورد به باندی که روی سرم بسته اند. اخم هایم درهم میرود. احمد دستانم را میگیرد: "سید چرا نگفتی سرت شکسته؟"

- علی کجاست؟

- هنوز تو اتاق عمله!

- عباس کجاست؟

- نمیدونم!

- به خونواده علی گفتین؟

- هنوز نه!

- اون پسره... اون کجاست؟

- حالت خوبه سیدجان؟ روی تخت کنارته! چه ضعفی کرده بنده خدا! تو ام ضعف کردیا... یهو افتادی!

می نشینم. سرم دوباره تیر میکشد. پسرک هم روی تخت نشسته، با دستبند، لرزان و پریشان. چشمش که به من می افتد، بیشتر می ترسد: "آقا غلط کردم... بخدا خر شدم اومدم دوتا شعار دادم تو خیابون... ما مال این حرفا نیسیم به جون امام..."

احمد دستش را بالا میگیرد: "جون امام رو وسط نکشا... عین آدم حرف بزن!"

- به پیر، به پیغمبر من تروریست و منافق و اینا نیستم... هنوز اصلا هجده سالمم نشده... خرمون کردن... گفتن بیاین مقابل فساد قیام کنین... نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم... شکر خوردم آقا... من طاقت کتک خوردن ندارم...

عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم: "کی خواست تو رو کتک بزنه بچه؟ چندسالته؟"

- شونزده... دو سه روز دیگه میرم تو هفده...

- اسمت چیه؟

- امیرعلی!

- کی زدت از پشت سر؟

- نمیدونم... فکر کنم همون مرد گندهه... افتادم زمین پام پیچ خورد... بعدش نفهمیدم چی شد اون دوست شما پرید جلو...

احمد با اندوه زمزمه میکند: "علی..."

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت چهلم

(مصطفی)

مرد گریه میکند، هق هق هم گریه میکند، حتی اگر مصطفای مغرور باشد... مرد باید هم گریه کند، اصلا باید زار بزند وقتی رفیقش را شهید کرده اند و حتی نمیتواند جنازه اش را ببیند و برود سر خاکش. اصلا مرد دوباره در مردانگی اش شک کرده است با حضور رفیقش.

مدت زیادی با ما نبود، اما همه مان را سیاهپوش کرد. خوش بحال حسن که توانست ببیندش. مثل بچه های یتیم، ماتم زده و بی حال میرویم به اتاق علی، دور تختش. وقتی بهوش بیاید اول از همه حال عباس را می پرسد... باید بگوییم رفته مسافرت... اصلا رفته کربلا، سامراء، اصلا مکه! چه میدانم! میگوییم عباس فعلا نیست!

صدای گریه مان بیدارش نمیکند. من حرف های دکتر را نفهمیدم، اما سیدحسین میگفت رفته توی کما. به نظر من که حالش خوب است، فقط خسته است و گرفته خوابیده! دکترها شلوغش میکنند که اینهمه دم و دستگاه وصل کرده اند به علی. انقدر قشنگ خوابیده که آدم هوس میکند بخوابد. مثل بچه هایی که خواب خدا را می بینند. سیدحسین پیشانی شکسته اش را می بوسد.

حسن با صدای گرفته می پرسد: "چرا نمیگی عباس کی بود؟"

سیدحسین دست علی را میگیرد: "بین خودمون بمونه بچه ها... عباس یکی از بچه های ........... بود، اسمشم یه چیز دیگه بود... بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقه شونو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر میکرد... قرار شد ما کمکش کنیم چون اون شب همکاراش همه گیر بودن و نیرو کم بود... من و عباس با هم وارد دانشکده شدیم، اما اون رفت شاخه ........... و من یه قسمت دیگه. خیلی بچه باهوشی بود... توی سوریه هم یکی دوبار دیدمش...

به اینجا که میرسد، ساکت میشود و چند بار دست علی را نوازش میکند. احمد می پرسد: "تکلیف اون هیئته چی شد؟ نمیخوان اقدامی کنن؟"

سیدحسین سربه زیر جواب میدهد: "دوستای عباس کارشونو بلدن... دارن آروم آروم جمعشون میکنن... اون بهایی هام یا فرار کردن از کشور خارج شدن یا گرفتیمشون... یه تعداد از این طرفدارای شیرازی ام توی همین اغتشاشات دستگیر شدن الحمدلله..."

دلم میخواهد مثل علی بگیرم بخوابم، یک دل سیر. به مرتضی و بچه های سرود چه بگوییم؟ این را بلند می پرسم. سیدحسین همچنان زمین را نگاه میکند و بغضش را میخورد. احمد میگوید: "کِی تشیعش میکنن؟ بریم مراسمش..."

سیدحسین ناگاه سرش را بالا میاورد و طوری به احمد نگاه میکند که احمد تاب نیاورد و سربه زیر بیندازد. با دلخوری میگوید: بچه های ............. نه تشیع دارن، نه مراسم... قبرشونم گمنامه، به اسم شهید دفن نمیشن.

حسن می پرسد: "خونوادش میدونن؟"

سیدحسین سر تکان میدهد: "هنوز نه... پدرش جانباز شصت و پنج درصده... چهارتا خواهر و برادر کوچیکتر از خودش داره... خدا صبرشون بده..."

سینه ام میسوزد. قلبم درد میکند. از اتاق بیرون میزنم، بوی مواد ضدعفونی بیمارستان حالم را بدتر میکند. از بیمارستان هم بیرون میزنم، کاش میشد از تهران هم بیرون بزنم... بروم کربلا، پیش عباس. همراهم زنگ میخورد، الهام است. رد تماس میزنم، باید برم ببینمش. باید ببینمش...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت چهل و یکم

 (الهام)

پریشان است؛ بیشتر از همیشه. چشمان سرخ و صدای خش دارش نشان میدهد حال درونش را. مصطفی هم کم از حسن ندارد، شاید کمی تودار تر باشد اما حالشان شبیه برادر از دست داده هاست. دلیل این حالشان را هم میدانم و هم نمیدانم. بخاطر علی ست شاید؛ اما علی که حالش بهتر است و درصد هوشیاری اش رو به افزایش... پس چرا اینا اینطور شده اند؟

این حالشان به آتشفشان می ماند، به آتش زیر خاکستر. میدانم با کوچکترین تحریکی می شکنند. سیدحسین هم بهم ریخته. مریم میگفت مصطفی گفته تا چهل روز آینده حرفی از عروسی نزنیم! کسی که نمرده و این ها اینطور بدحالند... شاید هم کسی مرده که ما نمیدانیم!

صدای ذوالجناحش از کوچه می آید. جلوی آینه، بی هدف خودم را با روسری مشغول میکنم تا زنگ بزند و بیاید توی اتاقم. زنگ میزند و مثل همیشه، می آید توی اتاقم، اما نمیگوید شما زن ها چرا چسبیده اید به آینه؟ نمیخندد. سربه سرم نمیگذارد و چادرم را برنمیدارد ببرد به حیاط تا سرعتم بیشتر شود. فقط در دهانه در می ایستد و آرام میگوید: " الهام جان زود بپوش بریم."

شور و شوقی که بر صورتم نشسته بود، آنی میریزد. من هم بی حال میشوم. زود می پوشم که برویم. من هم مثل قبل نمیخندم و بیشتر معطل نمیکنم...

تمام مدتی که سوار ذوالجناحیم تا برسیم به بهشت زهرا، هیچ نمیگوید و من هم سکوت میکنم. اینبار نه همپای من، که چند قدم جلوتر میرود. برای اینکه سر صحبت باز شود میگویم: "چرا سیاه پوشیدی عزیزم؟ نکنه تو هم معتقدی رنگ عشقه؟"

سرش پایین است، انگار اصلا به من گوش نمیکرده. لحظه ای به خودش می آید و به لبخند کمرنگی اکتفا میکند. بهم ریختگی اش مرا هم بهم ریخته. سابقه نداشت اینطور شود. حتی اگر غمی هم بود، باهم غم دار میشدیم. اما حالا... نمیدانم!

اینبار سر مزار هیچ شهیدی نمی رویم، قدم میزنیم تا خود شهدای گمنام. من هم اصرار نمیکنم، میدانم حالش بد است. مادر میگفت وقتی مردت گرفته است، فقط سکوت میکند. مثل ما زن ها که گریه میکنیم، مردها سکوتشان یعنی اشک. میگفت برعکس ما زن ها که محتاج درد و دل میشویم، مردها دلشان نمیخواهد کسی درد دلشان را بداند. دلشان نمیخواهد با کسی حرف بزنند. میگفت اینجور وقت ها، تو هم باید بدون هیچ حرفی، صدای سکوتش را گوش کنی. نباید سر به سرش بگذاری. حتی نباید سعی کنی خوشحالش کنی!

نزدیک شهدای گمنام می ایستد، جلوتر نمیرود. می ایستم پشت سرش، شاید اصلا باید کمی تنهایش بگذارم تا خلوت کند. نمیرود داخل قطعه، روی نیمکتی می نشیند. ناچار می نشینم. خسته شده ام از سکوتش. مصطفی چندان هم پرحرف و شلوغ نیست، سکوت و نگاه نافذش را دوست دارم، اما نه این سکوت چندروزه اش را، نه این نگاه ماتم زده اش را.

خیره است به نقطه ای نامعلوم، چیزی زمزمه میکند. چشمانش بارانی است. بغض راه گلویم را می بندد، نمیدانم چرا. حتما من هم مثل او شده ام. چشمهایم باران میخواهد. فکر کنم غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی چهل و دوم

 (مصطفی)

دومین باری ست که می بینمش. بین جمعیت... نه! کنار دکل پرچم ایران ایستاده و میخندد، به شیرینی تمام قندها و شکلات های دنیا. عجیب است که در این سرمای دی ماه، فقط یک لایه پیراهن پوشیده؛ اما صورتش گل نینداخته و پیداست سردش نیست. مردم از کنارش رد میشوند و نمی بینندش انگار. خنده اش، لبهای من را هم باز میکند. پس سیدحسین اشتباه میگفت... عباس از من هم سالم تر است...!

پریروز هم در قطعه شهدای گمنام دیدمش. میخندید و از کنار لبهایش حبه حبه قند میریخت. من دنبالش می گشتم، او آمد. رفیق بامعرفتی ست! فهمیدم جای درستی دنبالش گشته ام، قطعه شهدای گمنام. دمش گرم که نگذاشت آرزو به دل دیدن دوباره اش بمانم. رفیق، ناگفته حرف های رفیق را می فهمد. فهمید خرابم، آمد دیدنم. یکی نیست به این مومن بگوید مگر مصطفای خراب هم دیدن دارد؟ برو خدمت مولا، عشق و حالت را بکن!

الهام از رفتار دیروزم دلخور که نه اما خیلی ناراحت و نگران بود، قرار شد با خانم های مسجد بیاید. حق هم دارد نگران باشد... نمیداند ماجرای عباس را. کاش میشد همه بدانند... اما عباس اهل راز بود، همه چیزش راز بود؛ از جمله جنگیدنش. نمیدانم غصه بخورم بخاطر مظلومیتش در زمین، یا غبطه بخورم به شهرتش در آسمان.

الهام ناراحت شده و حق هم دارد. نمیداند داغدار شده ام. باید از دلش دربیاورم. شاید هم به الهام گفتم... آخر او قواعد عالم را برهم زده! او از آن زنها نیست که نخود در دهانشان نخیسد! برایش میگویم، شاید ببخشد این بداخلاقی هایم را. از پریروز تا الان، یک کلمه حرف نزده. انگار غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد...

بچه ها را نگاه میکنم که عقب نیفتاده باشند. سیدحسین و حسن و احمد هم سیاه پوشیده اند، انگار تشییع عباس است. جای علی خالی! اگر او بود، شعار میداد و پشت سرش تکرار میکردیم. نمیدانیم خوشحال باشیم یا غمگین؟ داغ برادر سخت است و داغ رفیق سخت تر. آخر برادرها را نسب کنار هم می گذارد، اما رفاقت، سببش مودت است.

برای اینکه امروز مردممان دوباره پایداریشان را به رخ دنیا بکشند، یک رفیق از دست داده ایم و رفیقی دیگر بلاتکلیف است بین ماندن و رفتن. این به رخ کشیدن، این تجدید عهد، این سرافرازی بعد از فتنه، جشن گرفتن هم دارد. اگر آقایمان شاد است، ما هم شادیم... آقا خوب باشند ما هم خوبیم... فقط کمی قلبمان... آخ...

سامیار هم آمده، با رفقایش. پرچم ایران روی صورتشان کشیده اند. خود سامیار هم پرچم را انداخته روی دوشش. برای جواب به همه کسانی که فکر میکنند جوان ایرانی دیگر قلبش برای انقلاب نمی تپد. حتی نیما هم آمده، میگوید شاید بعضی مسئولین را قبول نداشته باشد، اما ایرانش را دوست دارد. سامیار با امیرعلی هم رفیق شده و امیرعلی هم همراهشان است. فقط جای علی خالی ست؛ بالاخره باید یکی باشد که با جذبه اش، این جوان ها را سامان بدهد...

عکس آقا را بالاتر میگیرم که تمام دوربین های دنیا ببینند. عباس هم از آن بالا می بیند... راستی عباس کجا رفت؟ غیبش زد! چشم می گردانم بین مردم، نیست. حتما برگشته پیش حضرت مادر...

نوجوان های مسجد سرودشان را میخوانند اما عباس نیست که رهبری شان کند.

- ما در غلاف صبر

       پنهان چو آتشیم

               لب تر کند ولی

                    شمشیر می کشیم...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت چهل و سوم

 (حسن)

- وقتی طوفان شن میاد، اولین کاری که میکنید اینه که با یه پارچه ای چیزی جلوی دهن و بینی تون رو بگیرید. درسته که میخواید نفس بکشید و به اکسیژن نیاز دارین، ولی غیر اکسیژن یه عالمه گرد و غبار اضافه هم توی هوا هست که براتون مضره! پس باید هوایی که نفس میکشید رو فیلتر کنید و فقط نیازتونو ازش بگیرید. الانم شرایط همینطوره! فضای مجازی پره از اطلاعات، ولی شما به همش نیاز ندارید. اما چون فیلتری برای جداکردن خوب و بد و درست و غلط ندارید، همه اطلاعات یه جا وارد مغزتون میشه!

نیما پارازیت می اندازد: "خب اینکه خوبه! پرفسور میشیم هممون!"

مرتضی میزند پس کله احمد: "الان تو خیلی پرفسور شدی؟"

سیدحسین به لبخند کمرنگی اکتفا میکند. اصلا انگار بعد از عباس، خنده های سیدحسین هم پژمرده. انگار عباس خنده را هم با خودش برد... نمیدانم! شاید اگر علی حالش بهتر شود، سیدحسین باز هم ما را به خنده های نمکینش مهمان کند. صدا صاف میکند و ادامه میدهد: "دیگه اونجا تفکیک خوب و بد خیلی سخته! مغز شما که وقت نداره بشینه از بین یه کوه اطلاعات، درست و غلط رو جدا کنه! همشو باهم میده پایین! چون نظارت درستی روی تلگرام و اینستاگرام نیست و فضاش دست ما نیست، دشمن خیلی راحت یه عالمه اطلاعات مضر رو میریزه اونجا؛ حالا دوتا پست مذهبی و انقلابی ام به جایی برنمیخوره. بعدم همشو خالی میکنه توی مغز شما، این یکی از انبوه دلایلیه که معتقدیم تلگرام و اینستا باید فیلتر شه. این که بالاخره مسئولین لطف کردن و تلگرامو زدن فیلتر کردن، شاید به ظاهر اون اوایل یه ذره مردمو اذیت کنه، چون با محیط کاربری تلگرام مانوسن، ولی درعوض میتونه تا حد زیادی آرامش اذهان عمومی رو بیشتر کنه. چون دیگه همش از اینور اونور خبرای راست و دروغ نمیشنون. اگه دقت کنید، بعد از فیلترینگ اغتشاشات هم خوابید. چون دقیقا اون فریب خورده هایی که آشوب میکردن، از تلگرام خط میگرفتن و تحریک می شدن."

با این جمله، امیرعلی سربه زیر می اندازد و آه میکشد. سیدحسین نگاهش نمیکند که شرمنده نشود. سامیار می پرسد: "مگه نمیگید اینایی که اغتشاش کردن خیلی هاشون جاسوس بودن؟ دیگه تحریک نمیخواد! ماموریت داشته بیاد بزنه بشکنه بره!"

صدای سامیار از خشم میلرزد. با علی خیلی رفیق شده بود، این روزها یک پایش بیمارستان است و پای دیگرش مسجد. میتوانم لرزش اشک را در چشمان مصطفی ببینم. میدانم سیدحسین بهتر از مصطفی نیست اما در خودش میریزد که بچه ها حال بدش را نبینند: "نه، همشونم اینجوری نبودن. خیلیا جوونا و نوجوونای پاکی بودن که گول خورده بودن. تا حالا تشنه ت شده؟ آنقدر تشنه که حاضر بشی همه چیزتو بدی تا آب بهت بدن؟"

بجای سامیار، نیما جواب میدهد: "آره، ماه رمضونا کامل تبخیر میشیم!"

سامیار به نیما چشم غره میرود. سیدحسین میگوید: "تو اون شرایط هرکی بگه بهت آب میده، قبولش میکنی! حتی اگه آب گل آلود و تلخ بهت بدن. آدم کلا همینطوره، مخصوصا از نوع جوون؛ تشنه حقیقته. حالا اگه حقیقت اصلی رو بهش نشون ندن و راست و دروغ رو برعکس جلوه بدن، همون دروغ رو بجای حقیقت قبول میکنه. به اون جوونام حقیقت نظام و انقلاب رو اشتباه و دروغ نشون داده بودن، باورتون نمیشه بعضی از شبهات کانالای ضدانقلاب رو که آدم می بینه خندش میگیره. اما وقتی جوونای ما اون شبهه رو می بینن، چون آگاهی ندارن و با انبوه اطلاعات مواجهن، سریع بدون فکر قبولش میکنن. مثلا میان عکس یه ویلا رو نشون میدن، زیرش می نویسن این مال پسر فلان سردار سپاه یا فلان روحانی یا فلان مسئوله! آخه با کدوم سند و مدرک؟ یه عکس خشک و خالی ویلا که نشد مدرک درست و حسابی! تازه این بهترین حالتشه که از فتوشاپ استفاده نکنن. نوجوون هم طبیعتش هیجانی و احساسی عمل کردنه. با کوچکترین تحریک، میره آشوب میکنه!"

حال امیرعلی خوش نیست. بلند میشود و میرود. سیدحسین با نگاه امیر را بدرقه میکند اما به جلسه ادامه میدهد تا کسی متوجه او نشود. خود سیدحسین میگفت این که امیر دنبال ری استارتی ها رفته، تقصیر هیچکس نیست جز ما. تقصیر ماست که حقیقت را به جوانانمان نگفته ایم و با این کار عملا هلشان داده ایم به سمت بیراهه...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت چهل و چهارم

 (مریم)

- این خودش یه تناقضه! علی محمد باب اول ادعای مهدویت میکنه، بعد ادعای خدایی! مسخره نیست؟ یکی از دلایل این ادعا هم خط خوش بوده! تازه جالبه که بعد نُه سال، پیرو و مرید هم پیدا میکنه!

ناگاه از دهانم می پرد که: "اینا دیگه کی بودن!"

فاطمه نیم نگاه و لبخندی تحویلم میدهد. مکث چندثانیه ای اش، به یکی از بچه ها فرصت سوال پرسیدن میدهد: "کسی کاری به کارش نداشت که این راحت بیاد حرف مفت بزنه؟"

لبخند پیروزمندانه ای میزند: "چرا! خدا امیرکبیر رو رحمت کنه، دستور داد باب رو اعدام کنن. اما این باعث نشد فتنه ها کامل بخوابه! میرزا حسینعلی نوری که از پیروانش بوده، بعد اعدام باب ادعای «من یظهر اللهی» میکنه و میگه باب مبشر ظهور من بوده و مهدی موعود منم و اسم خودشو میذاره بهاءالله. از اونجا به بعد به پیروانش میگن بهایی. بعدم پسرش عبدالبهاء جانشینش میشه و بعدم شوقی افندی نوه دختری عبدالبهاء. البته الان اداره امور بهایی ها به عهده نُه نفره در بیت العدله که بهاییا معتقدن این عده ملهم به الهامات غیبیه هستن و معصومن و هر دستوری که ازشون صادر بشه از طرف خداست و باید اطاعت کرد! حالا این بیت العدل کجاست؟ کسی میدونه؟"

نگاهی به بچه ها می اندازد و چندلحظه بعد میگوید: "بذارید کاملتر بپرسم... میدونید قبله بهایی ها کجاست؟"

بازهم با چشمانش میان دخترها دنبال پاسخ میگردد. الهام با سینی شربت سرمیرسد و خطاب به فاطمه میگوید: "خانم اجازه ما بگیم؟"

فاطمه میخندد: "بگو ببینم!"

- اسراییل!!

فاطمه بلندتر جواب الهام را تکرار میکند: "بعله! هم بیت العدل هم قبله بهایی ها، اسراییله!"

آه از نهاد بچه ها بلند میشود. چهره های بهت زده و متعجبشان دیدنی ست! فاطمه با لبخندی از الهام تشکر میکند. مبینا که از نوجوان های شلوغ مسجد است میگوید: "آخه جا قحط بود؟ چرا اسراییل؟"

فاطمه از سوال مبینا خوشش آمده و پاسخ میدهد: "خب چون بهاء توی اسراییل مرد و قبرش اونجاست. یه وقتایی ادعای خدایی میکرد و میگفت باید به طرف من نماز بخونید. الانم قبله شون سمت بهاء هست!"

یکی از بچه ها که متوجه نمیشوم کیست ناگاه میگوید: "وا چه مسخره! اول ادعای پیامبری بعد خدایی؟"

زینب می پرسد: "وقتی بهاء زنده بود چطور به طرفش نماز میخوندن؟!"

فاطمه با نیشخندی جواب میدهد: "اینم جزو سوالاییه که هیچوقت بهش جواب ندادن! که چطور میشه رو به آدم زنده نماز خوند؟ یا اصلا خودش چطور نماز میخونده؟! بعدشم ادعای خدایی داشت ولی توی بعضی نوشته هاش از خدا کمک میخواست! وقتی هم ازش می پرسیدن که چرا تناقض گویی میکنی، میگفت شما نمی فهمین! ظاهر من باطنمو صدا میزنه، باطنم ظاهرم رو!"

در چهره همه بچه ها میشود جمله «این بشر دیوانه بوده» را خواند. می پرسم: "خب اونوقت رابطه بابیت و بهاییت چجوریه؟"

فاطمه سوالم را می پسندد: "نکته خوبی بود... بچه ها میدونید که بابیت و بهاییت جدا از هم هستن و بهاء گفت تمام تعالیم باب رو به دریا بریزن. حالا باید پرسید اگه باب اومد که فقط بهاء رو بشارت بده، پس چطور انبوهی از تعالیم با خودش آورد که به هیچ کدوم هم عمل نشد؟ چون قبل از اجرایی شدنشون باب اعدام شد و بهاء بعد باب تعالیم جدیدی آورد و تمام تعالیم باب رو تو دریا ریخت! البته بعضی اسناد و متون از باب وجود داره که نشون میده باب اختلال عقلی داشته! اینا هم در دسترس همه بهائیا نیست مگه این که کسی اهل تحقیق باشه و اونارو پیدا کنه و به فارسی ترجمه کنه؛ تازه می بینه که متوجه معنی متن نمیشه!"

مبینا می پرسد: "یعنی تعالیم باب قابل ترجمه نیس؟"

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت چهل و پنجم

 (مریم)

- اصلاً صرف و نحو درست و حسابی نداره! وقتی هم ازش پرسیدن چرا تو نوشته هات قواعد ابتدایی رو حتی رعایت نمی کنی جواب داده بود که صرف و نحو رو من ابداع می کنم و این صرف و نحو موجود اشتباهه و من کارم درسته! یا احکام عجیب و غریبی که از خودش درآورده، مثلا این که اگه زنی از همسرش بچه دار نشه می تونه از یه مرد دیگه بچه دار بشه و احکام چندش آور دیگه ای که باب آورد... یا این که میگه همه کتابا غیر از کتاب باب باید سوزونده بشه یا همه اماکن مذهبی حتی مسجدالحرام باید تخریب بشه و فقط ساختمان و آرامگاه خودش سالم بمونه! البته اینا هیچکدوم عملی نشد و قرارم نبود عملی بشه.

الهام سینی خالی شربت را زمین میگذارد و میگوید: "بچه ها از فرقه ای که توی دامن صهیونیسم بزرگ بشه بیشتر از این انتظار نمیره! میدونید هرسال بیت العدل چقدر از بهاییا پول میگیره و چقدر پول سرازیر میشه توی اسراییل؟ یا سفر بهاییا به مقبره بهاء چقدر برای رژیم صهیونیستی منفعت مالی داره؟ حالا کارای سیاسی پشت پرده شون و فعالیت نحسشون جای خود دارد."

زینب می پرسد: "مگه فعالیت سیاسی هم دارن؟"

فاطمه با اندوه سر تکان میدهد: "چه جورم! توی بهاییت ظاهرا دخالت در سیاست حرامه ولی در اصل، بهاییا از همون اول فعالیتای سیاسی به نفع استعمار داشتن. هم طرف روسیه بودن هم انگلیس. توی دوران پهلوی هم خیلی از وزرا بهایی بودن! بعد انقلابم بجای دفاع از کشورشون، دست روی دست گذاشتن و میگفتن این مسلمونا هرچی بمیرن کمه! چقدر آدم میتونه پست باشه؟ الانم غیر از فعالیتای ضدامنیتی، دارن شدیدا کار فرهنگی میکنن روی جوونامون و یه تشکیلات سازمان یافته و منظم دارن و یه لحظه رو هم از دست ندادن برای نفوذ و آتیش سوزوندن...

بچه ها آه میکشند. فاطمه هم. زینب می پرسد: "خب مگه این ادعاهاشون احمقانه نیست؟ چرا بعضیا جذبشون میشن؟"

- نیاز به معنویت!

نگاهی بین جمع می چرخاند تا تشنگی بچه ها را ببیند. بعد ادامه میدهد: "اولین آدم روی زمین پیامبر بود. چون توی بشر نیاز به دین و خداپرستی یه چیز فطریه. بذارید یکم تخصصی تر صحبت کنیم... اگه دقت کنید، دوران باستان اقوام مختلف یه بتی رو، یا یه قدرت ماورایی رو می پرستیدن. چون نیاز داشتن به پرستش یه قدرت مطلق؛ چون بشر خودش رو ناقص می بینه و باید به خدا تکیه کنه. اما اونایی که خدای خودشونو نمی شناختن، اشتباهی همون بت رو می پرستیدن. اگه دقت کنین، الانم بشر همینطوره. چون خودشو کامل نمی بینه به پول و شهرت و لذت و تکنولوژی و قدرت و... متوسل میشه و در واقع اینا بت بشر مدرن هستن! از بعد رنسانس که اروپا کلا دین رو گذاشت کنار، اصالت رو دادن به علم تجربی و ریاضی و گفتن هر چی با حواس پنجگانه می بینم هست، ولی غیر اون نیست! مکتب هایی مثل مارکسیسم، کمونیسم، اومانیسم، لیبرالیسم و انبوه ایسم ها زیر سایه این عقیده به وجود اومد. ولی بعد مدتی، دیدن اکثر سردمدارای این مکاتب و عقیده یا آخر عمر خل و چل شدن یا خودکشی کردن. کم کم آمار افسردگی و فساد و خودکشی رفت بالا توی جامعه شون. چون وقتی به خدا و معاد ایمان نداشته باشی حتی به اخلاق هم پایبند نمی مونی و دلیلی نداره پایبند باشی. غربیا فهمیدن آدم به معنویت نیاز داره، به حس پرستش. گفتن باشه، ما می پذیریم ماوراء الطبیعه هم هست، متافیزیکم قبول داریم، اما خدا رو نه! اصلا برید برای خودتون عبادت کنید تا جیگرتون حال بیاد! ولی پای خدا رو به جامعه باز نکنید! این شد سکولاریسم. یا سعی کردن سر مردم رو با عرفان های کاذب گرم کنن. مثل ارتباط با جن و کائنات و یوگا و از این حرفا... ولی اینام نمیتونه فطرت بشر رو ارضاء کنه. شاید نهایتا مثل یه مسکن موضعی عمل کنه ولی نهایتا آدم رو به قهقرا می بره. بهاییت هم از همین خلاء معنوی استفاده میکنه. کسی که بخواد هم آزاد باشه هم برای پاسخ به نیازش یه دینی داشته باشه میاد سمت بهاییت. چون توی بهاییت روابط زن و مرد و خیلی از گناهان آزاده. طرف فکر میکنه هم خدا رو داره، هم خرما رو.

نگاهی به ساعتش میکند و بعد رو به الهام: "وقت اذان نزدیکه؟"

الهام با لبخند سر تکان میدهد. فاطمه رو میکند به بچه ها: "پاشید ببینم! منو گرفتید به حرف! اصلا چه معنی داره دختر بعد مغرب بیرون باشه؟!"

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت چهل و ششم

 (مصطفی)

سرش را گرفته بین دستهایش و گوشه ای از راهرو کز کرده. دلم برایش می سوزد. به چه زبانی بگویم تقصیر او نبوده؟ می نشینم کنارش. دل ندارد نگاهم کند، حق هم دارد. دست میزنم سر شانه اش: "باور کن هیچکس تو رو مقصر نمیدونه! بجای اینکارا، براش دعا کن."

چشمانش سرخ است. فقط نگاهم میکند، زیرچشمی. میدانم پشیمان است. شاید کمی عجیب باشد ولی واقعا دوستش دارم؛ نه تنها متنفر یا بی تفاوت نیستم، دوستش دارم. شاید بخاطر پاکی اش باشد، یا بخاطر پشیمانی اش. میخواهم تنهایش بگذارم که میگوید: "آقاسید...!"

برمیگردم: "جانم؟"

- چکار کنم که خدا منو ببخشه؟ چکار کنم که کسی نگفت دارن سم به خوردم میدن؟ یه طوری جو میدادن، یه طوری پست میذاشتن که انگار نظام داره ساقط میشه و اگه باهاشون همراه نشیم عقب می مونیم (این روش در فنون اقناع فن ارابه یا واگن نام دارد)... می گفتن آریامهرشون داره برمیگرده، میگفتن آخوندا نمیذارن ما آگاه بشیم، آزاد بشیم، رفاه داشته باشیم... دائم توی گوشمون میخوندن باید قیام کنیم... توی کانالاشون یاد میدادن چطور بسیجیا و پاسدارا رو محاصره کنیم و میگفتن هرکدوم شونو که کشتین عکس و فیلمشو بفرستیم براشون... یاد میدادن چطور جلوی گاردیا وایسیم... یه طوری القا میکردن که مامور نجات ایران ماییم و باید یه کاری بکنیم... دائم فیلم و عکس درباره فساد توی نظام و آخوندا... منم خیلیاشو باز نمیکردم، زیرشو میخوندم و بیشتر حس میکردم باید یه کاری بکنم... حس باحالی بود... انقدر مغزمو پر میکردن که نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم... وقتی علی جلوی چشمم افتاد زمین، تازه فهمیدم بسیجیا اون چیزی نیستن که بهمون نشون دادن...

از یادآوری آن شب، کامم تلخ میشود و دهانم مزه خون میگیرد.

می پرسم: "هیچوقت فکر کردی شاید اون به قول خودت مدارکی که نشونتون میدادن جعلی باشه؟"

- یه طوری بود که آدم بهشون شک نمیکرد... یه لینک میدادن میگفتن منبعشه، یا آدرس فلان کتابو میدادن، منم حال نداشتم برم کتابه رو پیدا کنم و ببینم راست میگه یا نه؟ مثلا اینو ببین...

همراهش را درمیاورد و فیلمی را نشانم میدهد. مردی با لهجه ای خاص در کتابخوانه آستان قدس فیلم گرفته و کتابی عربی را مقابل دوربین میگذارد؛ کتابی درباره خاطرات یکی از طلاب با امام خمینی(ره)، در سالهای تبعید در عراق. او کتاب را باز میکند و از روی یکی از خاطرات میخواند. با این که از روی صفحه فیلم میگیرد، نوشته ها بخاطر کیفیت پایین تصویر تارند! چند کلمه از جملات عربی را میخواند و بقیه را درحالی که دستش زیر نوشته هاست، ترجمه میکند. کلمات عربی را اشتباه ترجمه میکند. سعی دارد به امام تهمتی بزرگ بزند. چشمانم را ریز میکنم روی نوشته ها، ترجمه اش پر از اشکال است و اصلا موضوعی که مرد درباره اش حرف میزند با موضوع متن متفاوت است!

انقدر تهمتی که به امام زده بزرگ و بی شرمانه است که ضربان قلبم را بالا می برد. سعی میکنم آرام باشم. فیلم را متوقف میکنم و با صدایی نسبتا بلند میگویم: "داره چرت میگه! خودشم میدونه داره اشتباه ترجمه میکنه! مگه توی دبیرستان عربی نخوندین؟ نمی فهمی ترجمه ش غلطه؟ تو امام خمینی رو میشناسی؟ اصلا امکان داره این وصله ها به آدمی بچسبه که دنیا رو تکون داده؟"

شرمنده میگوید: "هیچکس به ما نگفت... فقط توی کتاب دین و زندگی چهار کلمه اصول دین خوندیم برای نمره، ولی هیچکس نیومد برامون بگه امام کی بود... چرا باور نکنم؟ انقدر حق به جانب می نویسن و ژست روشنفکری میگیرن که انگار اگه قبول نکنی احمقی!

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت چهل و هفتم

 (حسن)

شانه هایش می لرزد. صدایش را سخت می شنوم. حتما حضورم را متوجه نشده که باز هم درد و دل میکند:

- اولین بارم که نیس رفیقم جلوی چشمم شهید بشه... اولین بارم نیست با دست خودم جنازه رفیقمو بردارم بذارم توی ماشین... اولین بارم نیست... میدونی دلم از کجا خونه؟ از اینکه توی سوریه کسی حریفت نشد، توی ترکیه و افغانستان یه تار مو ازت کم نشد... تا خود قلب تکفیریا میرفتی و هیچیت نمیشد... ولی تو همین تهران، وسط تهران، اونطوری اربا اربات کردنت... دلم از این می سوزه... از این می سوزه که خونت باید توی جوب کنار خیابون بریزه... باید جنازتو از توی جوب دربیارم و بجای اینکه روی دست مردم تشییع بشی و همه جا برات پوستر و بنر بزنن و عکست بره توی همه سایتا و کانالا، یه جایی که منم نمیدونم کجاست دفنت کنن و آب توی دل مردمی که جلوی خونشون شهید شدی تکون نخوره. اصلا احدی نفهمید شهید شدی... میدونم که الان اون دنیا داری چه عشق و حالی میکنی... ولی عباس جان یه فکری به حال دل مام بکن!

صدایش هر بار در گلو می شکند. دوست ندارم گریه سیدحسین را ببینم. نشسته کنار مزار شهید گمنام و با عباس حرف میزند. مصطفی هم کمی آن سوتر نشسته و به روبرویش خیره است. بیصدا اشک هایش مثل باران میریزه.

کاش نمی شنیدم درد و دل های سیدحسین را. در این سرما، آتش گرفته ام با حرف هایش. شفای علی را میخواهد بین حرفهایش. گفتم علی... سوختم...

تنها چیزی که توانست درد سینه مان را آرام کند، بیست و دوم بهمن بود و دیدن آقا در منزل شهید ارمنی. وقتی دیدیم مردم مثل همیشه آمدند، خیالمان تخت شد برای انقلاب و نقشه کشیدیم برای آینده قشنگش. وقتی دیدیم آقا آرام اند، آرام شدیم. چقدر خوب بود اگر آقا به ما هم میوه می دادند، آنوقت ما هم مثل مادر آن شهید ارمنی هیچوقت مریض نمی شدیم. چقدر دلم میخواست دست آقا را بگیرم توی دستم و بی خیال همه دنیا بشوم. اما دست آقا توی دست آن پدر شهید، من را هم آرام کرد. همه را آرام کرد.

سیدحسین دستی به صورتش میکشد اشکهاش را پاک میکند و بلند میشود. خاکهای لباسش را نمی تکاند و میرود بالای سر مصطفی. به اشاره و لبخندی، مصطفی را بلند میکند از روی زمین تا برویم مسجد، شب اول دهه فاطمیه. خانواده علی نذر کرده اند بانی مراسم امسال باشند برای شفای پسرشان. همه میدانند تمام دنیا را که بگردی، آخر دوباره میرسی به سرچشمه خیرات. میرسی به مادر خوبی ها. دست به دامان آخرین بازمانده خدا در زمین هم که بشوی، مادرش را نشان میدهد.

مسجد دوباره حال محرم گرفته است. پرچم های سیاه، بوی اسپند، صدای مداحی. مجلس مادر است اما دلم روضه علی اکبر میخواهد، با صدای علی. به خودم که می آیم، ایستاده ایم به سینه زنی.

مجلس دارد تمام میشود و سیدحسین و مصطفی ایستاده اند به بدرقه بچه ها. صاحب عزا آنهایند و من هم کنارشان می ایستم به عنوان طفیلی. همراه سیدحسین زنگ میخورد:

- هنوز تموم نشده؟ تیراندازی؟ باشه باشه الان میاییم... اومدیم...

ادامه دارد...

 

بهشت جهنمی قسمت چهل و هشتم

 (حسن)

به مصطفی که متعجب نگاهش میکند میگوید: "بدو... پاسداران هنوز شلوغه نیرو میخوان..."

- مگه هنوز جمعشون نکردن؟

- نه... داره بدترم میشه... اونجا مثل انقلاب نیست دقیقا منطقه مسکونیه. دارن میریزن توی خونه های مردم...

مصطفی میرود که ذوالجناحش را آماده کند. این ذوالجناح هم شده مثل ذوالجناح تابلوی عصر عاشورا! یا رنگش ریخته، یا تو رفته. چراغش هم شکسته.

مثل بچه ها به سیدحسین میگویم: "میشه منم بیام؟"

طوری نگاه میکند که دلم میریزد و جوابم را میگیرم: "نه! تو برو پیش علی، یه سر بهش بزن."

- چرا من نیام؟

جواب نمیدهد و میرود. با حسرت خیره ام به سیدحسین و مصطفی که دور میشوند. تا بیمارستان، با بغضی نفس گیر دست به گریبانم. دلواپس علی ها و عباس هایی هستم که در پاسداران، درگیرند با دراویش. صدای کف و سوت و شعار انقدر در ذهنم می پیچد که گوشهایم سوت بکشد.

پدر و مادر علی هم بیمارستانند. مادرش مفاتیح به دست نشسته و پدرش تسبیح می گرداند. مثل همیشه، آرام خوابیده روی تخت. اگر میدانست در گلستان هفتم چه خبر است، بلند میشد و تا خود پاسداران میدوید. همان بهتر که نمیداند! حداقل خیالمان راحت است که دیگر کسی با چاقو پهلویش را نمی درد و به بازویش تیر نمی زند. گفتم پهلو و بازو... سوختم...

کاش بلند شود و کمی باهم حرف بزنیم. آرام در گوشش زمزمه میکنم: "علی جان... چرا خوابیدی پسر؟ توی خیابون پاسداران یه مشت درویش داعش مسلک افتادن به جون نیروی انتظامی... نمیخوای پاشی؟ برات مهم نیست که بریزن خونه زندگی مردمو بهم بریزن؟ برات مهم نیس دارن با چاقو و قمه و تفنگ برای پلیس خط و نشون میکشن؟"

نمیدانم چرا اینها را گفتم. نباید بفهمد، نگران میشود. از اتاقش میزنم بیرون، دل ماندن در بیمارستان را ندارم. بی قرارم، کاش من را هم می بردند با خودشان. سیدحسین و مصطفی را میگویم. راستی الان کجا هستند؟ دستم میرود که سیدحسین را بگیرم، نه... نمیتواند که جواب بدهد...!

زیارتنامه حضرت زهرا (سلام الله علیها) را میخوانم به نیابت از عباس، به نیت شفای علی. نفهمیدم کی این اشکهای شور و گرم غلطیدند روی صورتم. بی اجازه و هماهنگی!

دلم تاب نمیاورد؛ اخبار را چک میکنم. نیم ساعتی تا اذان صبح مانده. باورم نمیشود! کی سحر شد؟

چشمانم تازه یادشان میاید نخوابیده اند، با نور گوشی شروع میکنند به سوختن. خطوط را به سختی میخوانم: شهادت یک بسیجی و سه نفر از نیروهای پلیس به دست دراویش....

چشمانم بیشتر می سوزند. به پلک هایم التماس میکنم روی هم نیفتند. مادر و پدر علی پرستارها را صدامیزنند، صدایشان را گنگ میشنوم. چشمانم کلمات را یکی درمیان میخواند: آتش... سلاح گرم... قمه.... خانه های مردم... اتوبوس... نیروی انتظامی...

دکتر ها و پرستار ها به سمت تخت علی می دوند. دوباره به کلماتی که تار و واضح میشوند نگاه میکنم: بسیجی... اتوبوس... زیر گرفتن...

پدر علی همانجا سجده میکند، اشک ریزان. از جا بلند می شوم...

صدایی با شوق میگوید: "یا فاطمه زهرا (سلام الله علیها)..."

...بسیجی... تیراندازی... سلاح گرم و سرد... اتوبوس...

صدای مادر علی ست به گمانم که میگوید: "یا فاطمه زهرا (سلام الله علیها)..."

یکی از زیباترین اتفاقات عالم در برابر چشمانم شکل میگیرد...

والعاقبه للمتقین

یا زهرا

فاطمه شکیبا

دی ماه 97

التماس دعا

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی